۱۳۹۰/۱۰/۰۵

پیام بیضایی برای علاقه مندان آثارش

پیام بیضایی برای علاقه مندان آثارش در سالروز تولد 73 سالگی اش:
از شما می پرسم
که امروز به جهان می آیید
فردا چه پیش روی شماست؟
آیا ما را تکرار می کنید
بر جاده های تنگ سراشیب
و خسته به تلخی ، جای دیگران را می سپرید؟
آیا از شما یکی یا همه بن بست را می بینید و زمان را که می گذرد؟
آیا به پشت سر می نگرید
به ره سخت آمده
و میان بری می یابید؟
ما خویش را نمی بخشیم
ما در جازدگان
ما قربانیان خودیم
اما
آیا فردا روز بهتری است؟
از شما می پرسم
که امروز به جهان می آیید !!!
.......

۱۳۹۰/۰۹/۲۹

...

و عجب می گذرد این زندگی . امشب یک دوست قدیمی می گفت قدیما وقتی خوش می گذشت زود می گذشت ولی اینروزها بد هم که می گذره زود میگذره . چقدر راست می گفت .
تهران دوباره آلوده است . دوباره منتظر بارانیم .
آفتاب زرد بد رنگی است .
دوست دارم بخوابم ، خیلی هم زیاد خسته ام ولی دلم نمی خواهد بخوابم . خیلی زود صبح می شود . منتظر صبح نیستم. منتظر هیچ صبحی و هیچ سپیده دمی .
....

۱۳۹۰/۰۹/۲۷

نیست شده

هستم اگر می نویسم اگر نمی نویسم پس حتما نیستم . واقعا نیستم . مثل یک ذره پرتاب شده در یک فضای بی انتها شده ام. با سرعت نور زندگی می کنم و نمی فهمم زمان چگونه می گذرد . چشمهایم را که بر هم می گذارم خیلی سریع صبح می شود و بازشان که می کنم به سرعت دوباره شب می شود . سر گیجه می گیرم از این شب و روزهای به هم پیوسته .
دوباره دارد صبح می شود . و همیشه به این جمله فکر می کنم که تاریک ترین قسمت شب دقیقا قبل از سپیده دم است . و ظلمت همیشه یکقدم تا روشنایی فاصله دارد. گاهی یکقدم هم خیلی زیاد می شود.
پادزهری که روان من در مقابل هر نوع ناملایمتی ترشح می کند بی حسی است . و وقتی به این درجه از بی حسی می رسم دیگر هیچ چیزی نیستم. خودم می فهمم چه وقتهایی نیست می شوم.
وقتی به این حالت می رسم به راحتی می توانم از همه چیز دست بکشم . به راحتی می توانم هر چیز و هر کسی را کنار بگذارم.
چقدر احساس نیست شده گی دارم در این لحظه .
......




۱۳۹۰/۰۹/۱۶

؟؟؟

۱۳۹۰/۰۹/۰۲

به حباب نگران لب یک رود قسم

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

سهراب سپهری

۱۳۹۰/۰۸/۲۷

از هر دری سخنی

بعد از دیدن برنامه مصاحبه رها اعتمادی با اردلان سرفراز با چشمهای گریون و پر از احساس اومدم یه پست طولانی نوشتم اما نفهمیدم چی شد که همش پرید.
اردلان سرفراز یکی دیگه از ترانه سراهای ایرونی که اگه یه جستجو تو اینترنت بکنید می بینید کلی از ترانه های به یاد ماندنی که تا حالا شنیدید مال اونه.
و پشت هر کدوم از ترانه هاش یه حس قوی از یه برهه از زندگیش بوده ، تو هر شعرش یه تیکه از وجودش رو گذاشته و واسه همینه که تا انتهای وجود آدم رسوخ می کنن این ترانه ها .
و خیلی هم از رها اعتمادی مجری خوشتیپ و با حال شبکه من و تو ممنونم. که از هر ایرونیه تو ایرون بزرگ شده ای ایرونیتره با اینکه از 2 سالگی اش سوئد بوده. واقعا خدمت بزرگی به فرهنگ ایرانی می کنه با این برنامه های توپش و مصاحبه های عالیش .
جالبه وقتی مقایسه اش میکنی با جوونای همسن و سالش که تو ایران بزرگ شدند و متاسف میشی ....
و بعد از خوندن کتاب "ماهی ها در شب می خوابند" که به نظرم زیادی تکراری بود کتاب "امشب نه شهرزاد ..." از حسین یعقوبی رو دست گرفتم و تا تهش رو رفتم. کتاب خوبی بود دلم نمی خواست تموم بشه اما شد. توش کلی جمله های قشنگ داشت . در زیر یه قسمتی از کتاب رو می یارم که خیلی با حس الانم می خونه :
"برای شبیه نبودن به اغلب انسان ها دست و پای بسیار می زنیم. برای اینکه در شاهراه قدم نگذاریم به کوره راه های پیچ در پیچ می افتیم و در پایان به همان نقطه ای می رسیم که افراد متوسط به آن رسیده اند و این پایانی است کابوس گونه بر رویای شخصی خاص بودنمان"
از متوسط بودن بیزارم
....................

۱۳۹۰/۰۸/۲۵

یه دل سیر غر

چی می شه یه آدم تا این حد حالش بد می شه؟ دوباره از اون تهوع های ویران کننده گرفتم. از اونایی که نابودم می کنه . به جنون می رسم از شدت تهوع . الان که ابنجا نشستم و مثلا دارم کار می کنم که نمی کنم چرا پا نمی شم فرار کنم برم یه جای خیلی دور؟ اینجا نشستم که چی بشه ؟ که خود به خود چه اتفاقی بیفته و من حالم خوب بشه؟ مگر به معجزه اعتقاد دارم؟ معلومه که تا وقتی که من اینجا نشستم همه چی همین شکلی می مونه.
دلم می خواد حالم خوب بشه با تمام وجودم آرزو می کنم حالم خوب بشه .
نفسم بالا نمی یاد.
انگار قلبم تو حلقومم گیر کرده.
کاهوهای سالاد مونده از ظهر رو می چپونم تو دهنم و سعی می کنم به همراهشون قلبمم قورت بدم برگرده سرجاش .

با اینکه پنجره بازه و هیچ کوفت گرم کننده ای روشن نیست من شدیدا گرمم شده . قلپ قلپ آب می خورم و هی نفس عمیق می کشم.
به این نتیجه رسیدم وقتی حالم بده با هیچکس نباید حرف بزنم هی حالم بدتر و بدتر می شه یعنی تا وقتی حرف نزدم انگار نمی فهمم چقدر حالم بده.
دلم می خواد بخوابم .
هر چند وقتی هم خوابیدم همش می فهمم که یه دردی دارم.
یه درد بی درمون.
یه درد بی علاج.
یه درد دردناک.
یه دردی که می پیچه تو وجودم.
آخه احمق جان چرا می زاری کارت به اینجا برسه ؟
یه کم آدم باش .
من چقدر دلم مرگ می خواد.
این هوای لعنتی چرا نمی باره . از صبح ادای گرفتن در آورده و نمی باره که نمی باره.
من چرا اینقدر عصبانیم؟
چرا دلم می خواد آسمون و خط خطی کنم؟
بیماری بیزاری گرفتم. از همه چی بیزارم. از این خونه های زشت و پلشت و لنگه به لنگه از اینهمه دیش ماهواره که سر پشت بوماست از این همه ماشین که پارک شده تو گاراژ روبرویی و از صبح تاشب باید نگاهم بیفته بهشون.
از خودم. از دستام که هی خشک می شه و کرم می خواد . از اینکه احساس می کنم تا سینه کردنم تو خاک و نمی تونم تکون بخورم. از این همه سنگینی بیزارم بیزار.
آسمون ببار ببار ببار. شاید با باریدن تو دل من باز بشه .
وقتی می گم دلم مثل سگ گرفته یعنی خیلی گرفته .
چرا خالی نمی شم.
غر غر غر غر . یه خروار غر. یه کامیون غر .
غررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر.
هاپ هاپ
................

۱۳۹۰/۰۸/۲۴

به کوه تکیه می کنم

برای بار دوم به پیشنهاد من رفتیم فیلم سعادت آباد. واقعا دیدن دوباره اش چه کار درستی بود. نه تنها اصلا حوصله ام سر نرفت بلکه خیلی بیشتر از بار قبلی چسبید.
ایندفعه از اون قسمتش که حامد بهداد و بهرام واسه مهناز افشار می خوندن "اینهمه عاشق داری چطور حسودی نکنم .." و اونم سعی می کرد بخنده ولی کلی گریه اش گرفته بود خیلی خوشم اومد.
و 2 ساعت و نیم در ترافیک مسخره تهران بودن برای رسیدن به کافه گودو واقعا می ارزه. نمیدونم این کافه باحال چه جوری اینقدر به من انرژی می ده. موزیک عالی . بوی سیگار و قهوه و عطر که وقتی با هم قاطی می شه یه حس نوستالژیک خوبی بهت می ده. رومیزی های خط خطی . اسپاگتی چیلی و قهوه و چای و کلی وراجی از در و دیوار . و بعدش خیابون همیشه شلوغ انقلاب و قدم زدن دورو بر تالار وحدت . خنکی هوا که تا مغز استخونت می ره و حالتو حسابی جا می یاره.
باید هر روز یه سر برم اونورا فقط حیف که هر روز اینهمه وقت واسه ترافیک ندارم. کاش هنوز دانشجو بودم و هر روز می تونستم یه سر برم کافه گودو. اما دیگه نه دانشجوام نه هیچ چیز دیگه ای به معنای واقعی کلمه هیچ شده ام. باید همین روزها بزنم به کوه .
.............................

مثل جوونیام که عاشق ترانه های داریوش اقبالی بودم و بالای تختخوابم پر از کاست های گلچین شده داریوش بود دلم می خواد همه آهنگاشو دوباره و دوباره گوش کنم .
دارم این آهنگ رو گوش می کنم کاش حس خواننده رو داشتم : چقدر خوبه آدم یکیو داشته باشه که ارزششو داشته باشه واسش اینو بخونی
ببين تمام من شدي اوج صداي من شدي
بت مني شكستمت وقتي خداي من شدي
ببين به يك نگاه تو تمام من خراب شد
چه كردي با سراب من كه قطره قطره آب شد
به ماه بوسه مي زنم به كوه تكيه مي كنم
به من نگاه كن ببين به عشق تو چه مي كنم
منو به دست من بكش به نام من گناه كن
اگر من اشتباهتم هميشه اشتباه كن
نگو به من گناه تو به پاي من حساب نيست
كه از تو آرزوي من به جز همين عذاب نيست
هنوز مي پرستمت هنوز ماه من تويي
هنوز مومنم ببين تنها گناه من تويي
به ماه بوسه مي زنم به كوه تكيه مي كنم
به من نگاه كن ببين به عشق تو چه مي كنم
.......................

۱۳۹۰/۰۸/۲۳

...

چه هوای خوبی آدم کیف می کنه . دیشب تو پارک قدم می زدم. چقدر همه چی قشنگ بود من وسط یه راهی که دو طرفش پر از درخت بود و روی زمین پر از برگ و کمی هم همه جا خیس بود قدم می زدم. و هوا خوب بود و من نفس می کشیدم و برا خودم آهنگ زمزمه می کردم . مغزم خوشحال بود. حاضر بودم تا ابد طواف کنم دور این پارک قشنگ .
هوا که سرد می شه مردم دیگه پارک نمی یان. آدمای کم و خاصی حاضرن تو سرما هم بیان پیاده روی و هوا خوری.
کلی کتاب خریدم. یعنی تو اون روز برفی خواهرم رفت انقلاب برام کلی کتاب خرید. کتابایی که کلی جایزه بردن از بنیاد گلشیری از مهرگان ادب از صادق هدایت و ...، ولی راستش به نظرم زیادی تکرارین. انگار تو دنیا دیگه هیچکس هیچ حرف جدیدی هم نداره که بزنه. یا شاید من یه مشکلی پیدا کردم. به انتها رسیدم به انتهای دنیا و آدمها و واژه هاشون و حرفاشونو فکراشونو عشقاشونو زندگیاشونو مرگاشون.
به انتهای خودم که سالهاست رسیده ام از زمانی که هنوز خیلی جوان بودم.
هر چه بیشتر می گردم کمتر پیدا می کنم . دیگر حتی نمی خواهم بگردم.
.......


۱۳۹۰/۰۸/۲۱

از شاملو برای امشب خماری من

برآنم که زندگی کنم برآنم که عشق بورزم
پیش از آن‌که واپسین نفس را برآرم،
پیش از آن‌که پرده فرو افتد،پیش از پژمردن آخرین گل،برآنم که زندگی کنم.برآنم که عشق بورزم.برآنم که باشم.در این جهان ظلمانی،در این روزگار سرشار از فجایع،در این دنیای پُر از کینه،نزد کسانی که نیازمند منند،کسانی که نیازمند ایشانم،کسانی که ستایش انگیزند،تا دریابم؛شگفتی کنم؛باز شناسم؛که‌ام؟که می‌توانم باشم،که می‌خواهم باشم،تا روزها بی‌ثمر نماند،ساعت‌ها جان یابد،لحظه‌ها گران‌بار شود،هنگامی که می‌خندم،هنگامی که می‌گریم،هنگامی که لب فرو می‌بندم،در سفرم به سوی تو،به سوی خود،به سوی خدا،که راهی‌ست ناشناخته پُر خار، ناهموار،راهی که ـ باری ـدر آن گام می‌گذارم،که قدم نهاده‌ام،و سر بازگشت ندارم.بی‌آنکه دیده باشم شکوفایی گل‌ها را،بی‌آنکه شنیده باشم خروش رودها را،بی‌آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.اکنون مرگ می‌تواند فراز آید.اکنون می‌توانم به راه افتم.اکنون می‌توانم بگویم که:«زندگی کرده‌ام.»

۱۳۹۰/۰۸/۱۹

هیچ

گاهی اتفاقاتی در زندگیت پیش می آید که هیچوقت هیچوقت هیچوقت فکرش را هم نمی کردی روزی آن اتفاق برای تو بیفتد. نه تنها خودت بلکه هیچ کدام از اطرافیانت هم نمی توانند تو را در آن شرایط تصور کنند. اما همیشه پیش می آید همیشه اتفاق می افتد. تمام اتفاقهای دنیا در یک قدمی همه آدمهای دنیا هستند.
از این روزهای بعد از برف که هوا آفتابی می شود و برفها آب می شوند اصلا خوشم نمی آید. خوشحالم که با کتاب خواندن آشتی کردم. "درختم دلشوره دارد" را تمام کردم . جالب است همین کتابی که چند وقت قبل به من دلشوره می داد در این روزهای پر از دلشوره و تشویشی که دارم آرامم کرد.
دیشب منصور تهرانی ترانه سرای بسیار معروف ایرانی مهمان آکادمی گوگوش بود. از داستانی که در مورد ترانه معروف گوگوش "آتش یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی شهر خاموش دلم رو تو پر آواره کردی ... " تعریف کرد خیلی خوشم اومد. اینکه در آخرین لحظه با دیدن عشق دوران نوجوانیش توی خیابون این ترانه رو واسه آهنگ شماعی زاده ساخته و جایگزین ترانه قبلی کرده. از دیشب هی این آهنگ رو با خودم زمزمه می کنم و سعی میکنم حس این آدم رو وقتی عشق قدیمشو به طور ناگهانی تو خیابون می بینه مزه مزه کنم.
نمی دونستم که ترانه یار دبستانی رو هم همین آدم ساخته و همینطور "وقتی که من عاشق می شم دنیا برام رنگ دیگه است " و این آهنگ ستار رو که خیلی دوسش دارم "یه روز می دونم بی خبر سر زده از راه می رسی ...."
دلم می خواد هیچی نباشم.
عاشق کلمات هیچ و عدم هستم.
دوست دارم یک هیچ در عدم باشم.
دلم به شدت بی زمانی و بی مکانی می خواهد.
........................




۱۳۹۰/۰۸/۱۸

....

دلم تنگ شده برای هر آنچه که بودم. می خوام برم به اون خیابونای بی مدعا با آدمهای ساده . می خوام برم راه برم مثل قدیما اینقدر راه برم و اینقدر غرق در خودم بشم که هیچی نفهمم. مثل اونروزی که اینقدر زیر برف راه رفتم که شده بودم آدم برفی و خودم نمی فهمیدم.
مثل اونروزی که اشکام رو صورتم یخ زده بود و نمی فهمیدم. مثل اونروزی که تصمیم گرفتم سنگ بشم و شدم. مثل اونروزی که آخرین روز زندگیم بود و هیچکس نفهمید و هیچوقت به هیچکس در موردش نگفتم.
چقدر در عمق وجودم تنهام . هر وقت خواستم از دردم برای نزدیکترین دوستم هم بگم حتما نگفتم . حتما اصل دردم ته وجودم مونده .
شاید برای همینه که هیچکس منو نمی فهمه.
اصلا چرا باید با آدمها حرف زد؟
باید امشب بروم....
......

۱۳۹۰/۰۸/۱۷

شعر فروغ

از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت
"او یک زن ساده لوح عادی بود "
می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
رو، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمیگردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز


(فروغ فرخزاد)

چه برف قشنگی . حتی انتظارش رو هم نداشتم. با درد شدید تمام استخونهام و سرم و گردنم و بند بند وجودم از تخت اومدم پایین، اولین کاری که کردم پرده رو زدم کنار و دیدم چه برفی نشسته و چه برفی می باره . دلم خیلی بیشتر از این حرفها غم داشت تا بتونه حتی واسه یه لحظه خوشحال بشه .

......................


۱۳۹۰/۰۸/۱۲

درد

بعضی گذشته ها را باید چال کرد، بعضی ها را باید به فراموشی سپرد، بعضی ها را باید انداخت در سطل زباله ، اما بعضیهاشان را باید ریخت توی توالت تا آدمای مختلفی روزی N بار از خجالتش در بیان . یک چیزی را که از دیروز برایم از این نوع گذشته ها شد بردم و در توالت عمومی مرکز شهر انداختم. الان با آرامش برگشتم تا رها از هر نوع گذشته کثیفی که مدتها به اجبار حملش می کردم نفسی بکشم.
دلم غم دارد اما می دانم خیلی سریع خوب می شود.
مگر قبلا درد نکشیده ام؟
زندگی به من یاد داده که با دردهایم جشن بگیرم.با دردهایم بخندم. با دردهایم برقصم. دوباره نیاز دارم به بالاترین نقطه ای که ذهنم تحمل دارد بروم و حقارت همه دردهایم را از بالا ببینم .
ایندفعه درد متفاوت تری دارم.
......

۱۳۹۰/۰۸/۰۷

سعادت آباد


چند روزی هست که تهران بارونیه و من عشق می کنم با این هوا . الانم که اینجا نشستم صدای بارون داره گوشامو قلقلک می ده .آخر هفته پر کاری داشتم. ولی اون وسطا یه جا واسه سینما خالی کردم و رفتیم فیلم سعادت آباد رو دیدیم .بازی خیلی خوب ، فیلمنامه ای قوی که مخاطب خاص دارد و من در گروه این مخاطبین به راحتی جا می گرفتم حال من بعد از یک پیاده روی که چه عرض کنم دویدن در باران ، همه و همه دست به دست هم داد تا حسابی لذت ببرم از دیدن این فیلم. لیلا حاتمی ، مهناز افشار ، هنگامه قاضیانی ، حامد بهداد و ... چه بازی می کردند .


عاشق اون قسمتش شدم که آواز دسته جمعی می خوندن. بعدا فهمیدم که تکخوانی داشته ولی تو ممیزی مجبورشون کردن به همخوانی تبدیل بشه .


نفس کشیدن سخته
تورو ندیدن سخته
تو پیچ و تاب عاشقی
به تو رسیدن سخته


...............


دوست دارم یه بار دیگه ببینمش


.................




۱۳۹۰/۰۸/۰۳

کره ای به نام زمین

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

مدتهاست که دیگه از این کره خاکی و موجودات ریز و درشتش خسته شدم. خیلی وقته که دیگه دنبال هیچی نیستم. خیلی وقته که پذیرفتم این موجوداتی که تو کره خاکی ما اسم خودشون رو گذاشتن آدم یا انسان درست بشو نیستن و یا بهتره بگم همینن که هستن. و متاسفانه با کمک تکنولوژی واینترنت و سفر به قسمتهای دیگه این کره مزخرف فهمیدم که جواب آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟ بلی است و شاید کمی آبی تر فقط .

و راستش رو که بخواهید دیگه مهاجرت رو کاری عبث وبیهوده می دونم واسه شخص خودم و در جواب سوال یکی از همکارا در مورد رفتن به کانادا، گفتم دیگه فقط به مهاجرت به یک کره دیگه می تونم فکر کنم و یکی از دوستام که اونجا نشسته بود این بیت از حافظ رو یادآوری کرد که :

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

من عمیقا اعتقاد پیدا کرده ام که در این کره هیچ جذابیت دیگه ای برای من یکی وجود نداره وشاید پیشگویان درست پیش بینی کرده باشن که 2011 پایان دنیای ماست . دنیای این شکلی و خسته کننده .

.....

پ

۱۳۹۰/۰۸/۰۲

آهای مردم stop

امروز یکی از همکارا بچه اش به دنیا اومد.
امروز خواهر زاده 22 ساله یکی از همکارا بر اثر تصادف از دنیا رفت.
قدیما که یکی می مرد ما جوونترا خیلی بیشتر از پیرترا بی تابی می کردیم. و من خیلی تعجب می کردم که چرا آدم پیرا اینقدر دلشون مثل سنگه.
اما الان که واسه خودم سن و سالی پیدا کردم کاملا می فهمم که پیرا به چه چیزی فکر می کردن و چه جوری اونقدر راحت مرگ اطرافیان رو می پذیرفتن.
گاهی که به زندگی فکر می کنم می خوام داد بزنم و به همه بگم که چقدر زندگی پوچ ، بی ارزش و گذرا و در عین حال زیبا و فریبنده است. می خوام بگم آی آدما گول نخورید .
تلویزیون داشت کلیپ آخری جنیفر لوپز رو نشون می داد که خیلی هم قشنگ کارگردانی شده ، یه قسمتش می گه stop و همه آدمای اطرافش بی حرکت می شن. چقدر دلم می خواست یه بلندگو داشتم یه لحظه به کل آدمای دنیا می گفتم stop.
احساس می کنم اگه یه لحظه همه stop بشن بعدش دنیا عوض می شه ....

خودم این بازی رو خیلی دوست دارم. هر وقت تو زندگیم به خودم گفتم stop بعدش همه چی خیلی بهتر شده.......
stop
..........

۱۳۹۰/۰۸/۰۱

یه شعر

شعر خیلی قشنگی که رها اعتمادی گفته و بچه های آکادمی گوگوش در تلویزیون من و تو اجراش کردن
لطفا با دقت بخونید و لذت ببرید . اجراش رو یوتیوب هست ببینید حتما
......
یه حرفهایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست
از اون حرف های تلخی که مثل شعر فروغ زیباست
از اون حرف ها که یک عمره به گوش ما شده ممنوع
از اون حرف های بی پرده شبیه شعر از شاملو
از اون حرف ها که می ترسیم از اون حرف ها که باید زد
از اون دردل های خوب از اون حرف های خیلی بد
نگفتی و نمیگم ها حقیقت های پنهونی ا
ز اون حرف ها که میدونم از اون حرف ها که میدونی
به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم
یه حرفهایی همیشه هست که از درد توی سینه است
مثل رپ خونی شاهین پر از عشق و پر از کینه است
پر از ناگفته هایی که خیال کردیم یکی دیگه
دلش طاقت نمیاره همه حرف هامون رو میگه
همیشه آخر حرف ها پر از حرف های ناگفته است
همیشه حال ما اینه همیشه دنیا آشفته است

........

جیر جیر

شب که می شه هر کاری می کنم این مغزم آروم بگیره نمی شه . اینقدر از صبح تا شب کار ازش می کشم که شب که میشه همچنان
می خواد کار کنه هر چی خواهش و تمنا می کنم که بی خیال بشه نمی شه و هیچ ترمزی نداره جز یه چیز خواب آور.

تازه وقتی هم می خوابم فکر می کنم که اونم خوابه یعنی سعی می کنم به روی خودم نیارم که همچنان داره می چرخه . بعضی وقتا زیادی جیر جیر می کنه . می دونم روغن کاری می خواد ولی بازم به روی خودم نمی یارم. باورم نمی شه که مدتهاست کتاب نخوندم .

احساس می کنم هیچی پشت سرم نیست . تمام گذشته رو قیچی می کنم و تحمل حمل حتی یک لحظه شو ندارم.
و آینده اصلا برام مهم نیست . خنده ام می گیره. مثل آدمی زندگی می کنم که آخرین روز زندگیشه .
احساس سبکی می کنم.

فقط کاشکی جیر جیر مغزم قطع بشه.
امشب با یه کتاب یا یه فیلم خوب یا یه کم شعر سعی می کنم روغنکاریش کنم.





۱۳۹۰/۰۷/۲۶

خر

یه ایمیلی رسیده بود از اینایی که کلی جمله توش هست . یکیش این بود که هر آدمی همانطور که یه کودک درون داره یه خر درون هم داره . کلی خوشم اومد و این ایمیل رو فورواردش کردم برای بعضی از دوستان.
فردای اونروز یکی از دوستام که خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم زنگ زد و گفت فقط می خواستم حال خر درونت رو بپرسم. بهش گفتم خر درونم حالش عالیه . چرا که خوب نباشه وقتی واسه خودش یکه تازی می کنه و خریت رو به انتها رسونده .
خلاصه وسط اون همه کار یه کم به خر درون من خندیدیم و بعدش که خداحافظی کرد من نتونستم راحت از کنار خر درونم بگذرم و یه 5 دقیقه ای داشتم بهش فکر می کردم و احساس می کردم کله یه خر قفسه سینه امو شکافته و اومده بیرون و داره به مردم لبخند می زنه .
و اما اینکه آدم یه خر درون داشته باشه خوبه یا بد به نظر من خیلی هم خوبه . من از خود خرم خیلی بیشتر از خود عاقلم خوشم می یاد.
دوست دارم هی خر شم . خریت کنم. مثل خر ذوق کنم . هی خرکیف بشم. خلاصه که تو زندگیم فقط خر باشم.
می خوام از آدم بودن دست بکشم.
..........

....

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
......

۱۳۹۰/۰۷/۲۵


خسته ام تا سرحد مرگ.


خسته از هر آنچه که فکرش را کنید.


و دلم یک پیله می خواهد .


..........................

۱۳۹۰/۰۷/۲۴

بخشش

گاهی چه سخت می شود بخشید.
گاهی بی رحم می شوم گاهی
...........................

۱۳۹۰/۰۷/۲۳

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

هوای خانه چه دلگیر می‌شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می‌
شود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجه‌
ی تقدیر می‌شود گاهی
صدای زمزمه‌
ی عاشقانه آزادی
فغان و ناله
ی شبگیر می‌شود گاهی
نگاهِ مردم بیگانه در دل غربت
به چَشمِ خسته
ی من تیر می‌شود گاهی
مبر ز موی سپیدم
گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می‌
شود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمی‌رسد فریاد
کلام حق دمِ شمشیر می‌شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی
به سوی خویش مرا می‌کشد چه خون و چه خاک
محبّت است که زنجیر می‌شود گاهی

مرد 800 ساله کابوس من

مثل آن مرد 800 ساله دور زندگی مردم می چرخم و تکرار تهوع آورشان را می بینم . به بیهودگی هایشان می خندم. مشکلات تکراریشان را نظاره گر می شوم . می بینم که شادی ها چقدر زودگذر و سطحی و غمها چقدر ناپایدارند.
خسته می شوم خسته ....
کاش در یک جزیره ای ایزوله شده بودم و در تنهایی برای زندگیهای دیگران رویا می بافتم .
دلم یک تنهایی واقعی می خواهد. و بی خبری ....
......

۱۳۹۰/۰۷/۲۰

گمشده

این روزها دارم شدیدا به این موضوع فکر می کنم، که اگر هیچ پیش فرضی برای نوع زندگی کردن نداشتم. الان چه جوری زندگی می کردم؟ و البته باید بگم که اولا لایه های پیش فرض مثل لایه های چربی که دور قلب رو می گیره و نمی ذاره درست کار کنه ، دور مغز منو بدجوری گرفته و نمی ذاره درست فکر کنم . وقتی مثل یه بازی سخت و طاقت فرسا می رم و می رسم به فکر بدون پیش فرض می بینم که محال بود زندگیم این باشه که هست و بعدش می گم خاک تو سرت دختر جون خاک تو اون سر پر مدعات.
و بعد از کلی فحش دادن به خودم باز می رم سراغ کارهای همیشگی .
و با خودم می گم چه چیزی راحتتر از کلیشه ؟؟؟؟
کلیشه صاف و صوفت می کنه .
ولی من خود کج و کولمو می خوام.
دلم برای همه چیزایی که منحصر به فردم می کرد تنگ شده هرچند شاید به نظر بقیه احمقی بیشتر نبودم.
یادمه یه فیلمی می دیدم . یارو یه آگهی تو روزنامه چاپ کرده بود و عکس خودش رو به عنوان گمشده داده بود . منم همین روزاست که همین کار رو بکنم شاید خود گمشده ام پیدا شد.
.........

۱۳۹۰/۰۷/۱۹

شک


هیچ چیز تو دنیا به اندازه یک شک دائمی نمی تونه تمام وجودت رو مثل خوره بخوره.


................

۱۳۹۰/۰۷/۱۸

مرگ

عجیبه!!! خیلی وقته که به مرگ فکر نکردم. از من بعیده . این من که از وقتی که خودش را شناخت تمام لحظات زندگیش را به مرگ فکر می کرد. از تمام سختی های دنیا به آغوش فکر آرامبخش مرگ پناه می برد.
عجیبه!!!
امروز با تعریف یک همکار از تشییع جنازه یکنفر من دوباره به یاد مرگ افتادم.
احساس کردم خیلی نمک نشناسم. چند وقت است که به مرگ فکر نکرده ام ؟ یادم نمی آید .
مثل دوستی است که آنقدر به دوستیش اطمینان داری که می دانی حتی اگر مدتها خبری از او نگیری وقتی دوباره به سراغش می روی با لبخند به استقبالت می آید.
وقتی به کسی نزدیک می شوی . خیلی نزدیک . دیگر حتی دلت نمی خواهد سراغی از او بگیری . به کسی فکر می کنی که نگران از دست دادنش باشی . آنقدر به مرگ ایمان پیدا کرده ام که دیگر مدتهاست به آن فکر نکرده ام.
دلیل دیگری هم هست . وقتی خیلی منتظر چیزی یا کسی یا اتفاقی هستی . حتما پیش نمی آید یا گم می شود یا اتفاق نمی افتد.
ولی وقتی حواست نیست و خودت را سرگرم دیگر چیزها و آدمها و اتفاقات می کنی ناگهان پیدایشان می شود.
شاید من هم در نا خود آگاهم سعی کرده ام مرگ را فراموش کنم تا سر زده بیاید . مثل وقتهایی که منتظر آمدن کسی هستم و سعی می کنم بخوابم تا زمان بگذرد . خوابیده ام تا بیاید.
..................

۱۳۹۰/۰۷/۱۶

Damage

تازه فیلم Damage رو تموم کردم. مغزم داره به معنای واقعی کلمه سوت می کشه . عجب فیلمی بود.
البته فیلم قدیمیه من تازه دیدمش.
"آنچه که سرنوشت ما رو رقم می زنه دور از دسترس و اراده ماست . ماوراء آگاهی ماست.
ما همه در برابر عشق تسلیمیم زیرا که عشق به ما یکجور احساس ناشناخته ای می دهد.
و دیگه هیچی اهمیتی نداره. "
اینم یه قسمت از جملات پایانی فیلم بود.
فیلم داستان یه دولتمرد انگلیسیه که عاشق نامزد پسرش می شه و ....
و چقدر دیدیم و شنیدیم و خواندیم در مورد عشقهای ممنوع ....
و انسان چه موجود عجیبی است ....

نمی خوام فیلم رو نقد کنم . فقط پیشنهاد می کنم حتما این فیلم رو ببینید .
.....

....

امروز کاملا از دنده چپم بلند شدم. خود به خود حالم خوب نیست . مدتها بود اینجوری نشده بودم . انگار غم همه عالم رو ریختن تو دل من.

۱۳۹۰/۰۷/۱۴

جهان سوم

بچه که بودیم خوزستان که می رفتیم همیشه تو جاده بین شادگان و دارخوین یک عالمه گاو وسط جاده بودن که هر چی بوق می زدی

توجهی نمی کردن و با آرامش اعصاب خرد کنی عرض جاده رو می پیمودند.



و اکنون اینجا در شمال شهر پایتخت این کشور :



چیزی که هر روز منو بیشتر و بیشتر عذاب می ده . عابران پیاده ای هستند که اصلا چراغ قرمز براشون مفهومی نداره . و منو یاد گاوهای زمان بچگیم می اندازن. هر روز صبح و عصر منو می برن به خاطرات جاده شادگان - دارخوین .



آدمها با قیافه های مختلف از پیر و جوون و بچه مدرسه ای و آقای کراواتی و خانوم با کفش پاشنه بلند و ...



تو مدرسه ها چی یاد بچه های ما می دن؟



تلویزیون ما چی تو کله این مردم می کنه؟



و من هر بار که پیاده ام و دنبال خط عابر پیاده می گردم. یا پشت چراغ می ایستم . احساس بلاهت می کنم .



در بقیه زمینه ها هم همینه کاری می کنند که از انجام کار درست احساس حماقت کنی در حالی که می دونی و باور داری کار تو درسته نه اون 90 درصد بقیه .



و فکر کنید که آدم در این سرزمین و با این آدمها صبح تا شب باید به خودش شک کنه .



و آدمهای هر مملکتی رو از رو ضرب المثل هاشون هم می شه خوب شناخت .



"خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو . "



از بچه گیم حالم از این ضرب المثل به هم می خورد.



و یاد اون جمله که نمی دونم مال کی بود می افتم :



جهان سوم جائیه که من و تو توش زندگی می کنیم ، فرقی نمی کنه که کجا مهم اینه که ما اونجا باشیم.



....

۱۳۹۰/۰۷/۱۳

تراوشات ذهنی امروز من

من نه تنها روز به روز نسبت به اطرافیانم سهل گیر تر می شوم. بلکه روز به روز نسبت به خودم هم سهل گیرتر می شوم.
کاملا می فهمم و باور دارم که هر نوع کاری از هرنوع انسانی برمی آید.
انتظار دروغ ، خیانت ، دزدی، قتل و هر نوع کار بد دیگری را از هر انسانی دارم و به همان نسبت انتظار هر چیز خوبی را هم
باز از هرنوع انسانی دارم.
و شدیدا بر این باورم که روزی دنیای خوبی خواهیم داشت . که همه خود واقعیشان باشند و دیگر هیچوقت هیچ تظاهری را در دنیا نبینیم.
وباز شدیدا بر این باورم که هیچوقت دنیای خوبی نخواهیم داشت چون انسان یک موجود دو الی چند روست و درست هم نمی شود.
و مغزم درد می گیرد وقتی می بینم که اینهمه زندگی را پیچیده کرده ایم.
زندگی ای که می توانست بی نهایت ساده باشد . بی نهایت راحت و بی نهایت زیبا.
خودخواه و زیاده خواهیم .
کاش لااقل این قسمتمان را درمان می کردیم.
................

۱۳۹۰/۰۷/۱۲

رهایی

احساس می کنم نباید به هیچ انسانی سخت گرفت.
کاش در یک روز و یک لحظه هر کس دقیقا کاری که دوست داشت را انجام می داد .
انچه مطابق خواسته اش بود. ای کاش هیچ ترسی و هیچ شرم و حیایی نبود. آدمها می شدند دقیقا همانی که در خلوتشان میکنند.
کاش یک روز صبح که بیدار می شدیم. می دیدیم دروغ از شهرمان رفته.
با این آرزو میخوابم و بعد این سوژه را تبدیل به یک داستان و یا فیلم می کنم.
................................................

۱۳۹۰/۰۷/۱۰

گذشته ...

نشسته بود و فکرش هزار جا می رفت و می آمد و گاهی هم نمی آمد. هزار جای خیلی دور از اینجا.
خاطرات گاهی مکانشان دور است و گاهی زمانشان و گاهی هر دو.
آرزو ها هم همینطور .
گاهی خاطرات با آرزوها ادغام می شدند. آنچنان ترکیبی رخ می داد که نمی توانست به یاد بیاورد کدام واقعی است و کدام خیال.
گذشته همیشه برایش مثل یک خواب بود. مثل یک خواب خوش یا مثل یک کابوس. احساس می کرد گذشته اش خوابی بوده که دیده و تمام شده و حالا در بیداری بعد از آن خواب ها ، تصاویر مبهم و سیاه و سفیدی از آن در خاطرش بود.
هیچوقت دلش نمی خواست خواب تکراری ببیند. هیچوقت نمی خواست آدمهای گذشته اش برگردند . آدمی که رفته بود دیگر رفته بود.
آدمی که معلوم نیست در رویایش یا در گذشته واقعی اش ، یک شب رهایش کرد و رفت و تنها خاطره به یاد مانده از آن شب صدای دری است که پشت سرش بسته شد . درست مانند صحنه ای از یک فیلم سیاه و سفید با حرکات کند و هیچوقت نخواهد فهمید خیال بوده یا واقعیت. ترکیب گذشته و خیال همه چیز را کمرنگ تر می کند . غم ها ، لذت ها ، شادی ها ، همه و همه کمرنگ تر می شوند . و می دانست که امروزش را نیز زمانی به همین کمرنگی خواهد دید. و شاید فردا حتی نمی توانست تشخیص دهد که این غمهای امروز واقعی بوده یا خیال یا خواب. شاید حتی نمی توانست تشخیص دهد که غمها مال خودش بوده اند یا شخصیتی از یک فیلم یا یک کتاب .
احساس آرامش می کرد .
نفس عمیقی کشید. کیفش را برداشت و به طرف در رفت......

۱۳۹۰/۰۷/۰۹

....

انتظار نداشته باشید چیزای خوب و قشنگی اینجا بنویسم. مغزم چیزای قشنگ تراوش نمی کنه. این چیزایی هم که اینجا می نویسم با زور دارم می چلونمش چند قطره ای هر چند احمقانه بریزه اینجا و احساس کنم که هنوز زنده ام.
بی حسی مغزی بدی گرفته ام.
مغزم دارد فلج می شود.

.......

زندگی با چشمان بسته

اونشب اومدیم و خوشبختانه همه چی خیلی خوب پیش رفت و من دیگه 6 صبح خونه بودم و بعد از مدتها با یک آرامش خیالی خوابیدم تا عصر پنجشنبه .
پنجشنبه شب رفتیم برای دیدن فیلم "زندگی با چشمان بسته" به کارگردانی رسول صدر عاملی و بازی ترانه علیدوستی و حامد بهداد.
راستش من دیگه تحمل اینجور فیلم ها روندارم. تحمل یه محله قدیمی ایرونی. تحمل آدمهای فضول محله . تحمل تهمت . تحمل کوته فکری .
هر چند فیلم خوبی بود و به نظر من خیلی بهتر از ندارها و آلزایمر. ولی یه جایی از فیلم دیگه بریدم. انگار یه سنگ چند تنی گذاشته بودن رو قفسه سینه ام و نفسم واقعا بالا نمی یومد.
چه فرهنگ پیچیده ای داریم. چقدر روابط آدمها سخته. چقدر سخت ارتباط برقرار می کنیم. خواهر تو قصه حتی با برادری که اونقدر همدیگر رو دوست داشتن راحت نبود. خواهر تو قصه زیادی تنها بود.

شب که رسیدیم خونه . من تا 2 تا قسمت friends رو ندیدم حالم خوب نشد و نفسم بالا نیومد.
حسم حس وقتی بود که کتاب "دل کور" اسماعیل فصیح رو می خوندم.

عجب غباری تهران را فرا گرفته. احساس می کنم سرو صداهای زیادی در فضا وجود دارد. گوشهایم از این صداهای اضافی درد می گیرد.

نه من فکر نمی کنم.
از چیزهایی که مرا به فکر وا دارند همچنان فرار می کنم .
.....................
















۱۳۹۰/۰۷/۰۶

....

امروز همه چی کار بود و کار و کار. هنوز سر کار هستم . می خوام فقط یه دو ساعتی برم خونه و برگردم. 2 ساعت هم که مقنعه دور سر و گردنت نباشه خودش نعمتی است .
امروز از اون روزهایی است که درست حس یک ماشین را دارم . منظورم حس یک روبات . یعنی در واقع حسی ندارم. و بی حسیم را هم نمی فهمم. انگار سالها ربات بوده ام. همیشه وقتی کار جدی می شود من همین می شوم.
امشب تا صبح باید بنشینیم و صفر و یک های رد و بدل شده در شبکه را نظاره کنیم . مبادا یکی صفر شده باشد و یا صفری یک.

کمی اغراق می کنم . کارم کمی قشنگتر از این حرف هاست . در قالب یک کارشناس که می روم از همه چیز لذت می برم. حتی از بهبود مصرف CPU یا دیسک.
می دانم احمقانه است .

اینجور وقتها بسیار زیاد خشن می شوم.
زمخت می شوم.
آمدم اینجا کمی بنویسم . تا کمی نرمتر شوم . کمی لطیف تر.

......

۱۳۹۰/۰۷/۰۵

دیگر فکر نخواهم کرد

تازگی ها فهمیده ام که فکر نمی کنم.
البته در مورد کارم مجبورم که فکر کنم ولی آنرا هم درست انجام نمی دهم. صورت مسئله را می گویم برای کس دیگری و ازش می خواهم که فکر کند و راه حل بدهد. خودم اما فکر نمی کنم. یا از فکر کردن می گریزم. یا در مورد یک مسئله کلان فکر می کنم و بقیه اش را تحویل می دهم به نفر بعدی.

روزنامه و خبر نمی خوانم تا فکر نکنم.
شبها به خانه که می آیم. مثل خوره سریال friends رو می بینم البته که قبلا هم دیده بودم. و بیشتر از قبل لذت می برم. چرا که فکرم را به هیچ وجه درگیر نمی کند و فقط می خندم. همراه با جماعتی که در فیلم کرکر می خندند. می توانم ساعتهای خیلی طولانی این سریال را ببینم و و اینروزها تمام مثالهای کاریم هم مدل friends شده . مثلا یکی می یاره یه چیزی امضا کنم می گم ا درست مثل فیبی یا راس یا مانیکا یا ...هی ازشون خاطره تعریف می کنم. همش دلم میخواد مغزم رو فراری بدم تا فکر نکنه .

خودم می فهمم مغزم حالش خوب نیست . یعنی خودم حالم خوب نیست مثل آتش زیر خاکسترم و آرامش قبل از طوفان را دارم. اگر بگذارم مغزم به شرایطم فکر کند حتما پودر خواهم شد.

و شرایط شرایط بیرونی نیست. همه چیز در وجودم است در درونم . در تک تک سلولهایم.

بی رویایی ، نخواستن ، بی اهمیت بودن هر آنچه که فکرش را بکنید . بی خط و مرزی .
و سعی می کنم رفت و آمدی نداشته باشم و هیچ حرف جدی با کسی نزنم.

سعی می کنم از در و دیوار بگویم. می خواهم برای مدتی به شدت آشپزی کنم و ظرفهایش را هم خودم بشویم آرامم می کند پختن غذای جدید از روی کتاب یا دستوری که از اینترنت گرفتم.

خانه تمیز کردن هم خیلی خوب است و با بچه ها بازی کردن.

مغزم کارهای ساده مثل گاز زدن یک سیب می خواهد.

مغزم می خواهد به زندگیم با گاز زدن یک سیب با پوست معنا ببخشد.
می خواهم بروم بادبادک هوا کنم.
می خواهم بروم روی چمنها مچاله شوم و بغلطم.
فقط می خواهم فکر نکنم.
می خواهم با یک قوطی یا سنگ تا ته دنیا راه بروم . بکوبم زیرش و راه بروم دوباره که به هم رسیدیم بزنم زیرش دورتر و دورتر برود.ای کاش من هم سنگ یا قوطی زیر پای کسی بودم و پرتابم می کردو با ز به من می رسید و تا ته دنیا منو می برد. اینقدر لگد بهم می زد تا ماهیتم عوض می شد . شکلم عوض می شد .
می خواهم بعد از شب کاری خسته کننده و پر استرس فردا شب تمام پنج شنبه را بخوابم و
تمام جمعه را راه بروم.
شاید هم تمام جمعه را رانندگی کنم.
می خواهم کارهای بیهوده کوچک و کم دردسر بکنم. نه کارهای بیهوده بزرگ و پر دردسری که استهلاک مغزی می آورد .
می خواهم کسی را نبینم.
می خواهم حرف نزنم. کتاب نخوانم فکر نکنم.
می خواهم به هیچ انسانی فکر نکنم.
به هیچ رابطه ای فکر نکنم .

چقدر می ترسم از فکر کردن.

......

۱۳۹۰/۰۷/۰۴

...

این کافی نیست که در هنگام ترک کردن این جهان ادم خوبی باشید بلکه باید بکوشید تا دنیای خوبی را ترک کنید.


برتولت برشت.

افسانه سیزیف

چقدر عوض می شویم.
چقدر عوض شده ام.
باورم نمی شود روزی روزگاری عشق کوهنوردی داشتم و به اصرار دوستم صخره نوردی هم می رفتیم .
باورم نمی شود که صبح زود در برف و باران ، با هر شرایطی کوهمان را می رفتیم.
این روزها آخر هفته ها دلم می خواهد فقط ولو باشم. ولو باشم روی کاناپه روی تخت . فقط لم بدم و فیلم ببینم . یا کتاب بخونم یا بخوابم. یا فکر کنم .

گاهی که مجبور می شم جایی برم کلی به خودم غر می زنم و تا جایی که بشه جمعه ها دلم می خواد جم نخورم.

دلم می خواد دیر وقت بیدار شم. صبحانه بخورم بعد دوباره بخوابم . خواب بعد از صبحانه خیلی باصفاست .

راستش دیگه جمعه شب ها دلم نمی گیره (شاید بیشتر از آن گرفتگی دائمی اش نمی گیرد). قبل ترها جمعه ها مخصوصا عصر جمعه ها خیلی غمگین بود.

دیگه لباسامو می دم خشکشویی . قبل تر ها جمعه ها عصر ، وقت اطو کردن لباسها بود مخصوصا مدرسه یا دانشگاه که می رفتیم.

قبل تر ها حوصله آدمها رو زیادی داشتم. این روزها آدم گریز شده ام بدجور.

قبل تر ها شب که می شد روشنایی چراغ خانه ها را دوست داشتم . زندگیها برایم جالب و پر از رمز و راز بود.
این روزها چراغ خانه ها را که می بینم برایم نشانه تکراری بیهوده اند . زندگی ها و آدمها زیادی تکراریند.

یاد کتاب "افسانه سیزیف " آلبر کامو افتادم :

"خدایان سیزف را محکوم کرده بودند که سنگی را هرروز به بالای کوهی بغلطاند و در اخر نظاره گر فرو غلتیدن سنگ به پایین کوه باشد . و این کار را تا ابد انجام دهد . او می گوید که خدایان به حق دریافته اند انجام کار بیهوده دهشتناکتر از هر کفر و شکنجه ای است."

احساس بیهودگی می کنم ولی نمی توانم مانند قهرمان داستان با عشق سنگ را به بالای کوه ببرم و با لذت و آرامش به پایین بغلطانمش.

من مانند قهرمان قصه وفادار به هستی نیستم.
من اجازه داده ام خدایان شکنجه ام کنند با بیهودگی.

اگر کامو جهان را پوچ می انگارد و نه انسان را ، من امروز فکر می کنم که انسان پوچترین قسمت جهان است .

چقدر عوض شده ام .
وحشت می کنم.

من از خیلی سال پیش پوچ گرا شدم. از وقتی به خودم آمدم.

ولی هیچوقت تا به این اندازه اعتقادم را به انسان از دست نداده بودم

انسانها هیچوقت تا این اندازه نا امیدم نکرده بودند.

باید این روزها سری به کوه بزنم . به جایی خلوت . تنها برای داد زدن ....
.....

۱۳۹۰/۰۷/۰۳

عطر و موسیقی

نشستم اینجا دارم آهنگ جدید شادمهر رو گوش می کنم:
از اولین جمله ات فهمیده بودم زود عشقای قبل از تو سوء تفاهم بود ...
حالم عوض می شه حرف تو که باشه ....

و دارم فکر می کنم چرا کاری انتخاب کردم که کل احساسم رو به صفر و یک تبدیل می کنه .
منم باید یه کاری انتخاب میکردم که احساسم رو تبدیل به موسیقی و شعر و آهنگ می کرد .
یا تبدیل به یه عطر زنونه یا مردونه.
خلاصه که عشق رو ببره تو خونه ها.احساس ببخشه به قلبهای یخ زده ..

من که خودم با بوی عطر یا با یه موسیقی خوب بدجوری یخم باز می شه.

حالا طبق عادت همیشگی یه آهنگ رو اینقدر گوش می دم تا دیگه نتونم گوشش کنم . بعدش می ره بایگانی می شه تا یه روزی یه جایی دوباره به گوشم بخوره و یه حس نوستالژیک ، من امروز رو به یادم بیاره دقیقا با همین حس الانم .

سعی می کنم خاطرات خوبم رو با موزیک و عطر به خاطر بسپرم . حیف موزیک و عطر خوب که حروم یه خاطره بد و غم انگیز بشن.

از آدمهایی که ممکنه منو غمگین کنن به شدت پرهیز می کنم.
زمان زیادی نمونده .
باید خوش بود حتی اگر فقط با عطر و موسیقی و خاطرات.....

من و کارم

ساعت نزدیک به 8 شبه و من همچنان نشستم اینجا پشت میز کارم و نمی خوام برم خونه.
شب شده . چراغ خونه ها روشن شده .
می دونم که خسته ام . می دونم مغزم کار نمی کنه . می دونم فردا هم یه روز دیگه است .
اما همچنان نشسته ام . الان دیگه کار هم نمی کنم ولی نمی دونم چرا پاهام کمکم نمی کنن تا برم خونه .
کاش می شد از کارم بگم و کسی به غیر از همکارام بفهمه که چی می گم. آخه این چه کاریه که نمی شه دو کلمه راجع بهش حرف زد.

دلم به شدت یک کار 100 در 100 متفاوت می خواد.

در فضایی متفاوت. با آدمهایی متفاوت.

...............

دوباره پاییز

پاییزه . هوا خنک شده . شب که می شه دوست داری تو اتوبانای همین تهرون خودمون رانندگی کنی . شیشه ماشین و بدی پایین تا باد به صورتت بخوره . صدای موزیک رو تا ته زیاد کنی و پاتم تا ته بذاری رو گاز و بری . اونقدر بری تا صبح بشه .

یا شایدم اونقدر بری تا هیچوقت دیگه صبح نشه.

به قول دوستان خارجی long weekend داشتیم و دو تا سینما رفتیم . فیلم ندارها و فیلم آلزایمر.

اول ندارها رو دیدیم.چند نفر که می خواستن رابین هود شهرشون بشن. از داراها بدزدن و بدن به ندارها . حسشون رو درک می کردم حس کمک به آدمای محتاج...

منکه هنوز نمی فهمم چرا عده ای از گرسنگی می میرند. به نظرم تو دنیا به اندازه همه غذا هست . اگر عده ای زیاده خواه نباشند. عده ای که چه عرض کنم . همه ما زیاده خواهیم.

چقدر کلیشه ای زندگی می کنیم. چقدر خودخواهیم.

فقط به خودمان و خانواده مان فکر می کنیم و دیگر هیچ....


و فیلم دوم آلزایمر. سانس ساعت 4 عصر جمعه واقعا سانس خوبی نیست ولی چون بعدش به دلیل عزاداری سینما تا فردا شبش تعطیل بود مجبور شدیم این سانس رو بریم. شنیده بودم که فیلم خوبیه خودم اما هیچ نقدی در موردش نخونده بودم. ولی به نظرم فیلم خوبی نبود و نمی دونم منظور کارگردان یا نویسنده دقیقا چی می تونست باشه. به هر حال اصلا با سلیقه من جور نبود.


خیلی بی حسم

یه بی حسی مشکوک

چند پاییز دیگر را خواهم دید؟؟؟!!!

.......

۱۳۹۰/۰۶/۳۱

مردم اینجا

با همکارم نشسته بودیم تقریبا یه جلسه دو نفره کاری بود . پنجره باز بود و یه دفعه صدای یه دعوای وحشتناک بین چند نفر می یومد و جاتون نه خالی که چه فحش های رکیک و زشتی به هم می دادن . لحظات سختی بود . ولی اینبار دیگه خجالت نکشیدم . چه ربطی به من داره که اونا اینقدر بی ادبن ؟؟؟!!! تنها عکس العملم بستن پنجره بود و بعد ادامه کار....

.....

از خونه تا شرکت راهی نیست ولی من تنبل که همیشه دیرم شده با ماشین می یام . ترافیک بدی بود و من گفتم بذار تحلیل کنم که واسه چی اینقدر شلوغه . توی همین یک تیکه راه نزدیک به صد خلاف دیدم. از پارک در جای نا مناسب گرفته تا دور زدن در جای ممنوع . سوار کردن مسافر در وسط خیابون و رد کردن چراغ قرمز و عبور دیوانه وار عابرها و ................

مغزم درد گرفت.

.....

توی هواپیما خانم هموطنی که کنار من نشسته بود سرش توی مانیتور من بود و من بی خیال دیدن فیلمم شدم.

......

مردم دیروز صبح زود بیدار شدند تا اعدام ها را تماشا کنند.

......

در پارکینگ خانه چراغ ماشینم را خرد کرده اند . به روی مبارکشان نمی آورند .

......

خسته از کار و اعصاب خردیهایش در صف خرید لبنیات محلی ایستاده ام . آقایی می آید و من را کنار می زند و سفارشش را می دهد. می گویم آقا نوبت من است . می گوید ا شما به نظر خسته می یایید اول شما بخرید . فقط گفتم خسته نیستم نوبت من است شما نمی خواد لطف کنید .(البته تو دلم گفتم)

.....

در مجتمعی که مادرم تازه به آنجا رفته خانم بسیار شیک و پیکی در می زند و می گوید همسایه بالایی شما هستیم . بچه ام مریض است شوهرم نیست لطفا 50000 تومان به من قرض بدهید شب به شما پس می دهم . بعدا کاشف به عمل می آید که ایشان معلوم نیست چه کسی بوده اند و چطور وارد ساختمان شده بودند.

.....


خیلی نمونه های دیگر هست .
نمی خواهم غر بزنم.
اینها در عرض یکهفته رخ داده برای من .
تقریبا 10 مورد دیگر است که چون زیادی شخصی است نمی توانم تعریف کنم .

.....................

۱۳۹۰/۰۶/۳۰

تراوشات یک ذهن بی خواب

انتظاری مرگبار برای صبحی دیگر.
آدم وقتی خوابش نمی بره فکرای احمقانه زیادی به سرش می زنه.
همشم نگران صبحه که باید بره سر کار و عصرش که باید خونه تمیز کنه و شبش که مهمون داره.
بعد هی فلاش بک می کنه به گذشته های دور و نزدیک و گاهی هم سر می زنه به آینده ای که هنوز نیومده ولی حتما می یاد.
بعدش آدم یواش یواش قاطی می کنه اعصابش خرد می شه تشنه اش می شه می ره آب بخوره یواشکی نصفه بعدی قرص خواب دیشب رو هم می خوره.
بعدش می یاد یه کم بنویسه تا قرص لعنتی اثر کنه . احتمالا دوباره فردا دیر می رسم سر کار.
از اون شباس که دلم می خواد دستم رو فرو کنم تو کله ام و مغزم رو در بیارم و در حال چلوندن پرتش کنم رو پشت بوم همسایه تا یه گربه بیاد بخوردش. بیچاره گربه ای که مغز منو بخوره تو دلش طوفان می شه.فکر کنم یا اسهال بگیره یا استفراغ یا هر دو.
و اما من با یه کله خالی چه حالی بکنم.
نه فکری ، نه خاطره ای و به دنبالش نه زجری و نه عذابی.

.......

۱۳۹۰/۰۶/۲۹

گفتم غم تو دارم

مدتها بود هوس شعر حافظ نداشتم . فال هم نگرفتم فقط خود به خود یاد این شعر افتادم

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوب رویان این کار کم تر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبروست او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز بوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد
گفتا خموش «حافظ» کاین غصه هم سرآید

۱۳۹۰/۰۶/۲۸

امشب با اجازه حضار محترم یه نصفه قرص خواب خوردم تا زودتر خوابم ببره و اینقدر هر روز با تاخیر سر کار نرسم. خوبه بغل گوشمه محل کارم.
و سفرم بیشتر به روز رسانی رابطه هایی بود که می ترسیدم تاریخ انقضایشان گذشته باشد و می ترسیدم حسهای خوب قبلی را از بین ببرد. گاهی در این زندگی پر از روزمره گی فقط با یاد بعضی حس ها می توان ادامه داد. و امید به حس کردن دوباره شان. و رابطه بین هر دو نفری منحصر به فرد است . و رابطه بین دو دوست گاهی بسیار زیاد منحصر به فرد است.

بعد از مدتها کمی شک می کنی به همه چیز و ساکت تماشا می کنی تا بفهمی چه برخوردی باید داشته باشی.
مغزت که درد می گیرد کمی مست می شوی تا راحتتر تصمیم بگیری و وقتی مست شدی تازه می فهمی آنهمه فکر کردن احمقانه بوده و آن چیزی می شوی که هستی و آنوقت راحت می شوی و احساس سبکی می کنی.

و گاهی دلت می خواهد برگردی به یک لحظه از آن با هم بودن و کارهایی را که همیشه دلت می خواست برایش انجام دهی و در آن حالت گیجی نتوانستی ، دوباره انجام دهی.

دلم می خواست بیشتر حرف می زدم.

آهنگ گوش می کردیم و می رقصیدیم.

قدم می زدیم.

باشد برای دفعه بعد که امیدوارم زیاد طولانی نباشد.

.....

شب های بی خوابی

و بی خوابی های شبانه من داستانی بس دراز دارد.
گیج و منگ خوابم و هر کاری که می کنم خوابم نمی برد . کتاب می خوانم "درخت من دلشوره دارد". دلشوره ام می گیرد و خواب از سرم می پراند. لپ تاپ را باز می کنم و دنبال یک فیلم خوب می گردم . Love actualy که قبلا دیدمش . قسمت هایی از فیلم که مرتبط به عروسی اون دخترست و فیلم عروسی که اون پسره گرفته و فیلم فقط پر از close up از دخترست. بعدش فیلم Red رو میبینم خوشم نمی یاد . بعد فیلم nine song که پر از سکسه و من حوصله شو ندارم. تازه می فهمم بهترین فیلمهای دنیا رو هم الان نمی تونستم ببینم. ایمیلمو چک می کنم . خبری نیست . البته که منتظر کسی هم نیستم. چراغهای رابطه فعلا خاموش است.
عکس نمی توانم ببینم. خبر نمی توانم بخوانم. فکر نمی خواهم بکنم. شاید فقط می توان کمی نوشت.
می دانم که چند ساعت دیگر صبح می شود و من باید یک روز کاری دیگر را شروع کنم. می دانم مغزم باید استراحتی کند و نمی توانم مجبورش کنم . نمی خواهد.
می دانم باید الان بعد از یک مسافرت طولانی fresh باشم و از همان توالت فرودگاه امام تمام fresh بودنم پرید.

دلم اما نمی خواهد که غر بزنم.

دلم اما می خواهد که خوابم ببرد . و خواب بد نبینم.

دلم ضمنا می خواهد که صبح که بیدار می شوم سر حال سر حال باشم.

دلم می خواهد الکی حالم خوب باشد.
....

۱۳۹۰/۰۶/۲۷

؟!

همیشه در زندگی یه وقتایی پیش می یاد که واقعا نمی دونی چی می خوای .
یعنی اینقدر چیزی نمی خوای که نمی دونی با چه انگیزه ای ادامه بدی .
همه چیز به نظرت خنده دار و احمقانه می رسه.
همه چیز به معنای واقعی کلمه.
جرات هم نداری به کسی چیزی بگی.
همه می گن ناشکری. جای فلانی بودی چی می گفتی . اگه مریض بودی. اگه پول نداشتی . و هزار اگر و امای دیگر.
ولی کی می دونه که خوشبختی و حس خوشحالی چیه؟
چه کسی رو می شه اونقدر به درونت راه بدی تا دقیقا لمس کنه حست رو.
و چقدر بیشتر از هر وقت دیگه ای حس می کنم که خوشبختی درون آدمه . وقتی حالت خوب نیست وسط شادترین شهر دنیا هم که بذارنت حالت خوب نمی شه .

تهران - عصر یک روز نزدیک به پاییز

چرا دلم هیچ چیزی نمی خواد . حتی هوس بارون هم ندارم. حتی دلم نمی خواد تلفنم زنگ بخوره. یا به کسی زنگ بزنم. دلم موزیک نمی خواد . دلم شراب نمی خواد . دلم رقص نمی خواد . دلم عشق نمی خواد.
دلم اما نمرده . فقط چیزی نمی خواد . نه پیغامی از کسی . نه دست گرمی . نه کلمات مهربانی . نه خنده ای و نه حتی گریه ای.

خواب دیدم که مرده ام. تبدیل به روحی شده بودم که کسی نمی دیدش ولی صدایم را می شنیدند. حضورم را حس می کردند.
صدای نفس های این روح . صدای پاهای این روح را همه می شنیدند اما خودش را نمی دیدند.
عده ای به دنبالم بودند تا روحم را در بند کنند . می خواستند شلاقم بزنند .
من فرار می کردم و آنها از روی صدای پایم دنبالم می کردند. نفس نفس می زدم و صدای نفسهایم را می شنیدند. یکی از آنها خیلی به من نزدیک بود.نفس نمی کشیدم تا صدایم را نشنود. کنج دیواری بودم. می گفت حضورت را حس می کنم. تو وزن داری و من از روی وزنت خواهم فهمید که اینجایی تو از روی صدا و وزنت قابل تشخیصی. ترازوی دیجیتالی آورد. عدد صفر گنده ای به رنگ سبز روی صفحه نمایش ترازو دیده می شد. ترازو را گذاشت دقیقا جایی که بودم. عدد 54 را می دیدم ... . طناب را آوردند . آنقدر ترسیده بودم که از خواب پریدم.

کابوس عجیبی بود...

نمی دونم چرا یاد این شعر افتادم :

.....

آری، آری، زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست

گر بیفروزیش

رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست

زندگی را شعله باید برفروزنده

شعله ها را هیمه سوزنده

جنگلی هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده آزاده

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان

جان تو خدمتگر آتش...

سربلند و سبزباش، ای جنگل انسان

زندگانی شعله می خواهد


......

زندگانی شعله می خواهد ؟؟؟؟!!!!!

مغزم کار نمی کنه
.....

۱۳۹۰/۰۶/۲۶

بغض

به تمام احساسات دیشب چیز دیگری اضافه شده . یک بغض دردناک. احساس می کنم توپ زندگی در گلویم گیر کرده است.
دلم برای چی؟ دلم برای کی ؟ دلم برای کدام لحظه اینقدر تنگ شده است . دلم گرفته کدام حس شده است؟
نمی توانم با خودم روراست باشم. نمی خواهم واقعیت ها را به روی خودم بیاورم.
قیافه تک تک آدمهای سر در گم و خسته و تنها برایم کابوس شده است .
دلم اما برای خودم بیشتر می گیرد.
دارم کم می یاورم.
......

من/اینجا/گیج

الان که اینجا نشستم . و بعد از مدتها می خوام که دوباره بنویسم باید بگم که پر از تناقضم. پر از احساسات مبهم در همه مقولات زندگی. یک شک مطلقم. یک ابهام مطلق در مورد تمام زوایای زندگی سر تا پایم را در بر گرفته است.
نه می دانم چه چیزی درست است و نه می دانم چه چیزی غلط است. نه می توانم بگویم چه چیزی خوب است و نه اینکه چه چیزی بد است . هیچ تعریفی از هیچ چیزی ، از هیچ آدمی از هیچ کاری ندارم. دنیا برایم یک توپ گرد بدون خط است و آدمها هر یک توپهایی کوچکتر و مطلقا بدون خط .
تنها چیزی که می تواند فکرم را مشغول خود کند لحظه ایست که در آن هستم و دیگر هیچ.
لحظه ای که با تمام وجودم سعی دارم از آن لذت ببرم. هر لحظه ای می تواند لحظه جاودانه ای برایم باشد . دیگر گذر لحظه ها مهم نیست.
یادم است در جوانی در کتابی می خواندم که گاهی می شود از لحظه ای از زندگی سالها نوشت.
گاهی سالها زندگی می کنی و کلش خلاصه می شود در یک جمله و گاهی از لحظه ای از زندگیت سالها می توانی بگویی و فکر می کنم آن لحظه لحظه ایست که خودت هستی . خود خود خودت . بدون هیچ پرده ای . بدون هیچ خط قرمز و سیاهی بدون هیچ پیش فرض و تعریفی . رها می کنی خودت را می گذاری سلولهایت در هوا پخش شوند . می گذاری متلاشی شوی . دیگر شکل جامد منقبض نداری. به نوعی از ماده تبدیل می شوی که فقط خودت می شناسی اش.

حال بسیار زیاد عجیبی دارم.
چقدر تغییر کرده ام.

دنیا زیادی کوچک است و زمین زیادی گرد .

و زندگی مثل یک بازیست . بازی ای که تو را در موقعیت های سختی قرارت می دهد و بیرحمانه می خواهد که مسیرت را انتخاب کنی.
و تو هیچوقت نخواهی فهمید که انتخابت درست بوده یا غلط.

زیادی گیجم .
فردا بعد از یک وقفه که برای من معتاد به کار کمی زیادی بوده ، اولین روز کاریست .
میخوام بخوبم اگر خوابم ببرد. و اگر کابوسهایی که چند شب است به سراغم آمده اند رهایم کنند .

......

........

۱۳۹۰/۰۶/۰۶

toronto

emrooz raftim toronto . cheghadr jaye ghashangiye . ye jurayee be delam neshast . az un ehsasayee behem dad ke bazi vaghta(kheili be nodrat) ye adam ba negahe aval behet mide. shayad gharare khuneye akharam bashe biamo salha unja zendei konam.

cheghadr kenare daryachash ghashang bud. cheghadr hame jur adami az har meliyati unja peida mishod va ba che nazmi dar kenare ham zendegi mikardan.
bayad begam kheili khub bud vali shab ke shod delam vase Waterloo va khuneye mandana badjuri tang shode bud. vay ke che arameshi dare khuneye Mandana va man maste in aramesham.
maghzam baed az salha esterahti kard. delam music mikhad ye musice ashehaneye asasi.

۱۳۹۰/۰۶/۰۴

dochar

chera gerefteh delat mesle onke tanhayee
cheghadr ham tanha!!!!

gamanam dochare on rage penhane rangha hasti

dochar yani ashegh ...
va bebin ke che tanhast agar ke mahiye kuchak
dochare abiye daryaye bikaran bashad

va man docharam emrooz . farsi ham nemitunam type konam....

۱۳۹۰/۰۶/۰۲

My Fortune cookie

Life moves on , whether we act as cowards or heroes.

۱۳۹۰/۰۵/۲۵

فکرهای کوچک

درد من حصار برکه نيست درد من زيستن با ماهيانی است كه فكر دريا به ذهنشان خطور نكرده است. (فکر کنم مصدق اینو گفته)

۱۳۹۰/۰۵/۲۴

کمی غر

چند شب پیش رفتم خونه . کلی خسته بودم . از آدمها خیلی خسته شده بودم. تصمیم گرفتم ارتباطم رو با همه قطع کنم . همه که اغراقه ولی با خیلی ها. هر چند تا اینجا هم کلی روابط فیلتر شده دارم. ولی فکر می کنم باید فیلترینگ بیشتری اعمال کنم.

آدمها اینجا خیلی فضولند. به خودشون اجازه می دن تو کوچکترین مسائل شخصی تو هم نظر بدن.
از اینکه زیر ذره بین می گذارنت و وقتی می ری خونشون یا می یان خونت سر تا پات رو برانداز می کنن و نظر می دن بدم می یاد . تصمیم گرفتم که دیگه با هیچکس حرف نزنم . یعنی فقط با تعداد بسیار محدودی از آدمها حرف بزنم.

به کسی چه اگه من دلم می خواد چاق باشم یا لاغر.
به کسی چه اگه موهام کوتاهه یا بلند.
به کسی چه که چی می پوشم.
کجا می رم.
با کی میرم و می یام.
واقعا به کسی چه؟
و تو خیلی خوب می تونی فرق بین کسی که خیر خواهه با کسی که فضوله و دنبال سرگرمی می گرده رو خوب بفهمی.
یه چیزی رو خوب یاد گرفتم . دنیا خیلی بالا و پایین داره و همه کسانی که اینقدر راحت قضاوت می کنن و فکر می کنن خودشون کارشون خیلی درسته یه روزی بدجوری گرفتار قضاوت شدن می شن.

وای که این زندگی چقدر چیز به من یاد داده .
کاش می شد بدون کلمه این تجربیات رو منتقل کرد.
مثل نهنگها .
استاد هوش مصنوعیمون می گفت نهنگها که به هم می رسن با امواج اتفاقاتی که سر راهشون دیدن رو به هم منتقل می کنن.

بعضی آدمها تو زندگیت هستن که نیازی نیست باهاشون حرف بزنی.
کمتر از هر کس دیگه ای باهاشون حرف می زنی.
بیشتر از هر کس دیگه ای می فهمنت.
عاشق این آدمام.....
.....

۱۳۹۰/۰۵/۲۳

سفر

سفری در پیش داری که زندگیت رو عوض می کنه . چطوریشو نمی دونم ولی کاری باهات می کنه که آدم دیگه ای می شی .
معجزه در بیرون تو رخ نمی ده . تو متحول می شی . نگاهت به زندگی عوض می شه . نگاهت به آدما به کارت به همه چیز عوض می شه .
نه اینکه اونجا اتفاقی بیفته .
تو فرصت می کنی کمی فکر کنی . تو فرصت می کنی خودتو پیدا کنی.
مدتهاست که به سرعت زندگی کرده ای و هر آنچه محیط خواسته تو انجام داده ای.
تمام امیدت برای ادامه زندگی خلاصه شده به این سفر به فرصتی برای تغییر.
مدتهاست که یا کار داشته ام و یا خسته بوده ام.
مدتهاست که فکر نکرده ام.
مدتهاست که خودم نبوده ام.
به دنبال آرامش 22 سالگی ام هستم در خانه دوستی که سالهاست خانه اش را ندیده ام.
خانه ای که اینجا داشت و هنوز حسش را فراموش نکرده ام.
22 ساله که بودم . خانه اش همیشه پذیرایم بود . با آن حس آرامش عمیق با آهنگهای قدیمی و قشنگی که اولین بار آنجا شنیدمشان .
با مرکبات شمال که از باغچه خانه اشان می آمد . برای اولین بار نارنج را در ظرف میوه در همان خانه دیدم و مزه اش هنوز زیر زبانم است .و دیگر در هیچ ظرف میوه ای در هیچ خانه ای نارنج ندیدم.
در اوج آرزوهایم بودم در 22 سالگی.
اول راهم بود .
چقدر خاطره دارم از آن خانه 50 متری در بهار شمالی .

......

۱۳۹۰/۰۵/۱۹

بیهودگی

گاهی بیهودگی با تمام تار و پودم گره می خورد. حس می کنم بیهودگی را در رگهایم تزریق کرده اند . نه به اندازه 1 سی سی و 2 سی سی . رگهایم می خواهند از شدت حجم این بیهودگیها منفجر شوند. بیهودگی شیار های مغزم را پر می کند . بیهودگی قلبم را فرا می گیرد. و من به یاد می آورم که همه چیز چه بیهوده است . تلخی بیهودگی همه وجودم را تلخ می کند.
همیشه سعی کرده ام این درکم از بیهوده بودن زندگی را از خودم دور کنم . همیشه سعی کرده ام فراموش کنم . ولی مانند بومرنگی که هر چه با سرعت بیشتری از خودت دورش می کنی با سرعت بیشتری به سمتت بر می گردد و گاهی چنان به صورتت می خورد که نقش بر زمین می شوی ، نقش بر زمینم می کند.
وقتی با تمام وجودت می فهمی که زندگی بیهوده است . دیگر راه برگشتی نیست . تا وقتی نفهمیدی مشکلی نیست ولی همینکه فهمیدی دیگه نمی تونی نفهمی.

و اینهمه هیاهوی آدمها را برای اینهمه بیهودگی نمی فهمم.
دلم خلوتی می خواهد و فکری و خیالی و دفتری و قلمی و جام فراموشی ای .
می خواهم از این حلقه هیاهو بیرون بروم.
......

۱۳۹۰/۰۵/۱۵

ماه تلخ

فیلم bitter moon به کارگردانی رومن پولانسکی رو دیدم. فیلم بسیار عمیقی بود . چنان بیرحمانه به عمق وجود آدمها می رفت که دیوانه می شدی.
فیلم مال خیلی وقت پیشه ولی چه فرقی می کنه مگه آدمها عوض می شن؟ عشقی که از دادن یک بلیط اتوبوس به یک آدم شروع می شه و اونجوری به جنون کشیده می شه .
و قابلیت های انسان برای مجنون شدن .
و هر چه که جلوتر می رود تو بیشتر مطمئن می شوی که قابلیت اسکار(هنرپیشه مرد) شدن یا
می می (هنرپیشه زن) شدن را در خودت نهفته داری.

......

ظهر جمعه بود و من ماشین رو کنار خیابون پارک کردم . پیاده شدم تا به آنطرف خیابان بروم و از عابر بانک پول بگیرم. عجله داشتم و فکرم هزار جا بود. یک ماشین پژو با سرعت از کنارم عبور کرد و همزمان سرنشین پژو شروع کرد به نعره زدن. ندیدمش . ولی مردی بود با هزار و یک عقده . داد زد تا مرا بترساند . یکبار هم یک مرد سیگارتی به داخل ماشینم انداخت . شب بود و شیشه های ماشینم پایین بودند تا از خنکی هوا لذت ببرم . ناگهان دیدم مردی در ماشین کناری چیزی به داخل ماشینم پرتاب کرد . صدای وحشتناکی داد و من فهمیدم مشکل اصلی هر مملکتی مردمش هستند نه حکومتش . حکومت زائیده مردم است.

و من گاهی خسته تر از آنم که امیدی به خود راه دهم.

شاید قشنگی کار انسان به همین باشد که توانایی بی نهایت بد بودن و یا بی نهایت خوب بودن را دارد.
کلا انسان موجود توانایی است .

گاهی چقدر همه چیز تلخ است حتی ماه .

.....

۱۳۹۰/۰۵/۱۲

مهربانی

دلم می خواهد همیشه به همه لبخند بزنم. دلم می خواهد با همه مهربان باشم. یاد گرفته ام هیچ چیز بالاتر از مهربانی نیست . مهربانی می کنم نه به این خاطر که بقیه به مهربانی من نیاز دارند . مهربانی می کنم چون خودم به مهربان بودن نیاز دارم. ارزش لبخند یک رفتگر ، یک راننده تاکسی ، یک معلم ، یک مغازه دار ، یک کارمند بانک ، یک همکار ، یک دوست ، یک فامیل ... را خوب می دانم . گاهی محتاج یک لبخند حتی از یک غریبه ام. رهگذری در یک کوچه طولانی . راننده ای یک ماشین . کارگر پمپ بنزین ... هر کسی که باشد ... فقط لبخند بزند.

و گاهی هر چه می گردی پیدا نمی کنی کسی را که لبخند بزند. گاهی از صبح تا شب حتی یکنفر را هم نمی بینی که لبخند بزند....

کاش همیشه یادمان باشد مهربان باشیم.
کاش هیچوقت یادمان نرود مهربانی را ....
....

کم کم یاد خواهی گرفت

خورخه لوییس بورخس



کم کم یاد خواهی گرفت

تفاوت ظریف میان نگهداشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را

اینکه عشق تکیه کردن نیست

و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

و هدیه‌ها، معنی عهد و پیمان نمی‌دهند.



کم کم یاد میگیری

که حتی نور خورشید هم می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

باید باغ ِ خودت را پرورش دهی به جای اینکه

منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد.

یاد میگیری که میتوانی تحمل کنی

که محکم باشی پای هر خداحافظی

یاد می‌گیری که خیلی می‌ارزی.

کم کم یاد میگیریم...

هرکسي ارزش ماندن در قلبمان را ندارد!
.....

۱۳۹۰/۰۵/۰۹

بخشش

آمنه مجید را بخشید.
از قصاص مجید گذشت.
گفت برای آرامش خودم اینکار را کردم.
کار بزرگی کرد.
خوشحالی تلخی دارم .
مخصوصا وقتی دوباره عکسش رو قبل و بعد از اسید پاشی دیدم.

گفت 7 سال تلاش کردم تا به همه بفهمونم اسید پاشی قصاص داره . ولی امروز از حقم می گذرم .
شاید بقیه از حقشون نگذرن.....
.......

۱۳۹۰/۰۵/۰۶

پول

مدتها بود در این مورد فکر می کردم که درسته که تو دنیای امروز بدون پول به هیچی نمی رسی ، حتی آرزوهای غیر مادی هم با پول دستیافتنی می شن . ولی باز هم نمی فهمم آدمهایی رو که بیش از یک اندازه ای پول می خوان و سیر نمی شن . نمی فهمم آدمهایی رو که به خاطر پول هر کاری می کنند . جنایت می کنند.می کشند و ... .

و باز نمی فهمیدم چه طور می شه اینقدر گرسنه تو دنیا باشه و آدمای بیش از حد پولدار هم باشن و کاری واسه اون گرسنه ها نکنن.

تو بالاترین خوندم که اولین تن فروشی در حیوانات توسط یک میمون ماده انجام شد. موضوع از این قرار بود یک گروه دانشمند به یکسری میمون آموزش داده بودن که در ازای دریافت غذا پول پرداخت کنند. یعنی بهشون سکه داده بودن و آموزش داده بودن که سکه ها رو از ازای دریافت غذا پرداخت کنند.بعد از یه مدتی دیدن یه میمون ماده داره در ازای سکس با نرها ازشون پول می گیره . بعدش با اون پول می یاد سراغ مسئول غذا و برا خودش غذای بیشتری می گیره.


بعدش من داشتم فکر می کردم اصلا کی پول رو اختراع کرد و آیا این اختراع چیز خوبی بود یا نه و اگر مفهوم پول در دنیا وجود نداشت الان دنیا چه شکلی بود و آدما چه جوری بودن و اصلا آدم گرسنه داشتیم یا نه ؟ و خلاصه کلی رفتم تو رویای دنیای بدون پول و واسه خودم فکر کردم که اگه پول نبود حتما دنیا خیلی قشنگتر بود و داشتم رویا می بافتم که جمله زیر رو تو بالاترین دیدم ...

"فقط هنگامی که آخرین درخت قطع شد، آخرین رودخانه آلوده شد، آخرین ماهی‌ گرفته شد... آنگاه خواهیم فهمید که پول را نمی‌شود خورد! (ضرب‌المثل سرخپوستان)

عجب جمله حکیمانه ای .
می خوام برم فکر کنم در موردش . هم به یک دنیای از اول بدون پول . و هم به یک دنیایی که فقط پول داره و دیگر هیچ ....

.......

۱۳۹۰/۰۵/۰۵

مهربانی صفت بارز عشاق خداست

هوای تهران ابریه . منو یاد پاییز می اندازه و تازه یادم می افته که چقدر دلم تنگ شده برای پاییز و بارون.
صبح که پیچیدم تو پارکینگ راننده شرکت رو دیدم برام دست تکون دادو سلام و علیک گرمی کرد. بعدش منکه ماشین رو پارک کردم دیدم آسانسور رو نگه داشته تا من هم برم. محبت بی دریغ و خالصانه اش و انرژی مثبتی که اول صبحی به من منتقل کرد چنان حس خوبی به من داد که مدتها بود نداشتم .
اینجا آدمها با هم نامهربانند . وقتی کوچکترین محبتی از کسی می بینی یه حس غریبی به سراغت می یاد . یاد گذشته ها می افتی .

دیروز که رانندگی می کردم دوستم کنار دستم نشسته بود. گفت چقدر خوب و با حوصله و مهربان با مردم رفتار می کنی در رانندگی . چقدر خوبه که عصبانی نمی شی. گفتم من این نبودم . همیشه عصبانی می شدم و سعی می کردم حتما حقم رو در رانندگی بگیرم. بعد دیدم هم اعصاب خودم رو به هم ریختم هم هیچ آموزشی به کسی نداده ام. بهتر است با مهربانی کردن به یاد مردم بیاوریم که زمانی مهربانی نمرده بود. زمانی بود در روزهای نه چندان دور که ما اینقدر خشن نبودیم. برای خوردن دو آینه ماشین به هم قتل نمی کردیم. زمانی بود که تصادف هم می کردیم می گفتیم فدای سرمان ماشین مال تصادف کردن است .

یاد شعر زیر از سهراب افتادم :

يادمان باشد از امروز جفايي نكنيم

گر كه در خويش شكستيم صدايي نكنيم

خود بتازيم به هر درد كه از دوست رسد

بهر بهبود ولي فكر دوايي نكنيم

جاي پرداخت به خود بر دگران انديشيم

شكوه از غير خطا هست،خطايي نكنيم

ياور خويش بدانيم خداياران را

جز به ياران خدا دوست وفايي نكنيم

يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم

گر كه دلتنگ از اين فصل غريبانه شديم

تا بهاران نرسيده ست هوايي نكنيم

گله هرگز نبود شيوه ي دلسوختگان

با غم خويش بسازيم و شفايي نكنيم

يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم

وقت پرپر شدنش ساز و نوايي نكنيم

پر پروانه شكستن هنر انسان نيست

گر شكستيم ز غفلت من و مايي نكنيم

و به هنگام نيايش سر سجاده ي عشق

جز براي دل محبوب دعايي نكنيم

مهرباني صفت بارز عشاق خداست

يادمان باشد از اين كار ابايي نكنيم


.....

۱۳۹۰/۰۵/۰۴

باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست ،

با سکوت پاک غمناکش .

ساز او باران ، سرودش باد .

جامه اش شولای عریانی است0

ور جز اینش جامه یی باید ،

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .

گو بروید ، یا نروید ،

هر چه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .

باغبان و رهگذاری نیست .

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست .

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز .

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاییز .

مهدی اخوان ثالث

۱۳۹۰/۰۵/۰۲

گاهی چه سخت می شود

گاهی چقدر سخت می شود حتی نفس کشید.
دست خودت نیست . صبح بیدار می شوی می بینی نفست بالا نمی آید .باز از آن روزهایی می شود که حس آدمی را داری که کف خیابان دراز کشیده و سربازی تنومند پوتینش را روی سینه اش گذاشته و با تمام قوایش فشار می دهد و صدای ترق ترق خرد شدن قفسه سینه اش را می شنود.
دست خودت نیست همه چیز ناراحتت می کند . از صدای خنده بقیه گرفته تا حرف زدنشان تا راه رفتن و نگاه کردنشان. نظر دادنشان زندگی کردنشان . همه و همه مخت را له می کند .

یاد حرف پسر در فیلم "این جا بدون من" می افتم.
پسر به مادرش می گوید می دونی چه طور می شه به این همه عذاب پایان داد؟ اینکه درز همه در و پنجره ها را ببندیم و یکیمون شیر گاز رو باز کنه ...

و من نا خود آگاه یاد صادق هدایت می افتم و لحظه ای که به همه عذاب های ریز و درشتش پایان داد.

گاهی حتی دلت نمی خواهد از دردهایت حرف بزنی .


..............

۱۳۹۰/۰۵/۰۱

به یاد لیلا اسفندیاری

لیلا اسفندیاری: اگر بخواهی ـ و فقط به اندازه كافی بخواهی ـ می توانی به هرچه می خواهی برسی و نیازی نیست كه شرایط و امكانات خاصی داشته باشی. این تجربه ای است كه خودم به آن رسیده ام و بهش ایمان دارم.

لیلا کوهنورد 41 ساله ایرانی است که در راه بازگشت پس از فتح قله هشت هزار و سی و پنج متری کاشربورم از قله های رشته کوههای هیمالیا ، سقوط کرده و جان خود را از دست داد.

یادش گرامی .

.......

اینجا بدون من

فیلم اینجا بدون من ، به کارگردانی بهرام توکلی و بازیگری فاطمه معتمد آریا، صابر ابر ، پارسا پیروز فر و نگار جواهریان.

قبلا چیزی در مورد فیلم نخونده بودم . نمی دونستم باید منتظر چه جور فیلمی باشم.
پنجشنبه شب بود و سینما پر از جمعیت.
فیلم درد داشت .
ولی به طرز عجیبی مردم به دردها می خندیدند.
عکس العمل جالبی بود. هر جایی از فیلم که من دردم می گرفت جمعیت شلیک خنده سر می داد.
بازی معتمد آریا بی نظیر بود. یک مادر ایرانی به معنای واقعی کلمه .
خونه قدیمی و فقیرانه ولی تمیز و باسلیقه ای داشتند.
قسمتهایی از فیلم که صابر ابر شروع می کرد به خوندن نوشته هاش انگار یکی گوشم رو قلقلک می داد.

نمی خوام فیلم رو نقد کنم یا تعریفش کنم فقط می خوام بگم حتما ببینیدش .

........

۱۳۹۰/۰۴/۳۰

تهران 18+

دیروز یه مطلب بامزه ولی دردآور تو بالاترین بود . نوشته بود خیابونای تهران شده 18+
یعنی دقیقا مثل فیلمی که زیر 18 ساله ها نباید ببینند . صحنه های پر از خشونت و چاقو کشی و تجاوز و اعتیاد و ... .
دیشب دوستم می گفت یک روز مادربزرگم یه چاقوی کوچولی سوغاتی واسه پسر دائیم آورده بود . به مامانم گفتم مادر بزرگ چی آورده واسش مامانم گفت یه قلمتراش . می گه من تعجب کردم ولی بعدا فهمیدم مامانم نمی خواست اسم چاقو رو به زبون بیاره هر چند که اسباب بازی بود.
ولی الان دیگه قربونش برم چاقو که چه عرض کنم قمه و شمشیر می کشن واسه هم تو خیابونای تهران.
همیشه کشتن با چاقو و هر نوع سلاح سرد دیگه ای به نظر من خشونتش خیلی بیشتر از تفنگ و هر نوع اسلحه گرمیه.

و مردم چقدر خشن شدن. اسید که می پاشن . اون پسره که همکلاسیشو رو پل مدیریت سلاخی کرد . می گفتن 50 ضربه چاقو به دختره زده و الانم که این آخری روح الله داداشی (قویترین مرد ایران) رو وسط خیابون با معلوم نیست چه جور چاقویی کشتن . چند وقت پیش هم که برادران قرایی اون افتضاح رو به بار آوردن و با قمه یارو رو دو شقه کردن و زدن به چاک.

اخبار تجاوز رو هم که دیگه نگو . تجاوزهای دسته جمعی به شکل عجیبی مد شده . مسئولین گفتن خانوما حجابشون رو رعایت نمی کنن حقشونه بهشون تجاوز کنن فرداش دسته جمعی به یه پسر 17 ساله تجاوز کردن تو شهریار تا ایشاالله از این به بعد آقایون هم چادر سرشون کنن شاید جامعه اصلاح شد.
معتادهای عجیب و غریب هم که تا دلت بخواد پیدا می کنی .
دزدی هم که بیداد می کند . هر روز خبر جدیدی می شنوی و گویا مردم گرسنه تر که می شوند خشن تر و بی رحم تر و دزد تر و فاسد تر و قاتل تر هم می شوند.

آماری داده بودند که یک سوم مردم ایران بیمار روانی هستند .
و معلوم نیست چه درصدی هم معتاد .
و وضع از این بهتر نمی شود.
بگذار بگویند همه چیز خوب است و ملالی نیست . بوی تعفنش را چه می کنند؟

چقدر دلم پر است .
و چقدر نمی شود نوشت حتی ....
.....

۱۳۹۰/۰۴/۲۸

مغز گیجه

مغز گیجه گرفتم.
خیلی خسته ام. سماور رو ساعت 5 خاموش می کنن اونوقت انتظار دارن ما تا ساعت n شب کار کنیم . منم با کتری برقی و تی بگ یه چایی درست کردم. الانم دارم نوش جان می کنم . شکر خدا قهوه مون روز شنبه که اومدیم ناپدید شده بود و امروز قهوه نخوردم و یه کم از مغز گیجه ام مال همونه و یه کمم مال فیلم irreversible و اون فیلمبرداری وحشتناکشه که احساس می کنی ته یه کشتی خوابیدی و تو یه دریای طوفانی کشتی بالا و پایین می ره و برای هزارمین بار داری بالا می یاری. (البته فقط یه کمشو دیدم حالم بد شد خوابیدم) یه کمشم مال جلسه صبحه که ماجراشو می ذارم برای اون رمانی که قراره راجع به بازار کار ایران بنویسم. یه کم دیگه از مغز گیجه ام مال گرماییه که موقع برگشت از جلسه خوردم و حرصی که راننده تاکسی بهم داد . یه کم دیگه اش هم مال ترافیک اتوبان صدر بود که نیست که اوضاعش خیلی خوب بود تصمیم گرفتن دو طبقه اش کنن و الان وضعیتش افتضاح شده و آقایون تو روزنامه نوشتن که تهرانی ها از اتوبان صدر تردد نکنن چون می خوایم وصلش کنیم به نیایش و از این به بعد شلوغه و از این مزخرفات . ما هم از امروز به بعد باید پرواز کنیم بریم خونه .

خلاصه اینکه یک عالمه چیز تو مغزمه که دلم می خواد بریزمشون بیرون . از کتاب هم فراتر رفتم و دلم می خواد فیلم بسازم.
مغزم گیج می ره .

نمی تونم به فکر کردنم ادامه بدم.



.....

۱۳۹۰/۰۴/۲۷

گل و بچه

خونه پر از گل بود . احساس می کردی وسط باغچه نشستی و داری فیلم می بینی . حس عجیبی داشتم . انگار وسط یه شوره زار ، وسط یه کویر داغ دقیقا از بین ترک های زمین یک عالمه گل شاداب و سرزنده زده باشه بیرون . گلهایی که واقعا حس می کردی دارن بهت لبخند می زنن . مخصوصا گلهای رز مینیاتوری قرمز . حس یک عالمه بچه شاداب و سرزنده و تپل مپل بهت می دادن . حتی گاهی صدای قهقهه شونو می شنیدم. حالا وسط این حس یه فیلم هم گذاشته بودم و می دیدم به اسم change of plan . داستان زن و شوهری بود که بی خیال و سرخوش زندگی می کردن خانمه خواننده بود وآقاهه هم مهندس پرواز و خلبان . زندگی راحت و بی دردسر و بی مسئولیتی داشتند تا یه روز که می خواستن برن سفر تلفن خونه شون زنگ خورد و از بهزیستی بهشون خبر دادن که ...
خانومه یه دوستی داشت که خودش یه بچه داشت و بعدش 3 تا بچه دیگه هم adopt کرده بود (مثل آنجلینا جولی و برد پیت) و حالا تو یه تصادف با شوهرش کشته شده بودن و وصیت کرده بودن که این خانوم از بچه هاشون مراقبت کنه . یه دفعه 4 تا بچه از 5 تا 16 سال وارد زندگی این خانوم و آقا می شن و ادامه ماجرا ... .

سرم گیج می رفت از اون همه بچه و اون همه گل.

کاش می شد همه بچه های بی سرپرست رو یه جورایی تو خونواده ها جا داد. کاش هیچ بچه ای خارج از خونواده زندگی نمی کرد. کاش آدمها اونقدر دلشون بزرگ بود که براشون مهم نبود بچه حتما مال خودشون باشه .

کاش همه بچه ها (لااقل فقط بچه ها ) زندگی خوبی داشته باشن.

اینقدر انرژی دارم که دلم می خواد 10 تا بچه adopt کنم از 2 ساله تا 16 ساله .
یه خونه بزرگ حیاط دار هم داشته باشم که پر از گل باشه .
با یه حوض.

......

۱۳۹۰/۰۴/۲۵

احساسم

احساس می کنم کثیف شده ام. حقیر شده ام . کوچک شده ام . محیطم به من این حس را می دهد.
باید فرار کرد از محیطی که اینگونه تو را لجن مال می کند.
.....

من کجا و مروارید کجا....

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد

...

دلم نمی خواهد وقتی دلم گرفته بنویسم . ولی می بینم که آنوقت باید هیچوقت ننویسم. همیشه بالاخره یک گوشه ای از دلم گرفته . همیشه خراشی است روی صورت احساس.
و لعنت به این خراشها . گاهی صبح که بیدار می شوم مهربان بیدار می شوم. گاهی عصبانی ، گاهی ناراحت ، گاهی خوشحال . نمی دانم به چه چیزی ربط دارد خودم بیشتر اعتقاد به شیمی دارم . شیمی جسم که کل روانت را به بازی می گیرد.


امروز مهربان نیستم .خوشحال هم نیستم . راستش روحم و ذهنم و روانم نازک شده است . یک تلنگر برای پکیدنم کافیست. خودم می دانم وضعیتم را . ولی بقیه نمی دانند. بقیه نمی فهمند برای همین هم درکم نخواهند کرد احتمالا در دلشان به من فحش خواهند داد . خواهند گفت دیوانه عقده ای. یا شاید هم چند تا فحش بدتر . اشکالی ندارد بگذار فکر کنند عقده ای و بداخلاق و دیوانه هستم.
دوباره فیلم Rouge (قرمز) را دیدم. از سری فیلمهای جاودانه آبی سفید قرمز اثر کیشلوفسکی.
جنبه ندارم کاملا قاطی می کنم با دیدن یک فیلم عمیق.
یک قسمت فیلم قاضی بازنشسته می گفت من راجع به آدمهایی قضاوت می کردم که اگر در شرایط آنها بودم دقیقا همان کار آنها را می کردم . اگر جای آن قاتل بودم قتل می کردم و اگر جای آن دزد، دزدی .

فیلم NO String attached با بازی ناتالی پورتمن و اشتون کوچر رو هم دیدم . فیلم خوبی بود . احساس می کردی چقدر راحتند.

من امروز بدجوری دارم با همه دعوا می کنم .
.............

۱۳۹۰/۰۴/۲۲

غربت کجاست

من گاهی یکدفعه عصبانی می شوم. بعد پشیمان می شوم . چون وقتی عصبانی می شوی تو ضرر کرده ای نه کسی که تو را عصبانی کرده است .
دلم می خواهد آرامش داشته باشم. ولی نمی شود. در این جایی که من هستم نمی شود. همه چیز دست به دست هم می دهد تا تو منفجر شوی از خشم از نفرت .
متاسفانه آنقدر نخبه ها رفتند و رفتند که بازار کار ایران پر شده از آدمهایی که واقعا بی سوادند. و من که لنگه کفش کهنه ای در این بیابان هستم و امثال من روز به روز کارمان سختتر می شود . باید ببینید با چه کسانی باید سر و کله زد. ای کاش می نشستند گوشه ای و دخالتی در کار نمی کردند و n برابر ما هم حقوق می گرفتند. دلمان نمی سوخت . می گفتیم همین است دیگر .
ولی وقتی پایشان را از گلیم شان بیرونتر می گذارند و می خواهند دخالت محض در کارهای فنی داشته باشند دیگر صبر من یکی که تمام می شود.
نمی گذارند مثل بچه آدم کارمان را بکنیم .
من حتما یک کتاب در مورد بازار کار ایران خواهم نوشت . در حیطه کار خودم . حتما در مورد تجربیاتم در این سالهایی که کار کرده ام و جان کنده ام خواهم نوشت.
باید آنها که اینجا نیستند بفهمند امثال من چه زجری کشیده ایم .
ولی دیگر خسته شده ام. آنها که سالهاست در خارجند بیایند و تازه نفس کاری برای مملکتشان بکنند . یا جوانترها .
ما که پیر شدیم در این وادی . دیوانه امان کردند . دلم می خواهد در یک آسایشگاه روانی بستری شوم و روزها و شبهایم را فقط بخوابم.
انگار بین دو سنگ آسیاب گیر کرده ام و چرخش سنگها اعصاب و روان و تمام وجودم را می ساید.
اینجا جای من نیست . به این نتیجه رسیده ام که این مملکت محال است درست شود.
محال است روزی اینجا دلخواه امثال من شود.
دلم برای خودم می سوزد.
با چه انگیزه ای در این سالها کار کرده ام.
با انگیزه ساختن جایی که در آن هستم . هیچوقت دلم نخواست که فرار کنم . به خودم می گفتم اگر واقعا آدم حسابی هستی باید بمانی و اینجا را بسازی . اگر همه فرار کنند پس چه کسی بسازد ؟
و شابد اگر از روز اول همه نمی رفتند ما هم در اقلیت نبودیم . شاید می شد اینجا را واقعا ساخت . ولی متاسفانه همه رفتند و ما تنها ماندیم و یکدست صدا ندارد.
من هم خواهم رفت به جایی که آدمهایش شبیه خودم باشند.
احساس می کنی تنهایی .
احساس می کنی در اقلیت مطلقی.
و احساس می کنی که بریدی.
دیگر توانی برایم نمانده .
بیزارم از خیلی چیزها....
باید در کتابم بنویسم که چه بلایی سر یک جوان پر انگیزه ، پر انرژی آوردند.
و من یک نمونه بسیار کوچک هستم.
یک نمونه کوچک که علیرغم همه سختی ها باز توانسته کارهایی بکنید البته با هزار بدبختی و شکنجه .
و آدمهایی که با هم توانسته بودیم در این غربت دور هم جمع شویم و کارهای مفیدی انجام دهیم همه یا رفتند و یا در حال رفتن هستند .
و مطمئنم در هر سرزمین غریبه دیگری غربتم از اینجا بیشتر نخواهد بود.
باید رفت.
.....

۱۳۹۰/۰۴/۲۰

گذار زندگی

زمان می گذرد . ساعتها دیگر تیک تاک صدا نمی دهند . ساعتها که تیک تاک صدا می دادند ، هر ثانیه برای خودش چیزی بود و کسی بود. هر یکساعت که می گذشت ساعت خانه امان به تعداد ساعات گذشته از شبانه روز دلینگ و دلینگ سر می داد و من همیشه می شمردم ساعتها را حتی وقتی که خواب بودم . و هیچوقت نمی شد که نفهمم و ساعتها گذشته باشند.
این روزها اما همه چیز عوض شده . حواست نیست و می گذرد .زمان می گذرد . روزها و شبها میگذرند . تو ایستاده ای و پیر می شوی و همه چیز می گذرد. در آینه نگاه می کنی . کنار چشمهایت چروک شده اند. چند تار موی سفید می بینی . همین دیروز بود که جوان بودی و شاداب . همین دیروز بود که می خواستی مثل بقیه نباشی . می خواستی کارهای بزرگ انجام دهی . می خواستی بزرگ باشی و متغیر . چه شد که تبدیل شدی به یک ثابت مطلق . همین دیروز بود که ناممکن برایت معنایی نداشت و چه شد که الان کول باری از ناممکن ها داری که نمی دانی با آنها چه بکنی ؟ چه شد که فهمیدی نمی توانی دنیا را تغییر دهی . چه شد که نتوانستن را یاد گرفتی؟
و زمان می گذرد . و تو نمی فهمی.
ساعتها را خفه کرده اند . می خواهند در بی خبری باشی .
ساعتها می خوابی و بیدار که می شوی فقط می بینی که زمان گذشته است .
ساعتها کار می کنی و خسته که می شوی می بینی که زمان گذشته است .
ساعتها می رقصی و وقتی می ایستی می بینی که زمان گذشته است .
و همیشه زمان می گذرد .
زمان می گذرد.
آدمها می گذرند.
تو ایستاده ای اما.
ایستاده ای و به گذشتنها می نگری.
روزی تو هم می گذری برای آن دیگری که ایستاده است و می نگرد تو را .
و زندگی در گذر است

..............

۱۳۹۰/۰۴/۱۸

من در یک روز

چه شنبه کسل کننده ای . چه روزهای خشک و بی احساسی. چه زندگی خسته کننده ای.
الان دلم می خواست پاهایم را در آن رودخانه ای می گذاشتم که آبش یخ بود. و چشمهایم را می بستم و می خوابیدم. چقدر صبح سخت از خواب بیدار شدم. و مثل همیشه دیر شد.
دیشب و پریشب کلی خواب دیدم . بهتر است بگویم کلی خواب بد دیدم . خوابهای بدی که بعضی ها به گذشته بر می گشت و بعضی احتمالا به آینده.
در خواب گریه می کردم ضجه می زدم.
انگار خوابهایم گلچینی بود از بدترین اتفاقات گذشته و آینده.
من همیشه خوابهایم بر خلاف بیداریهایم هستند . وقتی حالم خوب است این ضمیر نا خودآگاه لعنتی بدیها را به خاطرم می آورد و وقتی حالم بد است همیشه با خوابهای خوب به سراغم می آید .

جلسه ای طولانی داشتم . مفید بود . ولی نه برای من . من دلم رودخانه می خواست و هوای خوب و فکرهای رمانتیک . اینجا همه چیز خفه بود و دنیا مجازی بود و فکر ها ماشینی.

من از این صفر و یک های به هم پیوسته خسته شده ام. تا چشم کار می کند صفر و یک می بینی .
صفرهایی که فقط باید صفر باشند و یک هایی که فقط باید یک باشند . هر صفری که اشتباهی یک شود و هر یکی که اشتباهی صفر شود همه چیز به هم خواهد ریخت.

حواسم که نباشد عاشق کارم هستم.
ولی وای از وقتی که حواسم باشد. تفاوت آنچه که هستم با کارم زمین تا آسمان است. شاید برای همین است که فرار می کنم و می آیم اینجا تا کمی بنویسم . تا کمی خودم بشوم. کمی اعتراف کنم . اعتراف به اینکه امروز یک روز کاری درخشان بود و یک روز وحشتناک برای شخص خودم.
کمی به کارم فکر می کنم و خوشحالم از پیشرفت امروز کارم و خیالم راحت تر است و به خودم خسته نباشی دخترم می گویم .
و کمی به خودم فکر می کنم و به چیزهایی که می خواهم و به گذشتن یک روز دیگر بدون نزدیک شدن به خواسته های شخصیم .

دلم می خواهد از اینجا بروم بیرون و هوایی بخورم . فردا هم روز سختی است .

.....

۱۳۹۰/۰۴/۱۴

پایان خط انسانیت

دوستم گفت دیگر چیزی برایمان نمانده ، همین قدر که به دیگری ظلم می کنند و ما تماشا می کنیم و ساکتیم یعنی به پایان خط رسیده ایم.
یکی از دو مهمان خارجیم مشکل مهره گردن پیدا کرده ، نمی تواند به سفری که از 5 ماه قبل با دو چرخه شروع کرده ادامه بدهد. دیروز مجبور شد پیش دکتر ارتوپد برود .
پول کمی داشتند . پیاده شان کردم دم مطب و خودم رفتم سر کلاس تمام مدت فکر می کردم به اینکه پول زیادی نداشتند . وقتی دوباره دم مطب سوارشان کردم پرسیدم پولتان کافی بود ؟ گفت به پزشک گفتیم که پول کمی همراهمان است و پزشک مهربان ویزیت نگرفت . برایشان MRI نوشته بود و راهنمائیشان کرده بود که به یک بیمارستان جدیدالتاسیس دولتی بروند که کسی نمی شناسد و خلوت است و هزینه MRI بسیار ارزان. موضوع را برای برادرم گفتم ، گفت اگر ایرانی بودند و پول نداشتند حتما در بیابان رهایشان می کردند.
همین موضوع را به علاوه اینکه دختر خارجی می گفت ایرانی ها بسیار زیاد friendly هستند و مهمان نواز برای دوستم می گفتم . دوستم گفت می گفتی هر چه بدبختی داریم از همین خارجی پرستیمان است . کمی فکر کردم . خود من اگر دو ایرانی که نمی شناختمشان از طریق همین سایت CS اگر درخواست آمدن به خانه ام را داشتند . محال بود بپذیرم و به این راحتی کلید خانه ام را در اختیار دو ایرانی که نمی شناسمشان بگذارم و خودم بیایم سر کار و تا شب هم بر نگردم.
کاری کرده اند که اعتماد به هموطنت از بین رفته ، احساس می کنی همه دروغگویند همه در کمینت هستند همه می خواهند تقلب کنند ، همه می خواهند بلایی سرت بیاورند.
اگر ما با خودمان همینقدر مهربان بودیم و به خودمان همینقدر محبت می کردیم شاید خیلی چیزها درست می شد. ولی الان از هر هموطن غریبه ای می ترسی . حتی ممکن است سرت را ببرد . ممکن است به تو تجاوز کند . اموالت را بدزدد یا جاسوس باشد . خیلی چیزها را حتی از کسی که سالهاست خانه ات را تمیز می کند پنهان می کنی . راحت نیستی و در یک کلام خودت نیستی.
چقدر با خارجیها راحتتر خودمان هستیم . نیازی به نقش بازی کردن نیست . نگران لباس و سرو وضعت نیستی . نگران قضاوتشان در مورد غذا و خانه ات نیستی . نگران فضولیشان در زندگیت نیستی . نگران هیچی نیستی. پذیرایی هم نمی کنی . خودشان از خودشان پذیرایی می کنند . سالها می توانی در یک خانه با آنها زندگی کنی. به حقوقت احترام می گذارند و به هم احترام می گذارید و خلاصه نگرانی نداری.
دلیل من برای رفت و آمد با آنها چیزی جز این نیست که پیش فرضی از من ندارند . خود واقعی الانم را با همه کاستی ها و زیادی ها می پذیرند . حقوقم را رعایت می کنند و از همه مهمتر قابل اعتمادند .
انگار استانداردی در دنیا برای آدمها و روابط وجود دارد برای تعاملات با هم و ما هر دو طرف طبق آن استاندارد عمل می کنیم .
اما با یک هموطن هر قدر سعی می کنی استانداردی برای روابطت داشته باشی به هیچ وجه امکانپذیر نیست .
بحثم در مورد اکثریت بود وگرنه که عزیزترین و بهترین آدمهایی که می شناسم ایرانیند.
چیزی که مرا به وحشت می اندازد اینست که نمی توانم با یک غریبه هموطن مهربان باشم چون غریبه هموطن به هیچ وجه با من مهربان نیست . غریبه هموطن به هیچ وجه به من اعتماد نمی کند . غریبه هموطن به هیچ وجه به من احترام نمی گذارد . آنقدر از غریبه هموطن می ترسم که ترس غالب نمی گذارد درست فکر کنم.
می خواستم بنویسم از هزاران باری که سرم کلاه رفته است توسط یک هموطن غریبه و یا خودی ولی دیدم هدفم از نوشتن این پست تزریق عدم اعتماد نیست . هدفم اینست که شرمندگی و خجالت و ناراحتی خودم را از وضعیت کنونی بگویم از اینکه بدون اینکه بخواهم این شده ام . آدمی که به یک غریبه خارجی 1000 برابر یک غریبه ایرانی اعتماد دارد.
می خواهم کمی اصلاح کنم خودم را و حسم را .
می خواهم اعتماد را دوباره وام بدهم .
به تک تک آدمها.
.......

زنان محرک مردان

داشتم از یه جلسه 4 ساعته خیلی سنگین بر می گشتم . هوا خیلی خیلی گرم بود . احساس خفگی می کردم. گوشه تاکسی نشسته بودم و راننده به بهانه نداشتن بنزین کولر را روشن نمی کرد. از این همه بدبختی از این مقنعه از این مانتو از این زندگی بیزار بودم . از اینکه توی این گرما باید این مقنعه مسخره خفقان آور را بپوشم و دم نزنم بیزار بودم. از خودم و از این همه تحقیر بیزار بودم. گرما مرا دیوانه می کند . در اتوبان صدر ترافیک بدی بود . من کلافه و خسته به زمین و زمان فحش می دادم . یکدفعه سر و کله چند مرد زشت کلاه کج به سر پیدا شد . دیدم جلوی ماشین چند خانم را گرفته بودند به خاطر حجابشان بود که مجبور بودند بایستند و تذکرات چند مرد بدهیبت را بشنوند و نمی دانم در ادامه چه بلایی سرشان می آمد .
اینهم دیگر مد جدید است وسط اتوبان می ایستند خانمهای بدبختی را که در این مملکت با زور نصف یک مرد محسوب می شوند را وادار می کنند از خط سرعت به خط کنار بروند بعد در بهترین حالت مجبورت می کنند روسریت را جلو بکشی یا آستینت را پایین بیاوری یا آرایشت را پاک کنی .
گاهی هم همانجا ماشینت را توقیف می کنند و اینست حال و روز امروز ما.
دیشب در جایی مهمان بودیم . تلویزیون روشن بود و خبر دادند که از امروز ورود خانمها به جاهایی که قلیون سرو می کنند ممنوع است.
چند مهمان خارجی هم آنجا بودند من خبر را برایشان ترجمه کردم . یک خانم اسکاتلندی در جمع بود گفت اینها بیمارند ، مریضند دیوانه اند . گفت شاید کمی درک کنم که چرا نمی گذارند شما دوچرخه سوار شوید به خاطر نمایش بدنتان ولی واقعا قلیان کشیدن که تحریک کننده نیست. و من جوابی جز یک خنده تلخ نداشتم.
وای بر این مملکت با این آدمهای مریض ، فکرهای بیمار و احمقانه و وای بر ما که می نشینیم تا تحقیر شویم . اجازه می دهیم راجع به همه چیزمان نظر بدهند. در مورد خصوصی ترین قسمتهای زندگیمان نظر می دهند و ما خسته و بی حوصله از جنگ و دعوا و دردسر آسته می ریم و آسته می یایم تا کسی به خودش اجازه ندهد شاخمان بزند.
سرم گیج می رود.
.....

۱۳۹۰/۰۴/۱۱

جاده

از اون گاه گاههایی است که دلم بدجوری گرفته . اتفاق بدی نیفتاده . همه چیز مثل قبل و شاید هم کمی بهتر از قبل است .
کار همچنان زیاد است و من حوصله ندارم. یعنی دیگر حوصله این تیپ کارها را ندارم.
دلم یک تغییر اساسی می خواهد. یک تغییر از بیخ و بن.
عادت دارم تا کمی ریشه می دهم جابجا شوم. از ریشه دادن بدم می آید .
آخر هفته آنقدر همه جا سبز بود که چشمانم هنوز سبزی و درخت و جنگل می بیند.
از طبیعت که به شهر بر می گردم به جای آنکه تازه شده باشم حالم بدتر می شود. تازه می فهمم چه چیزهایی را در شهر از دست می دهیم.
صدای جنگل . صدای رود . صدای دریا .
هوای عالی .
آدمهای ساده تر ، طبیعی تر .
باز باران با ترانه با گهرهای فراوان

توی جنگلهای گیلان

خوش به حال شمالیها .

دلم نمی خواست جاده تمام شود.

اما هر جاده ای انتهایی دارد . جاده های قشنگ جاده های نا قشنگ . همه بالاخره به انتها می رسند. آنچه که همیشه با توست خودت هستی و خودت . خودت و جاده بی پایان مغزت.

............

۱۳۹۰/۰۴/۰۷

پوست انداختن آدمیزاد

جوان که بودم تمام فکر و انرژیم صرف پیدا کردن فلسفه زندگی می شد. سالهایی که اکثر همسن و سالهایم در آن فضای خفقان آور پی خوشی های پنهانی بودند. من کتاب می خواندم . در کتابخانه مرکزی دانشگاه ، یا در کتابخانه ادبیات یا در اتوبوس و یا در اتاقم در خانه .
مغزم پر بود از حرف و کلمه ، از ایده ها و نتیجه گیریهایی در مورد زندگی و آدمها از چیزهایی که هیچکدام مال خودم نبودند. کلمات را نشخوار می کردم و در حماقت محض لذت می بردم از این نشخوار ...
و چنان نغز بازی کند روزگار که بنشاندت نزد آموزگار
روزی با آدمی برخورد کردم . آدمی که در کتاب خواندن به گرد پایش هم نمی رسیدم . دهانش را که باز می کرد کلمات قشنگ و بی نظیری فضا را پر می کرد. مجذوب کلماتش شدم. برایم کتابخانه ای گویا و بی پایان بود. روزها گذشت و من کم کم از منگی اولیه خارج شدم . چشمانم بهتر می دید. ناهمگونی مطلق کلمات ، حرفها ، ایده ها و نظرها با رفتار این شخص. از کلمات زیبا بیزار شده بودم.

این شخص درسی به من داد که محال بود هزاران هزار جلد کتاب بتواند اینگونه به من بیاموزد.
خواندن ایده ها و نظرهای دیگران و حتی تجربیاتشان بسیار خوب است ولی اگر به آنچه که خوانده ای فکر نکرده باشی و اگر نتیجه گیری نکرده باشی و اگر فقط وفقط بازگو کننده افکار بقیه باشی به هیچ دردی نمی خوری . ناهمگونی حرف و عمل یکی از زشتترین مقولات دنیا است .
بعد از آن یادم است که یکسال تمام هیچ کتابی نخواندم . ساعتها پیاده راه می رفتم و فکر می کردم. در اتاقم دراز می کشیدم و ساعتها به سقف خیره می شدم و آنقدر فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم تا یک روز پوست انداختن خودم را به چشم دیدم. و پوست انداختن چه سخت است و من درد زیادی کشیدم .چقدر در اشتباه بودم. چه احمقی بودم من . هنوز هم حماقت در من بیداد می کند ولی لااقل خودم هستم نه شکل مبهمی از عقاید و افکار دیگران. افکار و نظرات و عقایدی دارم که به بعضی ها شبیه تر و از بعضی ها دورتر است . فقط می دانم که آنچه می گویم یا می نویسم تراوش شده از ذهن خراب یا درست خودم است .
و نیاز دارم دوباره پوست بیندازم. فقط پیر شده ام و طاقت درد شدید را ندارم. ممکن است بمیرم از درد پوست انداختن دوباره ....
.....

۱۳۹۰/۰۴/۰۶

من وجاده و باران و یاد تو

ساعت 4 صبح می آیند دنبالم . همه بار و بندیلم یک کوله است و یک سبد پر از خوراکی .
می خزم پشت ماشین و بارو بندیلم را می گذارم کنار دستم. صدای موزیک ملایمی گوشهایم را نوازش می کند. پاییز است و هوا هنوز تاریک . مثل همیشه موهایم از دوشی که صبح گرفته ام خیس خیس است. شیشه پنجره را پایین می دهم و باد به صورت و موهای خیسم می خورد.تهران در سکوت صبح زودش بسیار دلنشین است.
وارد پمپ بنزین می شویم. وقتی باک ماشین پر می شود خیال من هم راحت می شود. تمام کردن بنزین در وسط جاده یا شهر برایم کابوسی همیشگی است.

به اتوبان می رسیم و با سرعت شهر را پشت سر می گذاریم. دفترم را در می آورم حس نوشتنم گرفته . می دانم نوشتن در حال حرکت سرگیجه به همراه دارد . چشمهایم را می بندم موزیک کمک می کند . هوای خنک صبح پاییزی کمک می کند. دور شدنم از شهر کمک می کند همه چیز دست به دست هم داده تا من بنویسم از تو . فکر کنم به تو.

تمام قشنگیهای دنیا تو را به یاد من می آورند همانطور که تو قشنگترین حسهای دنیا را با خود برایم می آوردی .....

کلمات در ذهنم جاریست که ناگهان مرد از آینه نگاهم می کند و می گوید خوابی؟ سریع چشمهایم را باز می کنم نه نه بیدارم . بیدار و در رویا .

زن به عقب بر می گردد احوالم را می پرسد . می گویم خوبم. بهتر از این نمی شود.

فکر کنم آرامشم کمی حسادت بر انگیز شده است. مرد می گوید من خسته ام می شود تو رانندگی کنی و من لم بدهم؟
قبول می کنم . در را باز می کنم . پیاده می شوم باد روسریم را روی موهای خیسم سر می دهد. گوشهایم پر از باد می شود . کله ام یخ می کند . سریع سوار می شویم. راه می افتم . مرد عقب ماشین لم داده . چشمهایش را می بندد از آینه نگاهش می کنم . شاید به آن دیگری فکر می کند .یا برایش می نویسد .
صدای موزیک را بیشتر می کنم . پایم را روی پدال گاز فشار می دهم . ماشین با سرعت می رود.
زن می گوید دید دید دید دید ... یعنی بوق خطر . یعنی یواشتر.
سرعت را کم می کنم. عاشق خیره شدن به جاده و فکر کردن به توام .
به قسمتهای سخت بودن و نبودنت که فکر می کنم ناخودآگاه سرعتم را تغییر می دهم.

زن دوباره احوالم را می پرسد . مرد به خواب رفته است.
ساعت 8 صبح است . زن خواب است . مرد خواب است و من همچنان با فکر تو می روم.

رسیده ایم به یک پارک جنگلی . سرخود تصمیم می گیرم صبحانه را در پارک بخوریم. وارد پارک می شویم. نگه می دارم . بیدارشان می کنم . ششدانگ حواسم پیش توست . لیوان چای داغ است دستم را می سوزاند . یاد سوزش قلبم می افتم. گاهی انگار سیگاری روی قلبم خاموش می کنند.

دوباره سوار می شویم اینبار مرد می نشیند پشت رل.

دوباره می خزم پشت ماشین.

هوا روشن است و ابری . دلم باران می خواهد . من و باران و یاد تو و جاده .

باران تندی شروع به باریدن کرده . برف پاک کن ماشین جوابگو نیست .باید برسیم. چیزی نمانده تا رسیدن.

مرد سرش را جلو برده و با دقت به بیرون نگاه می کند .سرش جلوتر از فرمان ماشین است .

من سیخ نشسته ام و بیرون را می پایم. نگرانم . فقط صورت تو را پشت شیشه باران گرفته می بینم . به تو فکر می کنم به لحظه ای که خاموش شدی به موهای بور پر شده از خونت . به لبخند مهربانت . به نگاه پر از خنده ات ، چال گونه هایت . به تمام شیطنت هایت . به تو فکر می کنم و جاده و باران . ناگهان دو چشم زرد غول آسا نزدیک می شوند . صدای جیغ زن را می شنوم . درد شدیدی همه بدنم را فرا گرفته مزه خون را حس می کنم. عینک مرد افتاده روی جاده و تو بالای سرم ایستاده ای با موهای بور قشنگت با لبخندت . می نشینی . دست روی موهای خیسم می کشی . چشمهایم را می بندم به تو فکر می کنم وبه جاده و به باران.

........

باز با آن دیگری دیدم تو را

باز با آن دیگری دیدم تو را
جای قهر و اخم خندیدم تو را
باز گفتی اشتباهت دیده ام
گفتمت باشد ، بخشیدم تو را
باز هم این قصه ات تکرار شد
با رقیبان رفتنت انکار شد
آنقدر کردی که دیگر قلب من
از تو و از عشق تو بیزار شد
آن رقیبان یک شبت می خواستند
ذره ذره پاکی ات می کاستند
شب به مهمان خانه ات مهمان شدند
صبح اما از برت برخاستند
آمدی گفتی پشیمانی دگر
زین پس اما پاک می مانی دگر
گفتمت توبه به گرگان چاره نیست
گفتی ام چون کوه ایمانی دگر
گفتمت باشد بخشیدم تو را
اخم وا کردم و خندیدم تو را
زین حکایت ساعتی نگذشت تا
باز با آن دیگری دیدم تو را

۱۳۹۰/۰۴/۰۵

همه آرزویم اما

همه آرزوی الانم خلاصه می شود در رهایی از این تکرار. می خواهم بروم . هر جایی که اینجا نباشد . می دانم دلم برای خیلی ها تنگ می شود ولی همین خیلی ها را دیگر نمی خواهم ببینم لااقل در حال حاضر .دلم تنهایی مطلق می خواهد بدون هیچ آدمی که ذره ای مرا بشناسد.
می خواهم خودم باشم بی هیچ پیش فرضی.
من سرعت تغییراتم زیاد است لحظه به لحظه عوض می شوم تغییر می کنم اصلاح می شوم.
سرعت تغییراتم آنقدر زیاد است که خودم هم به خودم نمی رسم چه رسد به دیگران.
دوباره سر مغزم گیج می رود.
کاش همه حافظه ام پاک می شد.

حوصله جنگیدن ندارم . حوصله بحث کردن ، توضیح دادن ، مبارزه کردن را ندارم.
خسته شده ام.
برای کوچکترین چیزها باید جنگید . برای ساده ترین حق ها باید جنگید.

من از جنگیدن بیزارم.
من دلم همدلی می خواهد همراهی می خواهد سینرژی می خواهد.

ولی اینجا مجبوری بجنگی.
شعار سرزمین من جنگ جنگ تا پیروزیست

من پیروزی ای که با جنگیدن به دست بیاید را نمی خواهم.

.............................

....

منم، منی که دیگر هیچ چیزی را دوست نمی دارم

به نشان نا رضایتی از امر تغییر پذیر.

نفرت هم نمی ورزم به هیچ چیز

به نشان نارضایتی تمام عیار از امر تغییر ناپذیر.


((برتولت برشت))

درون من

کسی چه می فهمد در دل تو چه می گذرد؟ تازه می فهمم اصلا آدم برون گرایی نیستم. شاید به نظر آدم درون گرایی نرسم. شاید خیلی راحت راجع به خیلی چیزها حرف بزنم که بقیه آدمها
در مورد خودشان پنهانش می کنند ، ولی تازه می فهمم آن چیزی که بیرون می ریزم واقعا در درونم نیست. حوصله توضیح ندارم. حرفهایی را می زنم که توضیحی نخواهند. درونم را کوتاه می کنم. همه درونم را به حرف تبدیل نمی کنم .
بعضی احساسات پیچیده تر از آن هستند که در موردشان حرف بزنی .
بعضی رفتارهایت را نمی توانی توجیه کنی . ولی چه کسی می داند در درون تو چه می گذرد . چه چیزی وادارت می کند اینگونه رفتار کنی؟
هیچکس نخواهد فهمید پس دلیلی ندارد بیرونش بریزم.
در ته وجودم تنهای تنها هستم. درونی دارم که منحصر به خودم است. یکی می گفت تو به راحتی آدمها را به درونت راه می دهی ولی از یک جایی به بعد دور درونت قلعه ایست که هیچکس نمی تواند از آن عبور کند.
من از پیچیده بودن متنفرم. دلم می خواهد ساده باشم. ساده نگاه کنم . ساده زندگی کنم .
دلم می خواهد هیچ نقطه پنهانی در زندگیم نباشد . ولی درونم را تا جایی بیرون می ریزم که احساس کنم طرف مقابلم می فهمد . قسمتهای غیر قابل فهمم را برای خودم نگه می دارم.
احساس می کنم قسمتهای غیر قابل فهمم اینروزها زیاد شده اند.
........

۱۳۹۰/۰۴/۰۴

قضاوت

وارد یه مهمونی می شی . کلی آدم تو مهمونی هست . بعضی ها حس مثبت به آدم می دن . بعضی ها حس منفی و بعضی ها هم خنثی.
و تو شروع می کنی به قضاوت . دست خودت نیست . قضاوت می کنی فقط با یک حس. به راحتی از روی قیافه و لباس در وهله اول و کمی هم از روی رفتار یا 4 تا کلمه حرفی که از طرف شنیده ای.
راستش وقتی به راحتی در مورد آدمها قضاوت می کنم بعد که تنها می شم حس بدی بهم دست می ده.
اصلا از این کار خوشم نمی یاد. ولی همیشه وهمیشه تکرار می شه یکدفعه به خودت می یای و می بینی که داری در مورد بقیه قضاوت می کنی . شاید هم یکجور سرگرمیه . شایدم آدم خوشش می یاد از روی قیافه و لباس و همون 4 تا کلمه شخصیت طرف رو حدس بزنه. یه جور بازیه و بعدش اگر وقت بشه و با اون آدم بیشتر ارتباط داشته باشی شاید ببینی که صد در صد در موردش اشتباه کردی.

با همین قضاوت های اولیه از کنار بعضی آدمها که می تونستن بهترین آدم زندگیت بشن به راحتی می گذری. شاید هیچوقت هم نفهمی چه اشتباهی کردی.

وقتی تنهام ، وقتی فقط با خودمم آدم بهتری هستم . یا بهتره بگم آدم عمیقتری هستم.
ولی بعضی وقتا یه چیزایی که نمی خوام شرحشون بدم باعث می شه نگاهم نگاه درستی نباشه به آدمهاو همیشه بعدش حالم بد می شه اونقدر بد که یه غم عمیق می یاد تو دلم. بعدش شب که می خوابم خوابهای پر از عذاب وجدان می بینم.
اصلا دلم نمی خواد کسی خودم رو قضاوت کنه . اونم از روی لباسم یا از روی ماشینم یا از روی خونه ام یا شغلم. و همیشه مراقبم چیزی رو که در مورد خودم دوست ندارم بقیه انجام بدن در موردشون انجام ندم. ولی گاهی از دستم در می ره .
معلمم به من گفت برای مصاحبه که می ری حواست باشه گاهی officer می یاد دم در دنبالت ولی اینقدر بد لباس پوشیده که ممکنه تو نگاه بدی بهش بکنی و یا اصلا نفهمی که اون کسیه که قراره باهات مصاحبه کنه اونوقت باهات لج می کنه و بد می شه برات. مثلا قبلا برای مصاحبه کبک یه افسر مرد بود که لباسهای احمقانه مثلا شلوار بنفش و کروات قرمز و پیراهن زرد می پوشید. یا یه خانومی بود که خیلی شلخته بود و اگه تو آسانسور می دیدیش فکر می کردی مستخدمه. من به معلمم گفتم در این مورد اصلا نگرانی ندارم چون من آدمها رو به یک چشم می بینم. لباس اصلا برام مهم نیست سر و وضع اصلا برام مهم نیست . مدیر عامل شرکت یا مستخدم و آبدارچی همه برای من انسان هستند و با شخصیتشون می سنجمشون نه با پستشون.
واقعا هم همینطوریه دروغ نگفتم....
ولی چند شب پیش مهمونی داشتم . بعضی ها با چند نفر همراه اومده بودن که من نمی شناختمشون و وقتی وارد شدن من قضاوتشون کردم. راستش از خودم بدم می یاد . خیلی هم زیاد از خودم بدم می یاد الان حس خوبی ندارم و باید اینجا می نوشتم تا شاید یه کم از عذاب وجدانم کم بشه.
جدا از قضاوت کردن سطحی بیزارم و از اینکه کسی رو سطحی قضاوت کنم خیلی بیشتر از اینکه سطحی در موردم قضاوت کنن بدم می یاد .
گاهی خود واقعیم رو گم می کنم....
نیاز به تنهایی دارم...
نیاز به فکر کردن دارم...
..............

۱۳۹۰/۰۳/۳۱

سرطان

با این اخبار و با این وضعیت هر روز که بیدار می شوم انتظار دارم سرطان در من عود کند . سرطان چی ؟؟ نمی دانم. فقط می دانم با این انواع آلودگیها و با این تغذیه مزخرف ،با این هوا، با این پارازیت ها ، با این بنزین ها و این خبر آخری که شاخص UV در تهران به وضعیت خطرناک رسیده و با این همه استرس ... تا همین الان هم سالم موندیم باید کلاهمون رو بندازیم هوا.

می گن درصد بیمارهای سرطانی در تهران یکدفعه به شدت زیاد شده .

ایمیل های متعددی در مورد ابتلا به سرطان پوست به دلیل اشعه ، سرطان خون به دلیل بنزین ، سرطان ریه به دلیل گردو غبار و آلودگی و و و ... هر روز و هر روز دریافت می کنم .
هیچکدامشان را برای بقیه forward نمی کنم . می ترسم به درد من مبتلا شوند . شب بود خوابیده بودم در خواب درد شدیدی در قسمت شکم داشتم . در همان خواب فکر کردم که سرطان دارم و در همان خواب رفتم تا شیمی درمانی و در همان خواب موهایم ریخته بود. پیراهن گشادی به تن داشتم و چشمانم بزرگ شده بودند و گردتر از همیشه .

بیدار شدم . حدس زدم صبح زود باشد . ساعت 5 صبح بود. رفتم به سالها قبل ، یاد آرش افتاده بودم چقدر دلم برایش تنگ شده بود. مگر می شود اسمی از سرطان بیاید و من آب شدن آرش را به یاد نیاورم.

آرش اعتقاد به تناسخ داشت . یادم می آید در اوج سرطان با آرش بحث می کردیم در مورد تناسخ . روی کاغذ محاسباتی می کرد و به من می گفت طبق محاسبات من تو 3 الی 4 بار دیگه به این دنیا برمیگردی و من با بیرحمی به آرش که در چند قدمی مرگ بود می گفتم که وقتی می میریم فقط خاک می شویم . همه چیز تمام می شود و دیگر بر نمی گردیم.

چقدر امیدوار بود. چقدر زجر کشید . روزهای آخر در چشمانش می خواندم که فقط دلش می خواهد برود.

الان آرش را در نگاه دختر 5 ساله اش می بینم. در حرفهای دخترش .

چند روز پیش یک ایمیل داشتم که درخواست کمک برای یک خانواده سرطانی داشتند . پسر سرطان خون داشت و چند سالی خانواده درگیر بیماریش بودند و دست آخر هم رفته بود. خانواده ای که همه چیزشان را برای درمان عزیزشان از دست داده بودند . حالا درمانده نیازهای اولیه زندگیشان و آشنایان در صدد کمک به این خانواده با آبرو.

سرطان نه تنها شخص بلکه خانواده را نیز زجر می دهد مخصوصا اگر وضع مالی خوبی نداشته باشند.

یادم افتاد در آنزمان که آرش شیمی درمانی می کرد یکی از دوستان آشنایی داشت که در ایران زندگی نمی کرد . خانمی بود که سالها قبل سرطان داشت و به طرز معجزه آسایی درمان شده بود. وضع مالی خوبی داشت و از آنجاییکه هزینه یک بیمار سرطانی را می دانست تصمیم به کمک به افراد سرطانی داشت و به هر نفر 2 میلیون کمک می کرد. ما هم 2 میلیون برای آرش گرفتیم و من با آرش حرف زدم تا بدون آینکه ناراحت شود 2 میلیون را قبول کند . بعدها فهمیدم آرش 2 میلیون را از من گرفته بود و به 4 نفر بیمار سرطانی دیگر که موقع شیمی درمانی با آنها آشنا شده بود داده بود و گفته بود که آنها از من محتاجتر بودند.

با آرزوی سلامتی برای همه

و به یاد آرش

.....

۱۳۹۰/۰۳/۳۰

لهو و لعب

گاهی حتی وقت نداری دلت بگیرد. خنده دار است .
در یک مهمانی کوچک نشسته بودیم و شام می خوردیم که زنگ زدند. پلیس بود و خبر دار شده بود که چند نفر اینجا جمع شده اند و کمی خوشند . جالب بود فقط 9 نفر بودیم و نیم ساعت قبل به یک موضوع با مزه خندیده بودیم. گزارش داده بودند که مجلس لهو و لعب بر پاست . یارو می گفت بزن و برقص داشته اید. جالب بود که اصلا خبری از رقص نبود و از خودشان برایمان جرم آنهم چه جرمی می ساختند . ما فقط حرف زده بودیم و کمی خندیده بودیم. صاحبخانه گفت من مهمان دعوت نکرده ام که گریه کنند معلوم است که می خندیم. و خلاصه جالب بود .
نیروی انتظامی مراجعه کرده آدم خوبی بود و شرمنده از اینکه مزاحم شده است ولی دو تا ریشوی معلوم نیست از کجا آمده بودند از همانها که عقده دارند و به کشتن چراغ به در خانه ها می آیند.
روزگار غریبی است . خنده در خانه خودت هم ممنوع است .
خنده از مصادیق لهو و لعب است . لعنت به این دو کلمه . کلاس چندم دبستان بودم که اولین بار با این دو کلمه در کتاب دینی آشنا شدم. از همان موقع خنده ام می گرفت به این دو کلمه . بعدها دیدم که انگی است که به هر نوع خوشی می بندند و وادارات می کنند که عطای هر نوع دلخوشی را به لقایش ببخشی . کافیست کمی حوصله دردسر نداشته باشی.
یاد نسل خودمان که می افتم اشکم در می آید چقدر در مدرسه و دانشگاه و دوران جوانی اذیتمان کردند . یادم است حق نداشتیم جوراب سفید پا کنیم . کفش کتانی داشتم که به اندازه 1 سانتی متر در 1 سامتیمتر جلویش رنگ سبز داشت. وادارم کردند با ماژیک مشکی اش کنم .
به هر حال کاری کرده اند که همیشه در ترس و نگرانی باشی و 90 درصد زندگیت جرم باشد.
از موزیکی که گوش می کنی ، تا لباسی که می پوشی و غذایی که می خوری و فیلمی که می بینی.
تا کتابی که می خوانی و فکری که می کنی و عقیده ای که داری.
همه و همه را باید سانسور کرد .
وقت ندارم دلم بگیرد .

....