۱۳۸۹/۱۱/۰۸

دلتنگی

امروز از صبح دارم این شعر رو زمزمه می کنم
دلتنگی های آدمی را باد ترانه می سازد
رویاهایش را آسمان پرستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند....
چقدر اشکهای نریخته من زیادند. تازگیها تو حالتهای عادی اصلا نمی تونم گریه کنم . وقتایی گریه می کنم که بعدا اصلا یادم نمی یاد.
از اون حالتهای فرار دارم. یعنی از اون حالتهایی که دلم می خواد برم به یه سیاره دیگه .
امروز خیلی سعی کردم واسه خودم رویا بسازم. تا این لحظه که موفق نبودم . قسمت رویاسازی مغزم خراب شده. رویاهای کوچیک هم نمی تونم بسازم. نشانه های پیریه فکر کنم . یا شاید افسردگی. یا دلمردگی . یا یاس . یا نا امیدی. یا سرخوردگی. هر چی که هست بدجوری عذاب آوره . یادتونه چند وقت پیش خواب یه پرنده رو دیده بودم که بالهاشو کندن ؟ حس همون پرنده رو دارم.
مغزم بدجوری هنگ کرده .
می دونم که همیشه بالاخره همه چی درست میشه . هزار سال پیش بود با حرفاش انگار پتک می زد تو سرم . خشکم زده بود پشتم رو بهش کردم و رفتم . فقط رفتم تا اونجا نباشم . پشت سرم داد زد زیاد فکر نکن همه چی درست می شه . و هیچوقت اونجوری که من می خواستم درست نشد .همیشه همه چی با گذشت زمان درست می شه آره زخمها خوب می شن اما جاشون تا ابد می مونه. شاید شکلشون عوض بشه اما بالاخره یه چیزی می مونه .
پر از نفرتم. از من بعیده . نفرت و خشم و جنون بی نهایت . من چقدر عوض شدم.
اشتباه از ما بود
اشتباه از ما بود
که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم ....
.....
باید تمرکز کنم .
....