۱۳۹۰/۰۴/۰۷

پوست انداختن آدمیزاد

جوان که بودم تمام فکر و انرژیم صرف پیدا کردن فلسفه زندگی می شد. سالهایی که اکثر همسن و سالهایم در آن فضای خفقان آور پی خوشی های پنهانی بودند. من کتاب می خواندم . در کتابخانه مرکزی دانشگاه ، یا در کتابخانه ادبیات یا در اتوبوس و یا در اتاقم در خانه .
مغزم پر بود از حرف و کلمه ، از ایده ها و نتیجه گیریهایی در مورد زندگی و آدمها از چیزهایی که هیچکدام مال خودم نبودند. کلمات را نشخوار می کردم و در حماقت محض لذت می بردم از این نشخوار ...
و چنان نغز بازی کند روزگار که بنشاندت نزد آموزگار
روزی با آدمی برخورد کردم . آدمی که در کتاب خواندن به گرد پایش هم نمی رسیدم . دهانش را که باز می کرد کلمات قشنگ و بی نظیری فضا را پر می کرد. مجذوب کلماتش شدم. برایم کتابخانه ای گویا و بی پایان بود. روزها گذشت و من کم کم از منگی اولیه خارج شدم . چشمانم بهتر می دید. ناهمگونی مطلق کلمات ، حرفها ، ایده ها و نظرها با رفتار این شخص. از کلمات زیبا بیزار شده بودم.

این شخص درسی به من داد که محال بود هزاران هزار جلد کتاب بتواند اینگونه به من بیاموزد.
خواندن ایده ها و نظرهای دیگران و حتی تجربیاتشان بسیار خوب است ولی اگر به آنچه که خوانده ای فکر نکرده باشی و اگر نتیجه گیری نکرده باشی و اگر فقط وفقط بازگو کننده افکار بقیه باشی به هیچ دردی نمی خوری . ناهمگونی حرف و عمل یکی از زشتترین مقولات دنیا است .
بعد از آن یادم است که یکسال تمام هیچ کتابی نخواندم . ساعتها پیاده راه می رفتم و فکر می کردم. در اتاقم دراز می کشیدم و ساعتها به سقف خیره می شدم و آنقدر فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم تا یک روز پوست انداختن خودم را به چشم دیدم. و پوست انداختن چه سخت است و من درد زیادی کشیدم .چقدر در اشتباه بودم. چه احمقی بودم من . هنوز هم حماقت در من بیداد می کند ولی لااقل خودم هستم نه شکل مبهمی از عقاید و افکار دیگران. افکار و نظرات و عقایدی دارم که به بعضی ها شبیه تر و از بعضی ها دورتر است . فقط می دانم که آنچه می گویم یا می نویسم تراوش شده از ذهن خراب یا درست خودم است .
و نیاز دارم دوباره پوست بیندازم. فقط پیر شده ام و طاقت درد شدید را ندارم. ممکن است بمیرم از درد پوست انداختن دوباره ....
.....

۱۳۹۰/۰۴/۰۶

من وجاده و باران و یاد تو

ساعت 4 صبح می آیند دنبالم . همه بار و بندیلم یک کوله است و یک سبد پر از خوراکی .
می خزم پشت ماشین و بارو بندیلم را می گذارم کنار دستم. صدای موزیک ملایمی گوشهایم را نوازش می کند. پاییز است و هوا هنوز تاریک . مثل همیشه موهایم از دوشی که صبح گرفته ام خیس خیس است. شیشه پنجره را پایین می دهم و باد به صورت و موهای خیسم می خورد.تهران در سکوت صبح زودش بسیار دلنشین است.
وارد پمپ بنزین می شویم. وقتی باک ماشین پر می شود خیال من هم راحت می شود. تمام کردن بنزین در وسط جاده یا شهر برایم کابوسی همیشگی است.

به اتوبان می رسیم و با سرعت شهر را پشت سر می گذاریم. دفترم را در می آورم حس نوشتنم گرفته . می دانم نوشتن در حال حرکت سرگیجه به همراه دارد . چشمهایم را می بندم موزیک کمک می کند . هوای خنک صبح پاییزی کمک می کند. دور شدنم از شهر کمک می کند همه چیز دست به دست هم داده تا من بنویسم از تو . فکر کنم به تو.

تمام قشنگیهای دنیا تو را به یاد من می آورند همانطور که تو قشنگترین حسهای دنیا را با خود برایم می آوردی .....

کلمات در ذهنم جاریست که ناگهان مرد از آینه نگاهم می کند و می گوید خوابی؟ سریع چشمهایم را باز می کنم نه نه بیدارم . بیدار و در رویا .

زن به عقب بر می گردد احوالم را می پرسد . می گویم خوبم. بهتر از این نمی شود.

فکر کنم آرامشم کمی حسادت بر انگیز شده است. مرد می گوید من خسته ام می شود تو رانندگی کنی و من لم بدهم؟
قبول می کنم . در را باز می کنم . پیاده می شوم باد روسریم را روی موهای خیسم سر می دهد. گوشهایم پر از باد می شود . کله ام یخ می کند . سریع سوار می شویم. راه می افتم . مرد عقب ماشین لم داده . چشمهایش را می بندد از آینه نگاهش می کنم . شاید به آن دیگری فکر می کند .یا برایش می نویسد .
صدای موزیک را بیشتر می کنم . پایم را روی پدال گاز فشار می دهم . ماشین با سرعت می رود.
زن می گوید دید دید دید دید ... یعنی بوق خطر . یعنی یواشتر.
سرعت را کم می کنم. عاشق خیره شدن به جاده و فکر کردن به توام .
به قسمتهای سخت بودن و نبودنت که فکر می کنم ناخودآگاه سرعتم را تغییر می دهم.

زن دوباره احوالم را می پرسد . مرد به خواب رفته است.
ساعت 8 صبح است . زن خواب است . مرد خواب است و من همچنان با فکر تو می روم.

رسیده ایم به یک پارک جنگلی . سرخود تصمیم می گیرم صبحانه را در پارک بخوریم. وارد پارک می شویم. نگه می دارم . بیدارشان می کنم . ششدانگ حواسم پیش توست . لیوان چای داغ است دستم را می سوزاند . یاد سوزش قلبم می افتم. گاهی انگار سیگاری روی قلبم خاموش می کنند.

دوباره سوار می شویم اینبار مرد می نشیند پشت رل.

دوباره می خزم پشت ماشین.

هوا روشن است و ابری . دلم باران می خواهد . من و باران و یاد تو و جاده .

باران تندی شروع به باریدن کرده . برف پاک کن ماشین جوابگو نیست .باید برسیم. چیزی نمانده تا رسیدن.

مرد سرش را جلو برده و با دقت به بیرون نگاه می کند .سرش جلوتر از فرمان ماشین است .

من سیخ نشسته ام و بیرون را می پایم. نگرانم . فقط صورت تو را پشت شیشه باران گرفته می بینم . به تو فکر می کنم به لحظه ای که خاموش شدی به موهای بور پر شده از خونت . به لبخند مهربانت . به نگاه پر از خنده ات ، چال گونه هایت . به تمام شیطنت هایت . به تو فکر می کنم و جاده و باران . ناگهان دو چشم زرد غول آسا نزدیک می شوند . صدای جیغ زن را می شنوم . درد شدیدی همه بدنم را فرا گرفته مزه خون را حس می کنم. عینک مرد افتاده روی جاده و تو بالای سرم ایستاده ای با موهای بور قشنگت با لبخندت . می نشینی . دست روی موهای خیسم می کشی . چشمهایم را می بندم به تو فکر می کنم وبه جاده و به باران.

........

باز با آن دیگری دیدم تو را

باز با آن دیگری دیدم تو را
جای قهر و اخم خندیدم تو را
باز گفتی اشتباهت دیده ام
گفتمت باشد ، بخشیدم تو را
باز هم این قصه ات تکرار شد
با رقیبان رفتنت انکار شد
آنقدر کردی که دیگر قلب من
از تو و از عشق تو بیزار شد
آن رقیبان یک شبت می خواستند
ذره ذره پاکی ات می کاستند
شب به مهمان خانه ات مهمان شدند
صبح اما از برت برخاستند
آمدی گفتی پشیمانی دگر
زین پس اما پاک می مانی دگر
گفتمت توبه به گرگان چاره نیست
گفتی ام چون کوه ایمانی دگر
گفتمت باشد بخشیدم تو را
اخم وا کردم و خندیدم تو را
زین حکایت ساعتی نگذشت تا
باز با آن دیگری دیدم تو را

۱۳۹۰/۰۴/۰۵

همه آرزویم اما

همه آرزوی الانم خلاصه می شود در رهایی از این تکرار. می خواهم بروم . هر جایی که اینجا نباشد . می دانم دلم برای خیلی ها تنگ می شود ولی همین خیلی ها را دیگر نمی خواهم ببینم لااقل در حال حاضر .دلم تنهایی مطلق می خواهد بدون هیچ آدمی که ذره ای مرا بشناسد.
می خواهم خودم باشم بی هیچ پیش فرضی.
من سرعت تغییراتم زیاد است لحظه به لحظه عوض می شوم تغییر می کنم اصلاح می شوم.
سرعت تغییراتم آنقدر زیاد است که خودم هم به خودم نمی رسم چه رسد به دیگران.
دوباره سر مغزم گیج می رود.
کاش همه حافظه ام پاک می شد.

حوصله جنگیدن ندارم . حوصله بحث کردن ، توضیح دادن ، مبارزه کردن را ندارم.
خسته شده ام.
برای کوچکترین چیزها باید جنگید . برای ساده ترین حق ها باید جنگید.

من از جنگیدن بیزارم.
من دلم همدلی می خواهد همراهی می خواهد سینرژی می خواهد.

ولی اینجا مجبوری بجنگی.
شعار سرزمین من جنگ جنگ تا پیروزیست

من پیروزی ای که با جنگیدن به دست بیاید را نمی خواهم.

.............................

....

منم، منی که دیگر هیچ چیزی را دوست نمی دارم

به نشان نا رضایتی از امر تغییر پذیر.

نفرت هم نمی ورزم به هیچ چیز

به نشان نارضایتی تمام عیار از امر تغییر ناپذیر.


((برتولت برشت))

درون من

کسی چه می فهمد در دل تو چه می گذرد؟ تازه می فهمم اصلا آدم برون گرایی نیستم. شاید به نظر آدم درون گرایی نرسم. شاید خیلی راحت راجع به خیلی چیزها حرف بزنم که بقیه آدمها
در مورد خودشان پنهانش می کنند ، ولی تازه می فهمم آن چیزی که بیرون می ریزم واقعا در درونم نیست. حوصله توضیح ندارم. حرفهایی را می زنم که توضیحی نخواهند. درونم را کوتاه می کنم. همه درونم را به حرف تبدیل نمی کنم .
بعضی احساسات پیچیده تر از آن هستند که در موردشان حرف بزنی .
بعضی رفتارهایت را نمی توانی توجیه کنی . ولی چه کسی می داند در درون تو چه می گذرد . چه چیزی وادارت می کند اینگونه رفتار کنی؟
هیچکس نخواهد فهمید پس دلیلی ندارد بیرونش بریزم.
در ته وجودم تنهای تنها هستم. درونی دارم که منحصر به خودم است. یکی می گفت تو به راحتی آدمها را به درونت راه می دهی ولی از یک جایی به بعد دور درونت قلعه ایست که هیچکس نمی تواند از آن عبور کند.
من از پیچیده بودن متنفرم. دلم می خواهد ساده باشم. ساده نگاه کنم . ساده زندگی کنم .
دلم می خواهد هیچ نقطه پنهانی در زندگیم نباشد . ولی درونم را تا جایی بیرون می ریزم که احساس کنم طرف مقابلم می فهمد . قسمتهای غیر قابل فهمم را برای خودم نگه می دارم.
احساس می کنم قسمتهای غیر قابل فهمم اینروزها زیاد شده اند.
........

۱۳۹۰/۰۴/۰۴

قضاوت

وارد یه مهمونی می شی . کلی آدم تو مهمونی هست . بعضی ها حس مثبت به آدم می دن . بعضی ها حس منفی و بعضی ها هم خنثی.
و تو شروع می کنی به قضاوت . دست خودت نیست . قضاوت می کنی فقط با یک حس. به راحتی از روی قیافه و لباس در وهله اول و کمی هم از روی رفتار یا 4 تا کلمه حرفی که از طرف شنیده ای.
راستش وقتی به راحتی در مورد آدمها قضاوت می کنم بعد که تنها می شم حس بدی بهم دست می ده.
اصلا از این کار خوشم نمی یاد. ولی همیشه وهمیشه تکرار می شه یکدفعه به خودت می یای و می بینی که داری در مورد بقیه قضاوت می کنی . شاید هم یکجور سرگرمیه . شایدم آدم خوشش می یاد از روی قیافه و لباس و همون 4 تا کلمه شخصیت طرف رو حدس بزنه. یه جور بازیه و بعدش اگر وقت بشه و با اون آدم بیشتر ارتباط داشته باشی شاید ببینی که صد در صد در موردش اشتباه کردی.

با همین قضاوت های اولیه از کنار بعضی آدمها که می تونستن بهترین آدم زندگیت بشن به راحتی می گذری. شاید هیچوقت هم نفهمی چه اشتباهی کردی.

وقتی تنهام ، وقتی فقط با خودمم آدم بهتری هستم . یا بهتره بگم آدم عمیقتری هستم.
ولی بعضی وقتا یه چیزایی که نمی خوام شرحشون بدم باعث می شه نگاهم نگاه درستی نباشه به آدمهاو همیشه بعدش حالم بد می شه اونقدر بد که یه غم عمیق می یاد تو دلم. بعدش شب که می خوابم خوابهای پر از عذاب وجدان می بینم.
اصلا دلم نمی خواد کسی خودم رو قضاوت کنه . اونم از روی لباسم یا از روی ماشینم یا از روی خونه ام یا شغلم. و همیشه مراقبم چیزی رو که در مورد خودم دوست ندارم بقیه انجام بدن در موردشون انجام ندم. ولی گاهی از دستم در می ره .
معلمم به من گفت برای مصاحبه که می ری حواست باشه گاهی officer می یاد دم در دنبالت ولی اینقدر بد لباس پوشیده که ممکنه تو نگاه بدی بهش بکنی و یا اصلا نفهمی که اون کسیه که قراره باهات مصاحبه کنه اونوقت باهات لج می کنه و بد می شه برات. مثلا قبلا برای مصاحبه کبک یه افسر مرد بود که لباسهای احمقانه مثلا شلوار بنفش و کروات قرمز و پیراهن زرد می پوشید. یا یه خانومی بود که خیلی شلخته بود و اگه تو آسانسور می دیدیش فکر می کردی مستخدمه. من به معلمم گفتم در این مورد اصلا نگرانی ندارم چون من آدمها رو به یک چشم می بینم. لباس اصلا برام مهم نیست سر و وضع اصلا برام مهم نیست . مدیر عامل شرکت یا مستخدم و آبدارچی همه برای من انسان هستند و با شخصیتشون می سنجمشون نه با پستشون.
واقعا هم همینطوریه دروغ نگفتم....
ولی چند شب پیش مهمونی داشتم . بعضی ها با چند نفر همراه اومده بودن که من نمی شناختمشون و وقتی وارد شدن من قضاوتشون کردم. راستش از خودم بدم می یاد . خیلی هم زیاد از خودم بدم می یاد الان حس خوبی ندارم و باید اینجا می نوشتم تا شاید یه کم از عذاب وجدانم کم بشه.
جدا از قضاوت کردن سطحی بیزارم و از اینکه کسی رو سطحی قضاوت کنم خیلی بیشتر از اینکه سطحی در موردم قضاوت کنن بدم می یاد .
گاهی خود واقعیم رو گم می کنم....
نیاز به تنهایی دارم...
نیاز به فکر کردن دارم...
..............

۱۳۹۰/۰۳/۳۱

سرطان

با این اخبار و با این وضعیت هر روز که بیدار می شوم انتظار دارم سرطان در من عود کند . سرطان چی ؟؟ نمی دانم. فقط می دانم با این انواع آلودگیها و با این تغذیه مزخرف ،با این هوا، با این پارازیت ها ، با این بنزین ها و این خبر آخری که شاخص UV در تهران به وضعیت خطرناک رسیده و با این همه استرس ... تا همین الان هم سالم موندیم باید کلاهمون رو بندازیم هوا.

می گن درصد بیمارهای سرطانی در تهران یکدفعه به شدت زیاد شده .

ایمیل های متعددی در مورد ابتلا به سرطان پوست به دلیل اشعه ، سرطان خون به دلیل بنزین ، سرطان ریه به دلیل گردو غبار و آلودگی و و و ... هر روز و هر روز دریافت می کنم .
هیچکدامشان را برای بقیه forward نمی کنم . می ترسم به درد من مبتلا شوند . شب بود خوابیده بودم در خواب درد شدیدی در قسمت شکم داشتم . در همان خواب فکر کردم که سرطان دارم و در همان خواب رفتم تا شیمی درمانی و در همان خواب موهایم ریخته بود. پیراهن گشادی به تن داشتم و چشمانم بزرگ شده بودند و گردتر از همیشه .

بیدار شدم . حدس زدم صبح زود باشد . ساعت 5 صبح بود. رفتم به سالها قبل ، یاد آرش افتاده بودم چقدر دلم برایش تنگ شده بود. مگر می شود اسمی از سرطان بیاید و من آب شدن آرش را به یاد نیاورم.

آرش اعتقاد به تناسخ داشت . یادم می آید در اوج سرطان با آرش بحث می کردیم در مورد تناسخ . روی کاغذ محاسباتی می کرد و به من می گفت طبق محاسبات من تو 3 الی 4 بار دیگه به این دنیا برمیگردی و من با بیرحمی به آرش که در چند قدمی مرگ بود می گفتم که وقتی می میریم فقط خاک می شویم . همه چیز تمام می شود و دیگر بر نمی گردیم.

چقدر امیدوار بود. چقدر زجر کشید . روزهای آخر در چشمانش می خواندم که فقط دلش می خواهد برود.

الان آرش را در نگاه دختر 5 ساله اش می بینم. در حرفهای دخترش .

چند روز پیش یک ایمیل داشتم که درخواست کمک برای یک خانواده سرطانی داشتند . پسر سرطان خون داشت و چند سالی خانواده درگیر بیماریش بودند و دست آخر هم رفته بود. خانواده ای که همه چیزشان را برای درمان عزیزشان از دست داده بودند . حالا درمانده نیازهای اولیه زندگیشان و آشنایان در صدد کمک به این خانواده با آبرو.

سرطان نه تنها شخص بلکه خانواده را نیز زجر می دهد مخصوصا اگر وضع مالی خوبی نداشته باشند.

یادم افتاد در آنزمان که آرش شیمی درمانی می کرد یکی از دوستان آشنایی داشت که در ایران زندگی نمی کرد . خانمی بود که سالها قبل سرطان داشت و به طرز معجزه آسایی درمان شده بود. وضع مالی خوبی داشت و از آنجاییکه هزینه یک بیمار سرطانی را می دانست تصمیم به کمک به افراد سرطانی داشت و به هر نفر 2 میلیون کمک می کرد. ما هم 2 میلیون برای آرش گرفتیم و من با آرش حرف زدم تا بدون آینکه ناراحت شود 2 میلیون را قبول کند . بعدها فهمیدم آرش 2 میلیون را از من گرفته بود و به 4 نفر بیمار سرطانی دیگر که موقع شیمی درمانی با آنها آشنا شده بود داده بود و گفته بود که آنها از من محتاجتر بودند.

با آرزوی سلامتی برای همه

و به یاد آرش

.....

۱۳۹۰/۰۳/۳۰

لهو و لعب

گاهی حتی وقت نداری دلت بگیرد. خنده دار است .
در یک مهمانی کوچک نشسته بودیم و شام می خوردیم که زنگ زدند. پلیس بود و خبر دار شده بود که چند نفر اینجا جمع شده اند و کمی خوشند . جالب بود فقط 9 نفر بودیم و نیم ساعت قبل به یک موضوع با مزه خندیده بودیم. گزارش داده بودند که مجلس لهو و لعب بر پاست . یارو می گفت بزن و برقص داشته اید. جالب بود که اصلا خبری از رقص نبود و از خودشان برایمان جرم آنهم چه جرمی می ساختند . ما فقط حرف زده بودیم و کمی خندیده بودیم. صاحبخانه گفت من مهمان دعوت نکرده ام که گریه کنند معلوم است که می خندیم. و خلاصه جالب بود .
نیروی انتظامی مراجعه کرده آدم خوبی بود و شرمنده از اینکه مزاحم شده است ولی دو تا ریشوی معلوم نیست از کجا آمده بودند از همانها که عقده دارند و به کشتن چراغ به در خانه ها می آیند.
روزگار غریبی است . خنده در خانه خودت هم ممنوع است .
خنده از مصادیق لهو و لعب است . لعنت به این دو کلمه . کلاس چندم دبستان بودم که اولین بار با این دو کلمه در کتاب دینی آشنا شدم. از همان موقع خنده ام می گرفت به این دو کلمه . بعدها دیدم که انگی است که به هر نوع خوشی می بندند و وادارات می کنند که عطای هر نوع دلخوشی را به لقایش ببخشی . کافیست کمی حوصله دردسر نداشته باشی.
یاد نسل خودمان که می افتم اشکم در می آید چقدر در مدرسه و دانشگاه و دوران جوانی اذیتمان کردند . یادم است حق نداشتیم جوراب سفید پا کنیم . کفش کتانی داشتم که به اندازه 1 سانتی متر در 1 سامتیمتر جلویش رنگ سبز داشت. وادارم کردند با ماژیک مشکی اش کنم .
به هر حال کاری کرده اند که همیشه در ترس و نگرانی باشی و 90 درصد زندگیت جرم باشد.
از موزیکی که گوش می کنی ، تا لباسی که می پوشی و غذایی که می خوری و فیلمی که می بینی.
تا کتابی که می خوانی و فکری که می کنی و عقیده ای که داری.
همه و همه را باید سانسور کرد .
وقت ندارم دلم بگیرد .

....

۱۳۹۰/۰۳/۲۵

و می گذرد...

روزها و شبها پشت سر هم ، تند و تند می پرند . احساس می کنی زمان در دستانت لیز می خورد .
و دفترهای زندگی یکی پس از دیگری تمام می شوند و به پایان هر دفتری که می رسی بعضی مکانها و بعضی آدمها برایت تمام می شوند. لا اقل با شکل فعلیشان تمام می شوند و شاید روزی در جای دیگر دوباره در زندگیت جوانه بزنند ولی مطمئنی که با شکل فعلیشان و در مکانهای فعلیشان هرگز تکرار نخواهند شد.
همیشه در چنین مواقعی دلم می گیرد.
و گاهی دلم به اندازه دل یک گنجشک کوچک می شود .
و همیشه دلم بیشتر می گیرد وقتی اندازه دل یک گنجشک شده است.

دفتری دیگر در زندگیم به آخر رسیده است .

قدر لحظات با هم بودن را باید دانست قدر لحظه لحظه با هم بودن را. قدر یک لبخند ، یک فنجان قهوه ، یک گپ دوستانه ، قدر همه چیز را . روزی به خود می آییم و می بینیم به پایان دفتر با هم اینجا بودن رسیده ایم.

و تا دوباره جوانه زد و دفتری را از نو شروع کرد شاید دیر شود.

این پست رو تقدیم می کنم به نرگس در بندر عباس ، ماندانا در کانادا و الهام در لندن که روزهای بسیار خوبی در گذشته با هم داشتیم.
و همچنین دوست و معلم عزیزم شراره جون که داره می ره کانادا و کلاسهای گپ و گفت فرانسمون داره تموم می شه ......

......

۱۳۹۰/۰۳/۲۳

قلعه حیوانات

دیشب با استرس بسیار زیادی از خواب پریدم. نفهمیدم خوابی دیده بودم یا از چه بود که اینطور می لرزیدم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم. کف پاهایم تاول زده بود و سوزش تاولها به یادم آورد که کجایم و چه بر من گذشته است. خانه بودم در امنیت و آرامش.

در خیابان راه می رفتم به قیافه تک تکشان نگاه می کردم و درنده خوییشان را با تمام وجودم احساس می کردم.

و اینطرف آدمهایی شبیه خودم. آدمهایی که دوستشان داشتم. نگاهشان پر از عشق بود .

نمی فهمیدم . گیج و منگ بودم . اینجا کجاست ؟ اینها که از نگاهشان نفرت می بارد از کجا آمده اند ؟

گاهی شهرمان پر از وحشت می شود.

مگر ما چه می خواهیم ؟

دلم می سوزد......

۱۳۹۰/۰۳/۲۲

من خسته امیدوار

خسته ترینم از این همه ظلم و تاریکی و ذلت .
و امیدوارترینم به تغییر وضعیت
.....

بابی ساندز

قطره قطره مردن
و شب جمع را به سحر آوردن
روشنانه زیستن
خاموشانه مردن
مردن
با لبخند
و پایان بخشیدن
به دود تردیدی تاریخی: بودن یا نبودن

......

به یاد همه آنهایی که با اعتصاب غذا جان خود را از دست دادند و آخری آنها رضا هدی صابر.

چه دردناک است این نوع مرگ

.....

۱۳۹۰/۰۳/۲۱

ویروس

cpu یه عضو مهم کامپیوتره . مثل مغز آدم می مونه . وقتی برای سیستم یه مشکلی پیش می یاد مثلا ویروسی می شه یا یه محاسبه خارج از توانش ازش می خوای اصطلاحا می گن cpu usage شده 100 در 100 و اونوقته که دیگه هیچ کاری نمی کنه و کامپیوتر هنگ می کنه بعدش یا باید با بدبختی یکی از task ا شو بکشی تا cpu نفس بکشه . بعضی وقتا هم اینقدر اوضاع خرابه که باید کامپیوترت رو Reset کنی .
امروز یکی از بچه ها بهم گفت چند وقتیه که انگار تو این دنیا نیستید. گفتم cpu م صد در صده. مخم دیگه کار نمی کنه .گیر کرده . هنگ کرده. یه ویروسی افتاده تو وجودم و داره بدجوری همه منابعم رو هدر می ده . cpu و memory و disk و همه رو بدجوری داره می خوره. من داغ کردم . من هنگ کردم. هزار جور ویروس کش رو امتحان کردم. ولی هنوز نتونستم درستش کنم.
من نه تنها کلی task خارج از ظرفیتم دارم بلکه یه ویروس هم این وسط مثل خوره داره روانم و تنم رو می خوره . یه ویروس ناشناخته. یه ویروس که به هر کی می گی از تعجب شاخ در می یاره. هر کی هر راهی بلد بوده بهم گفته منم همه راهها رو رفتم .
از خودم بدم می یاد . از این بی احتیاطی بزرگی که کردم. از اینکه مراقب نبودم ویروسی نشم .
خسته ام . یا باید خودم رو خاموش کنم تا هر دو با هم متوقف بشیم. یا باید همه زندگیم رو Reset کنم. راه دیگری نیست.

.......

۱۳۹۰/۰۳/۱۹

تاریخ

قبلا هم گفته بودم فیلم هایی را دوست دارم که قصه اش و آدماش عین آدمهای دوروبر و قصه های دورو برمون نباشن. داشتیم راجع به فیلم rabbit hole حرف می زدیم که دوستم گفت خیلی مثل زندگی معمولی بود منم بهش گفتم اگر زندگی و آدمهای متفاوت می خوای فیلم فرانسوی ببین. سوژه فیلم های فرانسوی بسیار متفاوت و آدمهای قصه هم همینطور.
دیشب یک فیلم فرانسوی می دیدم اسمش CRIME D'AMOUR یا جرم عشق بود. البته جرم رخ داده شده در فیلم به نظر من به خاطر عشق نبود بیشتر به خاطر حسادت بود و انتقام گیری از کسی که در مقابلش احساس حقارت می کرد.
یک سریال 4 قسمتی هم هست که فکر کنم به سفارش بی بی سی ساخته شده به اسم House of Saddam دیدنش بد نیست. در مورد زندگی صدام جنگ عراق با ایران و عراق با کویت کلا خود صدام و خونوادشه . چقدر زود صدام به یک فیلم تاریخی تبدیل شد. جالبه دوران بچگی ما الان به تاریخ پیوسته . صدام نقش زیادی در بچگی ما داشت . یادم می یاد در اون لباس نظامی با اون سبیل پر ابهتش تفنگ به دست می گرفت و شلیک هوایی می کرد یه کلاه کج هم داشت . و یادمه که همه نفرینش می کردن و اونموقع ها خوزستان که می رفتیم تلویزیون عراق رو می دیدیم و نشون می داد که مردم چقدر دوسش دارن و پیرزن ها جلوی صدام از خوشحالی می رقصیدند و حالا تاریخ چیز دیگری می گوید .
و امان از روزی که پرده ها کنار می رود و فیلم دیکتاتورها را می سازند. جنایتهایشان ، ظلم هایشان و جورهایشان را بی پرده نشانت می دهند . امان از روزی که فیلم دیکتاتورها را بسازند.....

۱۳۹۰/۰۳/۱۸

امروز

دیشب فیلم Rabbit hole با بازی نیکل کیدمن رو دیدم. مادری که بچه 4 ساله اش را در یک تصادف از دست داده بود و اکنون بعد از گذشت 8 ماه هنوز نمی توانست به زندگی برگردد و لذتی از آن ببرد. در قسمتهایی از فیلم به دنیاهای موازی اشاره می شد و اینکه هر فردی همزمان می تواند در چند دنیا باشد و زندگی کند. و نیکل می گفت پس ما الان در این دنیا با غمگینترین شکل ممکنمون هستیم. و واقعا ما هم در بدترین دنیا از دنیاهای موازی قرار گرفته ایم . چه دنیایی را سراغ دارید بدتر از دنیای فعلی؟
در زشت ترین و غمگین ترین دنیای ممکن زندگی که نه مردگی می کنیم. زجر می کشیم و احساس عجز و ناتوانی دیوانه مان می کند . همچنان به زندگی به شکل مردگی ادامه می دهیم.
و چه دنیای خسته کننده ای.
و روز به روز هم اوضاع بدتر و بدتر می شود.

خیلی بی حسم .

.....

۱۳۹۰/۰۳/۱۷

اصلاح طلبی از دیدگاه صادق هدایت

"جایی که منجلاب گـُه است دم از اصلاح زدن خیانت است. اگر به یک تکة آن انتقاد بشود قسمتهای دیگرش تبرئه خواهد شد. تبرئه شدنی نیست. باید همه‌اش را دربست محکوم کرد و با یک تیپا توی خلا پرت کرد. چیز اصلاح شدنی نمی‌بینم" .

چقدر در مورد بعضی آدمها و برخی حکومت ها صدق می کند . یادت گرامی صادق هدایت عزیز

۱۳۹۰/۰۳/۱۶

باربد جان باخت

تیتر صفحه حوادث روزنامه شرق .
اما باربد کیست ؟
پسر بچه سه ساله ای که پدرش برای انتقام از مادرش او را با بنزین آتش زد.
اخبارش را از روز اول دنبال می کردم. تا بالاخره باربد جان باخت. و من از روز اول گفتم ای کاش باربد بمیرد. بچه ای با 70 درصد سوختگی بچه 3 ساله ای که دیگر حتی حرف هم نمی توانست بزند. پرستارها می گفتند چشمش را باز می کند . اشک از گوشه چشمهایش جاری می شودو ما می فهمیم که چقدر درد دارد.
ولی این بچه اگر زنده می ماند و بزرگ می شد با آن شکل و شمایل سوخته و با آن روانی که نمی توانم بگویم چه بر سرش آمده بود ، چگونه می توانست به زندگی ادامه دهد.

این بچه 3 ساله به چه فکر می کرد؟ زندگیش یک کابوس دائمی بود.

خشونت خشونت خشونت.
مدام صفحه حوادث را می خوانیم . خشونت دائمی شده و همیشه اسمی از چیزی به نام شیشه برده می شود. و همه او را مقصر می دانند . قتل میدان کاج را یادتان هست ؟ قاتل شیشه می کشید. پدر باربد هم شیشه می کشید . دختر 12 ساله ای که پارسال توسط پدرش به آتش کشیده شد ولی پزشک قانونی گفت که مرگ بر اثر ترکیدن قلب از شدت ترس بوده . عین این جمله را در روزنامه نوشتند. و ما خواندیم و درد کشیدیم و کاری نکردیم.

اینجا خشونت بیداد می کند . خشونتی که می گویند ناشی از مواد مخدر است.
خوشا قدیم ترها که معتادها مهربانتر بودند. تریاک این نمی کرد با مردم.
پسری بر اثر مصرف شیشه پدرش را کشت.
مرد جوان معتاد به شیشه برادرش را با چاقو تکه تکه کرد.
......
چقدر بخوانم . چقدر درد بکشم . چقدر هیچ کاری نتوانم بکنم.
اینها را می نویسم تا شاید فکری به ذهنم برسد.
شاید کاری بتوان کرد.
و باربد را با آنکه می دانستند پدرش معتاد است باز به پدرش دادند. زن حقی ندارد. بچه مال پدر است. پدر هر قدر معتادتر هر قدر بی لیاقت تر مهم نیست . بچه مال پدر است.
بچه مال پدر است . بچه مال پدر است و پدر می تواند در روز روشن آتشش بزند.
بچه 3 ساله را آتش زدند.
بچه 3 ساله مرد.
بچه 3 ساله راحت شد.

باربد جان باخت.
تف به ....

و کودک آزاری تا کی؟


.....................

۱۳۹۰/۰۳/۱۱

خستگی های من

خستگی هایم می ماند برای بعد از مرگم شاید به در شود بالاخره .
2 روز و 3 روز تعطیلی از پس خستگیهایم بر نمی آیند. خستگیهایم عمیقتر از این حرفها هستند . خستگیها روانم را بلعیده اند . هر چه می خوابم فایده ای ندارد .
کوفتگی های تنم با هیچ چیزی درمان نمی شود. انگار همیشه یک فصل کتکم زده اند.
قبلنا اصلا خسته نمی شدم. نمی فهمیدم خستگی چیست . البته همیشه زیاد می خوابیدم. چون همیشه عاشق خواب بودم. عاشق بی خبری . عاشق خواب دیدن . عاشق تو این دنیا نبودن.
اما این خستگی مفرط را اخیرا دچار شده ام.
روزهایی هست که بند بند انگشتانم هم درد می کنند. بند بند انگشتانم هم خسته اند.
راستش وقتی خبر مرگ کسی را می شنوم. مثلا همین پیرترین رفتگر شهر که در سن 76 سالگی از گرسنگی جان داد . یا عزت اله سحابی یا دخترش هاله ، حس می کنم به آرامش رسیده اند و برایشان خوشحال می شوم.
همیشه حتی در بهترین و خوشحال کننده ترین قسمتهای زندگی نیز اگر مر گ می آمد و دستم را می گرفت حتما با او می رقصیدم.
راستش ته وجودم زندگی نمی خواهد.
خیلی ها عاشق زندگیند ولی من از وقتی مرگ را شناختم ، عاشقش شدم . شیفته اش شدم.
خیلی ها افتخار می کنند به اینکه عاشق زندگیند . و مرگ و زندگی دو روی یک سکه اند و من هم حق دارم روی مرگ را بیش از زندگی دوست داشته باشم. و تا زندگی نکرده باشی آنهم در این دنیای امروزی ، محال است که قدر مرگ را بدانی.
.......

مرگ یک انسان

خبر داغ امروز
خبر سوزاننده امروز
خبر مرگ یک انسان
هاله سحابی در مراسم تشییع جنازه پدرش کشته شد.
قلبت درد می گیرد وقتی خبرهای بالاترین را می خوانی.

هر دم از این باغ بری می رسد

.....................