۱۳۹۰/۰۱/۰۹

تهران و سکوتی دردناک

همیشه عاشق خلوتی تهران توی عید بودم. خیابونای خلوتش و سکوتش.
امسال نمی دونم چرا این سکوت بدجوری فشار به مغز من وارد می کنه انگار تهران با سکوتش مغز من رو تو مشتش گرفته و فشار می ده .آره هنوز مغزم درد می کنه. سکوت امسال تهران دردناکه .
نمی دونم از چی بنویسم . هجوم افکار دیوانه کننده است .
احساس می کنم این افکار مثل یک پا با پوتین سربازی روی حلقومم قرار گرفته و هر لحظه فشارش رو بیشتر می کنه .

کاشکی واقعا همه چی آروم بود .
کاشکی این سکوت و آرامش می تونست به من این باور رو بده که اوضاع خوبه .
ولی من مطمئنم که اوضاع خوب نیست . اوضاع خیلی ها خوب نیست.
و کاشکی می شد به راحتی گفت :
و چون می گذرد غمی نیست ...
...

۱۳۹۰/۰۱/۰۷

این مغز خط خطی من

آره عیده . اولین روز کاری من بعد از تعطیلات . تو سرم پر از فریاده . پر از چیزای جور و واجور . از جدال جدائی نادر از سیمین با اخراجی های 3 . از دیدارها و تلاشهای مذبوحانه برای آگاهتر کردن دور و بریها . از ژاپن و نیروگاهها تا شلوغی سوریه و کهریزک لیبی . از عکسهای پدر و مادر ندا در نصف شب سال تحویل بر سر مزار دخترشان از نوشته های برادر محمد مختاری از کار و بدبختی های شخصی خودم .
احساس می کنم مغزم همین روزها منفجر خواهد شد.
چقدر کلافه ام از آدمها ، چقدر تلاش می کنم دوستشان داشته باشم . چقدر تلاش می کنم رابطه برقرار کنم و هر چه بیشتر تلاش می کنم خسته تر و نا امید تر می شوم. دورم دور . خیلی خیلی دور . من حتی با نزدیکان خودم هم غریبه ام. احساس غربت گلویم را بدجوری می فشارد .
خط خطی های مغزم روز به روز عمیقتر می شوند .
کاش مغزم از کار بیفتد . قلبم که خیلی وقت پیش از اینها مرده است.
......

....

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت،

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،

و او یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را…

۱۳۸۹/۱۲/۲۹

عید

چه طور ایرونیها می تونن عید داشته باشن؟ چه طور بوی عید می شنون؟ چه طور سفره هفت سین می چینن؟ من نمی فهمم این آدمها رو.
بیرون بودم . مردم سبزه و سنبل و ماهی می خریدن.
من چقدر دورم چقدر دور.
یاد محمد مختاری و حرفهای پدرش چنگ به دلم می زنه .
بغض ندارم بی احساسم.
بسیار زیاد گیجم .
می خوام کتاب بخونم.

.....

۱۳۸۹/۱۲/۲۱

درس گرفتن

راستش دوره و زمونه بدیه آدمای کمی دورو برت پیدا می شن تا از خوبیهاشون درس بگیری. من عاشق درس گرفتن از خوبیهای آدمهام . چند روز پیش تو یه ترافیک سنگین از اتوبان رسالت به سمت غرب می رفتم. بچه های فروشنده زیادی کنار اتوبان بودن بچه های خیلی کوچیک . هممون می دونیم که نباید به این بچه ها پول داد این دقیقا چیزیه که کارفرماهای بیرحمشون می خوان . یه ماشین پراید جلوی من بود که من موی سفید آقای راننده و روسری خانوم کنار دستی ایشون رو می دیدم . به هر بچه ای که می رسیدن یه شکلات بهش می دادن و ولع بچه ها برای خوردن شکلاتها اشک به چشمای آدم می آورد . تصمیم گرفتم دیگه همیشه برای این بچه ها تو ماشینم خوراکی داشته باشم. شیر ، میوه ، شکلات ، ساندویچ . بهترین کاری که می شه واسه این بچه ها کرد.
دلم از این زمونه گرفته . دلم از خودم هم گرفته هوا کمه نفس تنگی دارم.
باید رفت
ماندن دیوانه کننده است
ماندن آدم رو به گه می کشه
زندگی تا به لجن نکشدت ولت نمی کنه

......

۱۳۸۹/۱۲/۱۱

مرگ

دیروز با دوستام راجع به این حرف می زدیم که آدم باید لااقل 2 خط وصیتنامه داشته باشه ولی اینقدر همیشه فکر می کنیم کو تا نوبت من برسه که هیچ اقدامی نمی کنیم . به قول دوستم لابد بعد از اینکه مردیم تازه می فهمیم که ای دل غافل چرا هیچ وصیتی نکردم اونوقت لابد هی می خوایم بیایم تو خواب این و اون و هی بگیم تو رو خدا بگو این کارو بکنن یا اون کار رو بکنن .
مرگ نزدیکه . پیر و جوون نداره . اون دوره گذشت که مرگ مال پیرا بود و تک و توکی چند سال یه بار یه جوون می مرد. الان بیشتر مرگ جوونا رو می شنوی . جسورترند . درو رو خودشون نمی بندن تو خونه بشینن تا بلایی سرشون نیاد . می یان بیرون و به هزار و یک دلیل می میرن.
بعضی روزا حس می کنی که مرگ بغل گوشته ، که همین الان یه تیر از غیب می یاد و همه چی تموم می شه .
باید دو خطی بنویسم. وصیتی بکنم . وصییت برای جوانترها .
......

برای گرگها

گرگها خوب بدانند/ در این ایل غریب پدر اگر مرد تفنگ پدری هست هنوز
گرچه پدرانِ قبیله همگی کشته شدند /توی گهوارهٔ چوبی پسری هست هنوز
آب اگر نیست نترسید /که در قافله چشمان تری هست هنوز
*
*
*
گیرم که در باورتان به خاک نشستم،
و ساقه های جوانم از ضربه های تبر هاتان زخم دار است،
با ریشه چه می کنید....؟!

گیرم که بر سر این بام، بنشسته در کمین پرنده ای،
پرواز را علامت ممنوع می زنید،
با جوجه های نشسته در آشیانه چه می کنید...؟!

گیرم که می زنید، گیرم که می کشید، گیرم که می برید،
با رویش ناگزیر جوانه چه می کنید.....؟!