۱۳۹۰/۰۵/۱۹

بیهودگی

گاهی بیهودگی با تمام تار و پودم گره می خورد. حس می کنم بیهودگی را در رگهایم تزریق کرده اند . نه به اندازه 1 سی سی و 2 سی سی . رگهایم می خواهند از شدت حجم این بیهودگیها منفجر شوند. بیهودگی شیار های مغزم را پر می کند . بیهودگی قلبم را فرا می گیرد. و من به یاد می آورم که همه چیز چه بیهوده است . تلخی بیهودگی همه وجودم را تلخ می کند.
همیشه سعی کرده ام این درکم از بیهوده بودن زندگی را از خودم دور کنم . همیشه سعی کرده ام فراموش کنم . ولی مانند بومرنگی که هر چه با سرعت بیشتری از خودت دورش می کنی با سرعت بیشتری به سمتت بر می گردد و گاهی چنان به صورتت می خورد که نقش بر زمین می شوی ، نقش بر زمینم می کند.
وقتی با تمام وجودت می فهمی که زندگی بیهوده است . دیگر راه برگشتی نیست . تا وقتی نفهمیدی مشکلی نیست ولی همینکه فهمیدی دیگه نمی تونی نفهمی.

و اینهمه هیاهوی آدمها را برای اینهمه بیهودگی نمی فهمم.
دلم خلوتی می خواهد و فکری و خیالی و دفتری و قلمی و جام فراموشی ای .
می خواهم از این حلقه هیاهو بیرون بروم.
......