۱۳۸۸/۰۸/۰۳

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

امروز اصلا وقت نوشتن نداشتم ولی دلم نیومد که بخوابم و چیزی ننوشته باشم . خواستم یه موضوع پیدا کنم خود به خود این شعر یادم افتاد .
شعرای سعدی رو دوست دارم .
از این بازی خوشم می یاد که یک دفعه به شعر فکر کنم و اولین شعری که به یادم می یاد و تو ذهنم بیارم اگه حفظم بخونمش اگه نه تو اینترنت دنبالش بگردم چون هیچ کتاب شعری بعد از اون حادثه برام نمونده .
بعد هی فکر کنم چرا این به ذهنم رسید ؟ و چه حکمتیست در این بازی و این تصادف انتخاب شعرهای خفته در ذهن .

می ترسم از لحظه بعد ....

تکراریست این جمله خلاصه شده در یک کلمه ، "گیجم".
سرم خالیه .
می ترسم چون فکر نمی کنم ، چون نمی خوام فکر کنم ، می خوام بگذره و می دونم که می گذره مگه تا حالاش چه جوری بوده ؟
همینه دیگه یا بهتره بگم همینه که هست دیگه .
تغییر در چه حد و اندازه ای در اختیار منه ؟ در اون حد که از دنیای شلوغ و دیوانه کننده ای که داشتم به خلوت آرامی پناه بیارم . در اون حد که از زیر فشار تحمل دیگران با زور خودمو بیرون بکشم و تن خرد و خمیرم و رها کنم تا شاید زخمهاش خود به خود خوب شد هر چند جای زخمها تا آخرین لحظه نفس کشیدنم به شکل زشت و تهوع آوری با من خواهند بود.
می گن گذشت زمان مرهمی است برای تمام زخمها ، ولی نمی گن که این مرهم زخمهارو محو می کنه یا فقط تسکین می ده . در مورد من که تا حالا اینطوری نبوده . کابوس باز شدن دوباره زخمها گاهی دیوانه وار به سراغم می یاد و نمی تونم بگم که چقدر این کابوس وحشتناکه .

چقدر بی تفاوتم من ....
...............................