۱۳۹۲/۰۷/۱۶

تناقض

پر از تناقضم. و این تناقض تمام زوایای زندگیم را در بر گرفته . احساسم نسبت به هر آنچه که فکرش را بکنی پر از تناقض لحظه به لحظه است . و نمی دانی چه ویران کننده است این تناقض . مثل دندانی که از داخل می پوسد ، پوسیده شدنم را از درون احساس می کنم . تناقض خسته ام می کند . خودم را و اطرافیانم را  . به نظرم درد بی درمانی می آید و این بی درمانی نگرانم می کند . همین روزهاست که قلبم را برای همیشه ویران کند. چه کسی گفته باید در لحظه خوش بود ؟ باید دهانش را گل گرفت که دیگر حرف نزند. از خوشی های زودگذر بیزارم همانها باعث شده به این روز بیفتم. در هر بار خوش بودنهای الکی می دانم که لحظه ها دیر نمی پایند . می گذرند یا می گذرم. آنچه دلم می خواهد خاطریست بی تکدر. آنچه چنگ می زند دلم را و درونم را ناپایداری لحظات است. نا پایداری لحظه ای که در آن هستم با تمام احساسم با تمام گرمی ها . می ترسم همیشه از سردی لحظه بعد می ترسم .... از جاودانگی لحظات سرد.....
دلم خوش بود پاییز می آید و خالی درونم را پر از احساس می کند . اما انگار کارم از این حرفها هم گذشته .  با این پاییز زشت تهران به هیچ جا نمی شود رسید . پاییز هم پاییز های قدیم . پر از رنگ و باران . 
احساس غربت عجیبی دارم با آدمها. می روم و می آیم و نشست و برخاست می کنم و می خندم و حرف می زنم اما انگار هیچکدام نمی توانند ذره ای از سطح پوستم بگذرند . انگار یک دیوار سیمانی زیر پوستم دارم . دیواری  سیمانی دور درونی خالی. و پوستی روی این دیوار که کسی نفهمد چقدر سفتم چقدر نفوذ ناپذیر شده ام . شاید از اول همین بودم . نمی دانم یادم 
نمی آ ید . انگار هیچ خاطره ای ندارم. وقتی از خاطراتم می گویم انگار مال من نبوده اند انگار مجبورم کرده اند تعریفشان کنم انگار فقط صدا مال من است . آنقدر عکس العمل آدمها نسبت به این حس واقعی و خود واقعی که در حال شرح دادنش هستم بد است که جرات بروزش را ندارم. مثل یک بدبخت بیچاره نگاهم می کنند که زندگی کردن بلد نیست . ای کاش حسرت داشتن یک چیز از چیزهایی که دارند را داشتم ایکاش لااقل حسرت یک لحظه از زندگیشان را داشتم. آنقدر خودم برای خودم واقعی هستم که هیچ کس نمی تواند مرا متقاعد کند که اشتباه می کنم. آنقدر زندگیها به نظرم مصنوعیند و لبخندها مصنوعی تر که حالم از نگاه کردن به زندگیهاشان به هم می خورد . 
تا کی باید از خود واقعیم فرار کنم؟ از معاشرت با دیگران لذت نمی برم چون تحمل خود واقعیم را ندارند. 
یادمه 21 سالم بود داشتم از احساسم نسبت به یک چیز برای دوست نزدیکم تعریف می کردم . شعر زیر رو برایم خواند و می بینم هنوز همانم و فقط هر از چند گاهی دوره می کنم همانها را...
گه تناقض گاه ناز و گه نیاز 
گاه سودای حقیقت گه مجاز

.................................