۱۳۹۰/۰۷/۰۹

....

انتظار نداشته باشید چیزای خوب و قشنگی اینجا بنویسم. مغزم چیزای قشنگ تراوش نمی کنه. این چیزایی هم که اینجا می نویسم با زور دارم می چلونمش چند قطره ای هر چند احمقانه بریزه اینجا و احساس کنم که هنوز زنده ام.
بی حسی مغزی بدی گرفته ام.
مغزم دارد فلج می شود.

.......

زندگی با چشمان بسته

اونشب اومدیم و خوشبختانه همه چی خیلی خوب پیش رفت و من دیگه 6 صبح خونه بودم و بعد از مدتها با یک آرامش خیالی خوابیدم تا عصر پنجشنبه .
پنجشنبه شب رفتیم برای دیدن فیلم "زندگی با چشمان بسته" به کارگردانی رسول صدر عاملی و بازی ترانه علیدوستی و حامد بهداد.
راستش من دیگه تحمل اینجور فیلم ها روندارم. تحمل یه محله قدیمی ایرونی. تحمل آدمهای فضول محله . تحمل تهمت . تحمل کوته فکری .
هر چند فیلم خوبی بود و به نظر من خیلی بهتر از ندارها و آلزایمر. ولی یه جایی از فیلم دیگه بریدم. انگار یه سنگ چند تنی گذاشته بودن رو قفسه سینه ام و نفسم واقعا بالا نمی یومد.
چه فرهنگ پیچیده ای داریم. چقدر روابط آدمها سخته. چقدر سخت ارتباط برقرار می کنیم. خواهر تو قصه حتی با برادری که اونقدر همدیگر رو دوست داشتن راحت نبود. خواهر تو قصه زیادی تنها بود.

شب که رسیدیم خونه . من تا 2 تا قسمت friends رو ندیدم حالم خوب نشد و نفسم بالا نیومد.
حسم حس وقتی بود که کتاب "دل کور" اسماعیل فصیح رو می خوندم.

عجب غباری تهران را فرا گرفته. احساس می کنم سرو صداهای زیادی در فضا وجود دارد. گوشهایم از این صداهای اضافی درد می گیرد.

نه من فکر نمی کنم.
از چیزهایی که مرا به فکر وا دارند همچنان فرار می کنم .
.....................