۱۳۸۸/۰۸/۱۴

گودو

فرقی نمی کنه بخوای از سیاست حرف بزنی یا مسائل اجتماعی و یا احساسات شخصی ، در این جامعه باید سانسور کرد . امشب خیلی دلم می خواد از مسائل سیاسی و عقاید سیاسیم که همیشه سعی داشته ام سرکوبش کنم حرف بزنم .
باز مثل شبهای دیگه نصف شب بیدار شدم و باز خیلی خسته ام و باز خوابم نمی بره . همیشه خواب رو به هر چیز دیگه ای ترجیح دادم . خواب برای من فراره ، فرار از هر فکر و احساسی که گاهی در حد جنون منو رنج می ده . کی این رنج تموم می شه ؟ کی می تونم به آرامش برسم ؟
خیلی ضعیف شدم ، خیلی خسته شدم ، خیلی از بیهوده بودن و بیهوده زندگی کردن رنج می برم . چی ممکنه به من احساس رضایت بده ؟ من امشب وحشتناک شدم . از اون شبهاییه که من از خودم می ترسم .
کتاب سمفونی مردگان بعد از مدتها تمام شد . از قبل از انتخابات شروع کرده بودم و بعد متوقف شده بود و بعد شبی یک صفحه و بالاخره امشب تموم شد .از من بعیده . و پایان هر کتابی غمناکم می کنه .
من از زندگی کردن می ترسم . من از هر دلبستگی ای می ترسم . من می ترسم ، من از لحظه بعد می ترسم .
من منتظر هیچ گودویی نیستم ، هیچ گودویی نخواهد آند و ما همچنان سرگردان می مانیم و من از این سرگردانی بیزارم . در انتظار گودو بودن انتظاری پوچ و بی نتیجه است و من مدتهاست که منتظر هیچ چیز نیستم . ومن امید به هیچ دارم .
کاش می شد به آمدن گودو دل بست . کاش می شد دوباره امیدی داشت . کاش می شد از این سرگردانی دیوانه وار نجات پیدا کرد .

و این احساس معلق بودن این احساس با نخی به آسمان وصل بودن و زیر پا اقیانوس عمیق و بی ساحل ، چه احساس وحشتناکی است .

من نمی تونم
من نمی خوام

.....................