۱۳۹۰/۰۴/۱۸

من در یک روز

چه شنبه کسل کننده ای . چه روزهای خشک و بی احساسی. چه زندگی خسته کننده ای.
الان دلم می خواست پاهایم را در آن رودخانه ای می گذاشتم که آبش یخ بود. و چشمهایم را می بستم و می خوابیدم. چقدر صبح سخت از خواب بیدار شدم. و مثل همیشه دیر شد.
دیشب و پریشب کلی خواب دیدم . بهتر است بگویم کلی خواب بد دیدم . خوابهای بدی که بعضی ها به گذشته بر می گشت و بعضی احتمالا به آینده.
در خواب گریه می کردم ضجه می زدم.
انگار خوابهایم گلچینی بود از بدترین اتفاقات گذشته و آینده.
من همیشه خوابهایم بر خلاف بیداریهایم هستند . وقتی حالم خوب است این ضمیر نا خودآگاه لعنتی بدیها را به خاطرم می آورد و وقتی حالم بد است همیشه با خوابهای خوب به سراغم می آید .

جلسه ای طولانی داشتم . مفید بود . ولی نه برای من . من دلم رودخانه می خواست و هوای خوب و فکرهای رمانتیک . اینجا همه چیز خفه بود و دنیا مجازی بود و فکر ها ماشینی.

من از این صفر و یک های به هم پیوسته خسته شده ام. تا چشم کار می کند صفر و یک می بینی .
صفرهایی که فقط باید صفر باشند و یک هایی که فقط باید یک باشند . هر صفری که اشتباهی یک شود و هر یکی که اشتباهی صفر شود همه چیز به هم خواهد ریخت.

حواسم که نباشد عاشق کارم هستم.
ولی وای از وقتی که حواسم باشد. تفاوت آنچه که هستم با کارم زمین تا آسمان است. شاید برای همین است که فرار می کنم و می آیم اینجا تا کمی بنویسم . تا کمی خودم بشوم. کمی اعتراف کنم . اعتراف به اینکه امروز یک روز کاری درخشان بود و یک روز وحشتناک برای شخص خودم.
کمی به کارم فکر می کنم و خوشحالم از پیشرفت امروز کارم و خیالم راحت تر است و به خودم خسته نباشی دخترم می گویم .
و کمی به خودم فکر می کنم و به چیزهایی که می خواهم و به گذشتن یک روز دیگر بدون نزدیک شدن به خواسته های شخصیم .

دلم می خواهد از اینجا بروم بیرون و هوایی بخورم . فردا هم روز سختی است .

.....