۱۳۸۸/۰۷/۲۵

نوشته ای که امشب نوشته نشده است

اصلا دلم نمی خواد وقتایی که خیلی خوشحالم یا خیلی ناراحتم، خیلی عصبانیم یا خیلی بی حسم بنویسم ولی هر چقدر صبر می کنم تا یه موقعیت نرمال پیدا کنم پیدا نمی شه هر وقت هم که در معدود زمانهایی تو زندگیم حالت نرمال دارم اینقدر کارا هست که دلم می خواد انجامشون بدم و حوصلشو دارم که دیگه به نوشتن نمی رسه .
الان نمی خوام بدونید که تو چه وضعیتی هستم و دارم می نویسم . خوشحال ، ناراحت و غمگین ، عصبانی ، بی حسی ، نرمال؟ خودم نمی تونم تشخیص بدم فقط می دونم که خوشحال نیستم . فقط می تونم بگم که آروم نیستم درونم پر از ذغاله می دونید چرا ذغال ؟ تا حالا دستتون به ذغال چسبیده ؟انگار تمام وجودمو پر از ذغال گداخته کردن . یه جور سوزش خاص می سوزه و خاکستر می کنه .اصلا دلم نمی خواد حالتهای روحیم وابسته به کسی باشه .کسیکه اگه نباشه ناراحت باشم وقتی هست خوشحال باشم کار بدی بکنه عصبانی بشم کم که بیارم بی حس بشم . نه اصلا کار درستی نیست . شادی و غصه و غم و هیجان و عشق همه تو وجود خود آدمهبه هیچ عامل خارجی ربطی نداره ، عوامل خارجی مثل طوفانن و تو اگر ریشه درستی نداشته باشی از جا می کنندت و به هر جایی که بخوان می برنت . عوامل خارجی دست من و تو نیست دست هزاران دست دیگه استهزاران دست دیگه که دست به دست هم دادن تا سرنوشت تورو تعیین کنن. اصلا نمی دونم و نمی تونم قضاوت کنم که آیاعوامل بیرونی ای وجود دارند که نخوان از ریشه بکنن تو رو؟ و عوامل خارجی ای وجود داند که بهت آرامش بدن ؟ یا هر کار مفید دیگه ای واست بکنن ؟ من که باورم نمی شه . البته دلم می خواست باورم می شد ولی نمی شه .
حس بدی داره اینکه فکر کنی همه چی تو وجود خودته همه چی بر می گرده به جهانبینی و ایده ئولوژی تو، هر جور که فکر می کنی دور و برت همونجوری می شه . نمی دونم ولی من که فکر می کنم همه چی تو وجود خود آدمه با یه مسئله بیرونی هر کسی یک جور برخورد می کنه ، یه مسئله محیطی روی هر کسی یه اثری می ذاره پس معلومه یک اثر بیرونی فقط وجود دارهمن و توئیم که اثرگذاریشو تعیین می کنیم.
بعضی وقتا که خیلی ناراحت و دیپرسم با خودم فکر می کنم چی منو اینقدر ناراحت کرده وقتی نگاه می کنم به شرایطم انگار که هیچ چیزی وجود نداره که باعث ناراحتی من شده باشه آخه میدونی چیه؟ اشتباه ما همینجاست همیشه دنبال یک دلیل بزرگ می گردیم واسه ناراحتیمون و عصبانیتمون ولی باور کنید که اینطور نیست یه کم دقیقتر که نگاه می کنم می بینم اینقدر عوامل ریز ریز وجود داره که از بس ریزن هیچکس بهشون توجه نمی کنه ولی جمع همه اون ریز ریز ها ست که پدر اعصاب و روح و روان آدم رو در می آره . خیلی حرصم گرفته نه از اینکه چرا آدم معروفی نیستم از اینکه چرا کاری نکردم که مورد استفاده عموم باشه . حالا با اسم مستعار یا اسم خودم فرقی نمی کنه اما دلم می خواد یه کاری بکنم که با احساس مردم ارتباط داشته باشه . نواختن یک قطعه موسیقی ، یه نقاشی یه قطعه شعر یه رمان کوتاه یا بلند نمی دونم فرقی نمی کنه چی باشه مهم اینه که حس کنم منم یه کمکی کردم تا روح و روان آدمها رو یه کم جلا بدم . خندتون نگیره ولی همانطور که انتظار داری از محیط انرژی بگیری باید به محیط انرژی بدی می فهمی ؟؟

...

نوشته ای که سه هفته قبل نوشته شده

نوشتن برای فراموش کردن یا به یاد آوردن؟
چه فرقی می کنه نوشتم نوشتنه دیگه ، امشب فیلمی می دیدم که توش جملات زیادی راجع به نوشتن داشت . زنی که سعی می کرد بنویسه و به قول مرد توی قصه خوشا به حال کسی که صفحات خالی زندگیشو بتونه با کلمات پر کنه .
یادم نیست آخرین باری رو که خودکار و دفترم به کمکم اومدن واسه نوشتن و هر بار که شروع می کنم به نوشتن همیشه و همیشه حس می کنم هیچی برای نوشتن ندارم.چون هیچ چیزی تو زندگیم ندارم که قابل نوشتن باشه ولی بعد که کمکم یخم آب می شه می فهممکه چقدر همون هیج ها حرف واسه گفتن دارن. و چقدر همون زندگیه پر از هیچ هم واسه خودش زندگیه . امشب دلم می خواد جای چه کسی باشم؟؟؟ هیچ انسانی رو سراغ ندارم و نمی شناسم و اصلا فکر نمی کنم وجود داشته باشه که بخوام جای اون باشم .چه از مدل انسانهای فکور چه بی فکر ، خوش گذرون و در حال خوش گذردنی ، یا پرغصه ها در حال رنج کشیدن ها ، بی حسها رو که دیگه نگو اصلا می دونی چیه ؟ داشتن درد خیلی بهتر از بی دردیه .وقتی بی حس شدی دیگه هیچ امیدی به حس خوب هم نخواهی داشت ولی در ته ته ته درد همیشه یه امیدی هست امید به یه چیزی که شاید اسمشو بشه خدا گذاشت یا یه چیزی تو ماوراءالطبیعه یه چیزی خارج از یک انسان یه چیزی خیلی بالاتر و قوی تر از انسان یه چیزی که آدما همیشه دنبالشن مثل یک گمشده یا مثل یه کسی که بیاد و حقشونو از بقیه آدمهاکه پرزورترن بگیره. آخه اون آدمای پر زور اون آدمایی که بهشون می گیم پست ، رذل ، آدمهای کثیف و دیوصفت و و و هزاران صفت بد و بدتر دیگه اون آدما چی رو از ما گرفتن ؟ حقمون چی بوده که اونو ازمون گرفتن اونو به زور گرفتن و حالا ما باید واسه پس گرفتنش به زور بجنگیم بمیریم زجر بکشیم . راستش گاهی اوقات که فکر می کنم رفتم توی خیابونا و شروع کردم به داد زدن برای پس گرفتن حقم هیچوقت هدفم خودم نبودم من هیچی نمی خوام هیجی نمی خوام اگر داد زدم به جای کسایی بوده که دوستشون دارم و می دونم که چیزهایی از زندگیشون می خوان که من هیچوقت نخواستم من حاضرم به خاطر اونا طوری فریاد بزنم که حنجره ام پاره بشه ولی هیچوقت به خاطر خودم این کار رو نمی کنم هیچوقت مطمئنم .
گاهی فکر می کنم اگر من جای اون بچه ای که سر چارراهگدایی می کنه بودم باز همینو می گفتم؟ باز هم هیچی نمی خواستم ؟ نمی دونم نمی دونم گتهی هیچی نمی دونم مغزم تحمل فکر کردن نداره قلبم تحمل احساس رو نداره . همه جیزم در حال انفجاره ، انفجار نه ازاین همه سر خشم نه از سر نفرت نه از سر درد نه از سر بدبختی نه از عشق و نه از هزاران چیز دیگر انفجار فقط و فقط به خاطر هیچ . چقدر این ذهن من پر از خاطره است ، اینقدر پر که لبریز می شه و از گوشام می زنه بیرون گاهی اگر گوش دیگه ای باشه از لبام یا انگشتام می زنه بیرون و کلمه می شه و گاهی چقدر سخته کلمه کردن این همه خاطره خاطره هایی که در لحظه هیچ از آنها نمی فهمی و وقتی گذشت زمان اونهارو دور می کنه دور دور دور وقتی اونقدر دور می شن که تو زندگیت می شن یه نقطه اونوقته که تازه می تونی راحت بهشون فکر کنی و در واقع وقتی می تونی بهشون فکر کنی که دیگه تو زندگیت نیستن نقاط بسیار ریز سفید و سیاهی هستند که دیگه شاید حتی ارزش نوشتن را هم نداشته باشن ..
و نوشتن مانند گریستن است و کلمات مانند اشک مدتهای طولانی نه گریه می کنی و نه از اشک خبری هست ولی شاید با یک تلنگر و فقط یک تلنگر اشکها چنان سرازیر می شوند که دیگر توانی برای مقابله نخواهی داشت .و نوشتن نیز مدتهای طولانی نمی نویسیو نمی توانی بنویسی و نمی خواهی بنویسی و نمی شود که بنویسیو یکدفعه با یک تلنگر و فقط یک تلنگر کلمات روی صفحات خط دار یا بی خط جاری می شوند و دیگر هیچکس را تاب رهایی از این کلمات نیست . نه قلم و نه کاغذ و نه انگشتان و نه ذهن و نه هیچ چیز دیگر .چه راحت است نوشتن روی کاغذ تا نوشتن روی هوا ، مگر می شود این ذهن فعال ننویسد و نگوید و وقتی نه روی کاغذ می نویسد و نه برای کسی می گوید ناچار کلمات را بدون صدا در فضا رها می کند کلمات از گوش و چشم و حتی پوست تو به فضا منتقل می شوند شاید واقعا کلمه نیستند شاید امواجی هستند که در فضا پراکنده می شوندو شاید گیرنده هایی وجود داشته باشند که آنها را دریافت کنند و یا شاید در فضا بمانند تا سالها بعد گیرنده ای پیدا شود آنها را دریافت و درک کند و شاید تا ابد به عنوان ذرات معلقی که دیده نمی شوند در فضا بمانند ولی لا اقل سبک شده ای . اگر قرار باشد همه اینها را در وجودت نگهداری دقیقا مثل اینست که یک چوب پنبه بر در قلبت گذاشته باشی دیر یا زود انفجاری خواهد داشت که تمام وجودت را نابود خواهد کرد .
و انتخاب بین کلماتی که قابل فهم برای بقیه باشد یا امواجی که در فضا برای گیرنده های خاصی رها شود کار دشواری است . و صفحات سفید زندگی ما صفحات دفتر نیست که با نوشتن پر شود صفحات سفید زندگی ما با زندگی کردن پر می شود .
....

فراموشی

و فراموشی پایدار نیست . هیچوقت پایدار نبوده . راه حل نامناسبی برای فرار از رنجهاست . هر بار که دست به دامن یک روش برای فراموش کردن رنجهای درونت می شی شاید برای یه مدتی همه چی آروم بشه و حس کنی اشتباه می کردی و زندگی پر از خوشیه و تو فقط توهم درد و رنج داشتی . ولی وای از اون لحظه ای که ابر فراموشی از جلوی ذهنت کنار بره و رنجهای به صف نشسته پشت ابر نمایان بشن و برات دست تکون بدن.
من واقعا در اینجور مواقع گیج می شم. اصلا نمی تونم بفهمم چی راسته و چی دروغ . یه منگی بدی سراغم می یاد .
گاهی به اندازه یک بچه به زندگی خوشبین می شم و گاهی به اندازه یه آدم بزرگ در حد صادق هدایت سیاه فکر می کنم .
و به سیاهی فکر صادق هدایت چنان باور دارم که ممکن است به وجود خودم شک کنم ولی به درستی آن هرگز.

و امشب ابرهای فراموشی کنار رفته اند و دردها خبیثانه برایم دست تکان می دهند و مرا به چالش دعوت می کنند . غافل از اینکه من امشب توانی برای تحمل هیچ کدامشان را ندارم و باز به سراغ یک فراموشی کاذب خواهم رفت .

.......

و در آغاز هیچ نبود

سفیدی دفتر مجازیم را با چه کلماتی پر خواهم کرد . دلم نمیخواهد با گذشته پرش کنم هرچند گاهی فلاش بک چیز بدی نباشد در شرح اتفاقات جدید . و آنچه که خواهم نوشت شاید زندگی از این به بعد من باشد. زندگی میکنم و می نویسم یا می نویسم و نوشته هایم را زندگی می کنم . چه فرقی می کند ؟ فرقش زیاد است و من مطمئنم که زندگی می کنم و بعد می نویسم حتی اگر ننویسم هم ناچار به زندگی کردن هستم. نوشتن توان می خواهد باید ببینم تا کجا توان نوشتن دارم . تا کجا قدرت عریان کردن فکر و احساسم را دارم . همیشه وقتی مجبور به کتمان افکارم باشم حتما کم می آورم و بعد همیشه به انتهای نوشتن می رسم و باز فقط در فکرم می نویسم . از واژه های روی کاغذ آمده شرم دارم اگر محدودشان کرده باشم . و باید دید اینبار تا کجا پیش خواهم رفت .