۱۳۹۰/۰۴/۰۴

قضاوت

وارد یه مهمونی می شی . کلی آدم تو مهمونی هست . بعضی ها حس مثبت به آدم می دن . بعضی ها حس منفی و بعضی ها هم خنثی.
و تو شروع می کنی به قضاوت . دست خودت نیست . قضاوت می کنی فقط با یک حس. به راحتی از روی قیافه و لباس در وهله اول و کمی هم از روی رفتار یا 4 تا کلمه حرفی که از طرف شنیده ای.
راستش وقتی به راحتی در مورد آدمها قضاوت می کنم بعد که تنها می شم حس بدی بهم دست می ده.
اصلا از این کار خوشم نمی یاد. ولی همیشه وهمیشه تکرار می شه یکدفعه به خودت می یای و می بینی که داری در مورد بقیه قضاوت می کنی . شاید هم یکجور سرگرمیه . شایدم آدم خوشش می یاد از روی قیافه و لباس و همون 4 تا کلمه شخصیت طرف رو حدس بزنه. یه جور بازیه و بعدش اگر وقت بشه و با اون آدم بیشتر ارتباط داشته باشی شاید ببینی که صد در صد در موردش اشتباه کردی.

با همین قضاوت های اولیه از کنار بعضی آدمها که می تونستن بهترین آدم زندگیت بشن به راحتی می گذری. شاید هیچوقت هم نفهمی چه اشتباهی کردی.

وقتی تنهام ، وقتی فقط با خودمم آدم بهتری هستم . یا بهتره بگم آدم عمیقتری هستم.
ولی بعضی وقتا یه چیزایی که نمی خوام شرحشون بدم باعث می شه نگاهم نگاه درستی نباشه به آدمهاو همیشه بعدش حالم بد می شه اونقدر بد که یه غم عمیق می یاد تو دلم. بعدش شب که می خوابم خوابهای پر از عذاب وجدان می بینم.
اصلا دلم نمی خواد کسی خودم رو قضاوت کنه . اونم از روی لباسم یا از روی ماشینم یا از روی خونه ام یا شغلم. و همیشه مراقبم چیزی رو که در مورد خودم دوست ندارم بقیه انجام بدن در موردشون انجام ندم. ولی گاهی از دستم در می ره .
معلمم به من گفت برای مصاحبه که می ری حواست باشه گاهی officer می یاد دم در دنبالت ولی اینقدر بد لباس پوشیده که ممکنه تو نگاه بدی بهش بکنی و یا اصلا نفهمی که اون کسیه که قراره باهات مصاحبه کنه اونوقت باهات لج می کنه و بد می شه برات. مثلا قبلا برای مصاحبه کبک یه افسر مرد بود که لباسهای احمقانه مثلا شلوار بنفش و کروات قرمز و پیراهن زرد می پوشید. یا یه خانومی بود که خیلی شلخته بود و اگه تو آسانسور می دیدیش فکر می کردی مستخدمه. من به معلمم گفتم در این مورد اصلا نگرانی ندارم چون من آدمها رو به یک چشم می بینم. لباس اصلا برام مهم نیست سر و وضع اصلا برام مهم نیست . مدیر عامل شرکت یا مستخدم و آبدارچی همه برای من انسان هستند و با شخصیتشون می سنجمشون نه با پستشون.
واقعا هم همینطوریه دروغ نگفتم....
ولی چند شب پیش مهمونی داشتم . بعضی ها با چند نفر همراه اومده بودن که من نمی شناختمشون و وقتی وارد شدن من قضاوتشون کردم. راستش از خودم بدم می یاد . خیلی هم زیاد از خودم بدم می یاد الان حس خوبی ندارم و باید اینجا می نوشتم تا شاید یه کم از عذاب وجدانم کم بشه.
جدا از قضاوت کردن سطحی بیزارم و از اینکه کسی رو سطحی قضاوت کنم خیلی بیشتر از اینکه سطحی در موردم قضاوت کنن بدم می یاد .
گاهی خود واقعیم رو گم می کنم....
نیاز به تنهایی دارم...
نیاز به فکر کردن دارم...
..............