۱۳۹۰/۰۹/۰۲

به حباب نگران لب یک رود قسم

نه تو می مانی و نه اندوه
و نه هیچیک از مردم این آبادی...
به حباب نگران لب یک رود قسم،
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
غصه هم می گذرد،
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...
لحظه ها عریانند.
به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز.

سهراب سپهری

۱۳۹۰/۰۸/۲۷

از هر دری سخنی

بعد از دیدن برنامه مصاحبه رها اعتمادی با اردلان سرفراز با چشمهای گریون و پر از احساس اومدم یه پست طولانی نوشتم اما نفهمیدم چی شد که همش پرید.
اردلان سرفراز یکی دیگه از ترانه سراهای ایرونی که اگه یه جستجو تو اینترنت بکنید می بینید کلی از ترانه های به یاد ماندنی که تا حالا شنیدید مال اونه.
و پشت هر کدوم از ترانه هاش یه حس قوی از یه برهه از زندگیش بوده ، تو هر شعرش یه تیکه از وجودش رو گذاشته و واسه همینه که تا انتهای وجود آدم رسوخ می کنن این ترانه ها .
و خیلی هم از رها اعتمادی مجری خوشتیپ و با حال شبکه من و تو ممنونم. که از هر ایرونیه تو ایرون بزرگ شده ای ایرونیتره با اینکه از 2 سالگی اش سوئد بوده. واقعا خدمت بزرگی به فرهنگ ایرانی می کنه با این برنامه های توپش و مصاحبه های عالیش .
جالبه وقتی مقایسه اش میکنی با جوونای همسن و سالش که تو ایران بزرگ شدند و متاسف میشی ....
و بعد از خوندن کتاب "ماهی ها در شب می خوابند" که به نظرم زیادی تکراری بود کتاب "امشب نه شهرزاد ..." از حسین یعقوبی رو دست گرفتم و تا تهش رو رفتم. کتاب خوبی بود دلم نمی خواست تموم بشه اما شد. توش کلی جمله های قشنگ داشت . در زیر یه قسمتی از کتاب رو می یارم که خیلی با حس الانم می خونه :
"برای شبیه نبودن به اغلب انسان ها دست و پای بسیار می زنیم. برای اینکه در شاهراه قدم نگذاریم به کوره راه های پیچ در پیچ می افتیم و در پایان به همان نقطه ای می رسیم که افراد متوسط به آن رسیده اند و این پایانی است کابوس گونه بر رویای شخصی خاص بودنمان"
از متوسط بودن بیزارم
....................

۱۳۹۰/۰۸/۲۵

یه دل سیر غر

چی می شه یه آدم تا این حد حالش بد می شه؟ دوباره از اون تهوع های ویران کننده گرفتم. از اونایی که نابودم می کنه . به جنون می رسم از شدت تهوع . الان که ابنجا نشستم و مثلا دارم کار می کنم که نمی کنم چرا پا نمی شم فرار کنم برم یه جای خیلی دور؟ اینجا نشستم که چی بشه ؟ که خود به خود چه اتفاقی بیفته و من حالم خوب بشه؟ مگر به معجزه اعتقاد دارم؟ معلومه که تا وقتی که من اینجا نشستم همه چی همین شکلی می مونه.
دلم می خواد حالم خوب بشه با تمام وجودم آرزو می کنم حالم خوب بشه .
نفسم بالا نمی یاد.
انگار قلبم تو حلقومم گیر کرده.
کاهوهای سالاد مونده از ظهر رو می چپونم تو دهنم و سعی می کنم به همراهشون قلبمم قورت بدم برگرده سرجاش .

با اینکه پنجره بازه و هیچ کوفت گرم کننده ای روشن نیست من شدیدا گرمم شده . قلپ قلپ آب می خورم و هی نفس عمیق می کشم.
به این نتیجه رسیدم وقتی حالم بده با هیچکس نباید حرف بزنم هی حالم بدتر و بدتر می شه یعنی تا وقتی حرف نزدم انگار نمی فهمم چقدر حالم بده.
دلم می خواد بخوابم .
هر چند وقتی هم خوابیدم همش می فهمم که یه دردی دارم.
یه درد بی درمون.
یه درد بی علاج.
یه درد دردناک.
یه دردی که می پیچه تو وجودم.
آخه احمق جان چرا می زاری کارت به اینجا برسه ؟
یه کم آدم باش .
من چقدر دلم مرگ می خواد.
این هوای لعنتی چرا نمی باره . از صبح ادای گرفتن در آورده و نمی باره که نمی باره.
من چرا اینقدر عصبانیم؟
چرا دلم می خواد آسمون و خط خطی کنم؟
بیماری بیزاری گرفتم. از همه چی بیزارم. از این خونه های زشت و پلشت و لنگه به لنگه از اینهمه دیش ماهواره که سر پشت بوماست از این همه ماشین که پارک شده تو گاراژ روبرویی و از صبح تاشب باید نگاهم بیفته بهشون.
از خودم. از دستام که هی خشک می شه و کرم می خواد . از اینکه احساس می کنم تا سینه کردنم تو خاک و نمی تونم تکون بخورم. از این همه سنگینی بیزارم بیزار.
آسمون ببار ببار ببار. شاید با باریدن تو دل من باز بشه .
وقتی می گم دلم مثل سگ گرفته یعنی خیلی گرفته .
چرا خالی نمی شم.
غر غر غر غر . یه خروار غر. یه کامیون غر .
غررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر.
هاپ هاپ
................

۱۳۹۰/۰۸/۲۴

به کوه تکیه می کنم

برای بار دوم به پیشنهاد من رفتیم فیلم سعادت آباد. واقعا دیدن دوباره اش چه کار درستی بود. نه تنها اصلا حوصله ام سر نرفت بلکه خیلی بیشتر از بار قبلی چسبید.
ایندفعه از اون قسمتش که حامد بهداد و بهرام واسه مهناز افشار می خوندن "اینهمه عاشق داری چطور حسودی نکنم .." و اونم سعی می کرد بخنده ولی کلی گریه اش گرفته بود خیلی خوشم اومد.
و 2 ساعت و نیم در ترافیک مسخره تهران بودن برای رسیدن به کافه گودو واقعا می ارزه. نمیدونم این کافه باحال چه جوری اینقدر به من انرژی می ده. موزیک عالی . بوی سیگار و قهوه و عطر که وقتی با هم قاطی می شه یه حس نوستالژیک خوبی بهت می ده. رومیزی های خط خطی . اسپاگتی چیلی و قهوه و چای و کلی وراجی از در و دیوار . و بعدش خیابون همیشه شلوغ انقلاب و قدم زدن دورو بر تالار وحدت . خنکی هوا که تا مغز استخونت می ره و حالتو حسابی جا می یاره.
باید هر روز یه سر برم اونورا فقط حیف که هر روز اینهمه وقت واسه ترافیک ندارم. کاش هنوز دانشجو بودم و هر روز می تونستم یه سر برم کافه گودو. اما دیگه نه دانشجوام نه هیچ چیز دیگه ای به معنای واقعی کلمه هیچ شده ام. باید همین روزها بزنم به کوه .
.............................

مثل جوونیام که عاشق ترانه های داریوش اقبالی بودم و بالای تختخوابم پر از کاست های گلچین شده داریوش بود دلم می خواد همه آهنگاشو دوباره و دوباره گوش کنم .
دارم این آهنگ رو گوش می کنم کاش حس خواننده رو داشتم : چقدر خوبه آدم یکیو داشته باشه که ارزششو داشته باشه واسش اینو بخونی
ببين تمام من شدي اوج صداي من شدي
بت مني شكستمت وقتي خداي من شدي
ببين به يك نگاه تو تمام من خراب شد
چه كردي با سراب من كه قطره قطره آب شد
به ماه بوسه مي زنم به كوه تكيه مي كنم
به من نگاه كن ببين به عشق تو چه مي كنم
منو به دست من بكش به نام من گناه كن
اگر من اشتباهتم هميشه اشتباه كن
نگو به من گناه تو به پاي من حساب نيست
كه از تو آرزوي من به جز همين عذاب نيست
هنوز مي پرستمت هنوز ماه من تويي
هنوز مومنم ببين تنها گناه من تويي
به ماه بوسه مي زنم به كوه تكيه مي كنم
به من نگاه كن ببين به عشق تو چه مي كنم
.......................

۱۳۹۰/۰۸/۲۳

...

چه هوای خوبی آدم کیف می کنه . دیشب تو پارک قدم می زدم. چقدر همه چی قشنگ بود من وسط یه راهی که دو طرفش پر از درخت بود و روی زمین پر از برگ و کمی هم همه جا خیس بود قدم می زدم. و هوا خوب بود و من نفس می کشیدم و برا خودم آهنگ زمزمه می کردم . مغزم خوشحال بود. حاضر بودم تا ابد طواف کنم دور این پارک قشنگ .
هوا که سرد می شه مردم دیگه پارک نمی یان. آدمای کم و خاصی حاضرن تو سرما هم بیان پیاده روی و هوا خوری.
کلی کتاب خریدم. یعنی تو اون روز برفی خواهرم رفت انقلاب برام کلی کتاب خرید. کتابایی که کلی جایزه بردن از بنیاد گلشیری از مهرگان ادب از صادق هدایت و ...، ولی راستش به نظرم زیادی تکرارین. انگار تو دنیا دیگه هیچکس هیچ حرف جدیدی هم نداره که بزنه. یا شاید من یه مشکلی پیدا کردم. به انتها رسیدم به انتهای دنیا و آدمها و واژه هاشون و حرفاشونو فکراشونو عشقاشونو زندگیاشونو مرگاشون.
به انتهای خودم که سالهاست رسیده ام از زمانی که هنوز خیلی جوان بودم.
هر چه بیشتر می گردم کمتر پیدا می کنم . دیگر حتی نمی خواهم بگردم.
.......


۱۳۹۰/۰۸/۲۱

از شاملو برای امشب خماری من

برآنم که زندگی کنم برآنم که عشق بورزم
پیش از آن‌که واپسین نفس را برآرم،
پیش از آن‌که پرده فرو افتد،پیش از پژمردن آخرین گل،برآنم که زندگی کنم.برآنم که عشق بورزم.برآنم که باشم.در این جهان ظلمانی،در این روزگار سرشار از فجایع،در این دنیای پُر از کینه،نزد کسانی که نیازمند منند،کسانی که نیازمند ایشانم،کسانی که ستایش انگیزند،تا دریابم؛شگفتی کنم؛باز شناسم؛که‌ام؟که می‌توانم باشم،که می‌خواهم باشم،تا روزها بی‌ثمر نماند،ساعت‌ها جان یابد،لحظه‌ها گران‌بار شود،هنگامی که می‌خندم،هنگامی که می‌گریم،هنگامی که لب فرو می‌بندم،در سفرم به سوی تو،به سوی خود،به سوی خدا،که راهی‌ست ناشناخته پُر خار، ناهموار،راهی که ـ باری ـدر آن گام می‌گذارم،که قدم نهاده‌ام،و سر بازگشت ندارم.بی‌آنکه دیده باشم شکوفایی گل‌ها را،بی‌آنکه شنیده باشم خروش رودها را،بی‌آنکه به شگفت در آیم از زیبایی حیات.اکنون مرگ می‌تواند فراز آید.اکنون می‌توانم به راه افتم.اکنون می‌توانم بگویم که:«زندگی کرده‌ام.»

۱۳۹۰/۰۸/۱۹

هیچ

گاهی اتفاقاتی در زندگیت پیش می آید که هیچوقت هیچوقت هیچوقت فکرش را هم نمی کردی روزی آن اتفاق برای تو بیفتد. نه تنها خودت بلکه هیچ کدام از اطرافیانت هم نمی توانند تو را در آن شرایط تصور کنند. اما همیشه پیش می آید همیشه اتفاق می افتد. تمام اتفاقهای دنیا در یک قدمی همه آدمهای دنیا هستند.
از این روزهای بعد از برف که هوا آفتابی می شود و برفها آب می شوند اصلا خوشم نمی آید. خوشحالم که با کتاب خواندن آشتی کردم. "درختم دلشوره دارد" را تمام کردم . جالب است همین کتابی که چند وقت قبل به من دلشوره می داد در این روزهای پر از دلشوره و تشویشی که دارم آرامم کرد.
دیشب منصور تهرانی ترانه سرای بسیار معروف ایرانی مهمان آکادمی گوگوش بود. از داستانی که در مورد ترانه معروف گوگوش "آتش یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی شهر خاموش دلم رو تو پر آواره کردی ... " تعریف کرد خیلی خوشم اومد. اینکه در آخرین لحظه با دیدن عشق دوران نوجوانیش توی خیابون این ترانه رو واسه آهنگ شماعی زاده ساخته و جایگزین ترانه قبلی کرده. از دیشب هی این آهنگ رو با خودم زمزمه می کنم و سعی میکنم حس این آدم رو وقتی عشق قدیمشو به طور ناگهانی تو خیابون می بینه مزه مزه کنم.
نمی دونستم که ترانه یار دبستانی رو هم همین آدم ساخته و همینطور "وقتی که من عاشق می شم دنیا برام رنگ دیگه است " و این آهنگ ستار رو که خیلی دوسش دارم "یه روز می دونم بی خبر سر زده از راه می رسی ...."
دلم می خواد هیچی نباشم.
عاشق کلمات هیچ و عدم هستم.
دوست دارم یک هیچ در عدم باشم.
دلم به شدت بی زمانی و بی مکانی می خواهد.
........................




۱۳۹۰/۰۸/۱۸

....

دلم تنگ شده برای هر آنچه که بودم. می خوام برم به اون خیابونای بی مدعا با آدمهای ساده . می خوام برم راه برم مثل قدیما اینقدر راه برم و اینقدر غرق در خودم بشم که هیچی نفهمم. مثل اونروزی که اینقدر زیر برف راه رفتم که شده بودم آدم برفی و خودم نمی فهمیدم.
مثل اونروزی که اشکام رو صورتم یخ زده بود و نمی فهمیدم. مثل اونروزی که تصمیم گرفتم سنگ بشم و شدم. مثل اونروزی که آخرین روز زندگیم بود و هیچکس نفهمید و هیچوقت به هیچکس در موردش نگفتم.
چقدر در عمق وجودم تنهام . هر وقت خواستم از دردم برای نزدیکترین دوستم هم بگم حتما نگفتم . حتما اصل دردم ته وجودم مونده .
شاید برای همینه که هیچکس منو نمی فهمه.
اصلا چرا باید با آدمها حرف زد؟
باید امشب بروم....
......

۱۳۹۰/۰۸/۱۷

شعر فروغ

از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم
پا بر سر دل نهاده می گویم
بگذشتن از آن ستیزه جو خوشتر
یک بوسه ز جام زهر بگرفتن
از بوسه آتشین او خوشتر
پنداشت اگر شبی به سرمستی
در بستر عشق او سحر کردم
شبهای دگر که رفته از عمرم
در دامن دیگران به سر کردم
دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را
آنکس که مرا نشاط و مستی داد
آنکس که مرا امید و شادی بود
هر جا که نشست بی تامل گفت
"او یک زن ساده لوح عادی بود "
می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم
رو، پیش زنی ببر غرورت را
کو عشق ترا به هیچ نشمارد
آن پیکر داغ و دردمندت را
با مهر به روی سینه نفشارد
عشقی که ترا نثار ره کردم
در سینه دیگری نخواهی یافت
زان بوسه که بر لبانت افشاندم
سوزنده تر آذری نخواهی یافت
در جستجوی تو و نگاه تو
دیگر ندود نگاه بی تابم
اندیشه آن دو چشم رویایی
هرگز نبرد ز دیدگان خوابم
دیگر به هوای لحظه ای دیدار
دنبال تو در بدر نمیگردم
دنبال تو ای امید بی حاصل
دیوانه و بی خبر نمی گردم
در ظلمت آن اطاقک خاموش
بیچاره و منتظر نمی مانم
هر لحظه نظر به در نمی دوزم
وان آه نهان به لب نمی رانم
ای زن که دلی پر از صفا داری
از مرد وفا مجو مجو هرگز
او معنی عشق را نمی داند
راز دل خود به او مگو هرگز


(فروغ فرخزاد)

چه برف قشنگی . حتی انتظارش رو هم نداشتم. با درد شدید تمام استخونهام و سرم و گردنم و بند بند وجودم از تخت اومدم پایین، اولین کاری که کردم پرده رو زدم کنار و دیدم چه برفی نشسته و چه برفی می باره . دلم خیلی بیشتر از این حرفها غم داشت تا بتونه حتی واسه یه لحظه خوشحال بشه .

......................


۱۳۹۰/۰۸/۱۲

درد

بعضی گذشته ها را باید چال کرد، بعضی ها را باید به فراموشی سپرد، بعضی ها را باید انداخت در سطل زباله ، اما بعضیهاشان را باید ریخت توی توالت تا آدمای مختلفی روزی N بار از خجالتش در بیان . یک چیزی را که از دیروز برایم از این نوع گذشته ها شد بردم و در توالت عمومی مرکز شهر انداختم. الان با آرامش برگشتم تا رها از هر نوع گذشته کثیفی که مدتها به اجبار حملش می کردم نفسی بکشم.
دلم غم دارد اما می دانم خیلی سریع خوب می شود.
مگر قبلا درد نکشیده ام؟
زندگی به من یاد داده که با دردهایم جشن بگیرم.با دردهایم بخندم. با دردهایم برقصم. دوباره نیاز دارم به بالاترین نقطه ای که ذهنم تحمل دارد بروم و حقارت همه دردهایم را از بالا ببینم .
ایندفعه درد متفاوت تری دارم.
......