۱۳۸۸/۰۷/۳۰

شادی

هر چه شادی را بیشتر طلب می کنم غمگین تر می شوم . هر چقدر سعی می کنم شاد بنویسم کلماتم غمگین و غمگین تر می شوند و گاهی به گریه می افتند . چه سری است که من هر چه از عمق بیشتری از وجودم می نویسم غمناک تر است .
شادی می گریزد . شادی مثل ماهی از دستانم لیز می خورد و از من دور می شود و می بینم که می رود .
زندگی پیچیده نیست زندگی کردن سخت نیست اما زندگی شاد هم نیست .غمگینش را نمی دانم فقط می دانم که شاد نیست .

چقدر گیجم ...........
...................................

تناقض

تناقض در احساس ، تناقض در افکار
تناقض تناقض تناقض
خسته ام از تناقض هایی که تمام وجودم رو در برگرفته . مغزم عین یه میله ایه که دو تا دسته از دو طرف داره با یک دسته میشه فقط به سمت راست چرخوندش و با یک دسته فقط به سمت چپ .
و الان انگار دو نفر بیرحمانه هر دو دسته را می چرخونن و من دارم خرد می شم.

دلم آرامش می خواد.

.............

سهیلا قدیری اعدام شد.

عکسی از این زن تو روزنامه اعتماد دیروز بود .
وحشت دردناکی تو چشماش بود.
اصلا نمی خوام تحلیلی داشته باشم بر زندگی و مرگ این زن جوان . ولی داستان زندگی و مرگش چنان من رو غمگین کرده که احساس می کنم فشار خیلی زیادی داره له ام می کنه . هر چی تو زندگی جلوتر و جلوتر می رم ، گیج تر و گیج تر می شم.
و هر چه گیج تر و گیج تر میشم درکم از زندگی کمتر و کمتر می شه . و هرچی این درک کمتر می شه ، فاصله من از زندگی کردن بیشتر و بیشتر می شه . احساس کسی رو دارم که از بالای یه گردنه بلند پرتش کردن تو یه دره عمیق و الان بین دره و گردنه دست و پا می زنه و تجربیات زندگیش تند و تند مثل یک صفحه سینما جلوی چشماش رژه می رن و تناقضی عجیب برای امید و نا امیدی تمام وجودشو احاطه کرده و دلش می خواد مغز و قلب و حسش واسه همیشه از بین بره .

با تمام وجود غمگینم
.........................

دردمندان بی فغان و بی خروش

دارها برچيده خونها شسته اند
كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
كاشكي اسكندري پيدا شود

........................

نمی دونم

........................


صبحهای با آفتاب خاکستری

صبحهای با آفتاب خاکستری یه صبحی مثل امروزه . اصلا احسای نمی کنی که قشنگه . آفتابش کدر کدر . انگار آفتاب تلاش میکنه از یک دیوار فشرده آلودگی به ما برسه . ولی از دست آفتاب کاری ساخته نیست باید یه بارون اساسی بیاد و تمام این سیاهی هارو دک کنه . تا ما باز باور کنیم که آسمون آبیه . باور کنیم که میشه نفس کشید.

آفتاب فشار وارد می کنه و من نمی دونم که بالاخره می تونه پیروز بشه و این همه سیاهی رو رد کنه و به ما برسه یا ما اینجا زیر فشار این ابرهای متعفن و سیاه از بی هوائی می میریم.

گاهی خودمون دست به کار میشیم تلاش می کنیم تا ابرارو کنار بزنیم . چنگ می زنیم مشت میزنیم به آسمون با دادو فریاد های دلخراش و از ته دل می خواهیم پاره کنیم این ابرهای سیاه رو و گاهی خسته می شیم و دل می بندیم به یه بارونی که به کمکمون بیاد و عجب بارون قدری لازمه تا این ابرها ی سیاه رو فراری بده نابود کنه خفه کنه و ما با آنکه می دانیم ممکن است تندی باران خانه هایمان را بر باد دهد از هیچ آسیبی ابائی نداریم و حاضریم برای داشتن یک فردای سبز برای سرزمینمان از هر آنچه که داریم بگذریم .
اگر نشد که من در سرزمینی سبز زندگی کنم فکر سبز زیستن نسلهای آینده وجودم را سبز می کند .

ناامیدی وقتی می میرد که آرزوهایت مرز زمان و مکان را رد کرده باشد . و در حصار وجود خودت و در عصر زیستن خودت دست و پا نزند.

امید دارم به رسیدن به آرزوهایم چه باشم چه نباشم .
........................................