۱۳۹۰/۰۳/۰۳

قصه های من و مغزم

گاهی واقعا دلت می خواهد کمی به عقب برگردی فقط برای اینکه یک اشتباه را نکرده باشی. گاهی دروغ است که گذشته گذشته. گاهی گذشته نگذشته است. گاهی یک اشتباه همه چیز را عوض می کند. اشتباه داریم تا اشتباه . راستش فکر می کنم اگر اینجا نبودم. اگر هر جای دیگر دنیا بودم . همه چیز بی نهایت متفاوت بود.
احساس می کنم به یک دیوار رسیده ام. یک دیواری که تا آسمان کشیده شده. و من واقعا بی انرژی تر و بی انگیزه تر از آنم که دری را جستجو کنم. حتی اگر مطمئن باشم که دری هست و پنجره هایی در این لحظه احساس می کنم که حتی انرژی بازکردنشان را ندارم.
می دانم با خوابیدن دوباره انرژی می گیرم. الان تعمیر کار کولر روی پشت بام است و تا وقتی نرفته نمی توانم بخوابم.
وقتهایی که مغزم خط خطی است فقط می توانم بخوابم و اینروزها هر چه انرژی دارم سر کار تمام می شود. صبحها که بیدار می شوم لبخند می زنم . از اینکه به طرز معجزه آوری مغز خط خطیم بعد از خواب ترمیم می شود خنده ام می گیرد. هر چند مطمئنم که دوباره خط خطی خواهد شد همانقدر مطمئنم که دوباره خوب خواهد شد . عادت کرده ام به این وضعیت مغزیم.
دلم یک مسافرت تنهایی می خواهد . دلم قطار سواری می خواهد. دلم یک شهر با یک رودخانه در وسطش می خواهد . دلم قایق سواری وسط شهر می خواهد . دلم می خواهد آقا کولری برود تا من بخوابم. هر چند اگر برود من هم باید بروم خرید کنم. تا پس فردا چیزی نمانده و من یک لیست خرید بلند بالا دارم.
مطمئنم کلی بهانه می آورم و دست آخر می خوابم.
هر چه شب تر می شود. خط خطی های مغز من هم عمیقتر می شوند. بعد مغزم شروع می کند به درد گرفتن بعد سر مغزم گیج می رود. بعد غش می کند و هی به هوش می آید و دوباره از هوش می رود.
و اینها که گفتم یک چشمه از حرکات دیوانه کننده این مغز خراب من است
..........