۱۳۹۰/۰۳/۰۱

این روزها

دیشب یه پست تقریبا 20 خطی نوشتم در حالیکه منگ منگ بودم. و همون منگی باعث شد تا save نشه و همش بپره . بعدش کلافه خوابیدم.
یه تیکه اش یادمه که نوشته بودم هوا خنکه به کمک کولری که روشنه و من ولو شدم روی تخت و در حالیکه یه دستم زیر سر سنگین و چند تنی پر از آدممه و با یه دستم تایپ می کنم .
مغزم پر از جیغه . کله ام پر از آدمه اسم پستمم این بود یه کله پر از آدم. بعدش از سنگینی آدمهای توی مغزم دستم داشت می شکست و بالش رو گذاشتم زیر سرم و آرزو کردم شب که خوابم آدمها دونه دونه از مغزم بیان بیرون و برن خونه هاشون.
آخر هفته خیلی آدمهای جدید دیدم. و فهمیدم که مغزم کشش آدم جدید رو نداره .
جدید منظورم از این نظره که تا حالا ندیده بودمشون . و خاصیت مهمونی همینه .
چقدر بی حسم من امروز . یه بی حسی دردناک دارم.
خندتون نگیره واقعا بی حسی هم می تونه دردناک باشه . فکر می کنی که حتما درد داری ولی بی حسی و نمی فهمی.
مثل این آدمایی که مثلا پاشون رو قطع کردن و گاهی دقیقا تو همون قسمت قطع شده احساس خارش می کنن.
تهران سبز آبیه امروز . لااقل منظره اتاق من اینطوریه آسمون آبی با چند تیکه ابر و درختا و کوههای سبز.

.......