۱۳۹۰/۰۸/۲۳

...

چه هوای خوبی آدم کیف می کنه . دیشب تو پارک قدم می زدم. چقدر همه چی قشنگ بود من وسط یه راهی که دو طرفش پر از درخت بود و روی زمین پر از برگ و کمی هم همه جا خیس بود قدم می زدم. و هوا خوب بود و من نفس می کشیدم و برا خودم آهنگ زمزمه می کردم . مغزم خوشحال بود. حاضر بودم تا ابد طواف کنم دور این پارک قشنگ .
هوا که سرد می شه مردم دیگه پارک نمی یان. آدمای کم و خاصی حاضرن تو سرما هم بیان پیاده روی و هوا خوری.
کلی کتاب خریدم. یعنی تو اون روز برفی خواهرم رفت انقلاب برام کلی کتاب خرید. کتابایی که کلی جایزه بردن از بنیاد گلشیری از مهرگان ادب از صادق هدایت و ...، ولی راستش به نظرم زیادی تکرارین. انگار تو دنیا دیگه هیچکس هیچ حرف جدیدی هم نداره که بزنه. یا شاید من یه مشکلی پیدا کردم. به انتها رسیدم به انتهای دنیا و آدمها و واژه هاشون و حرفاشونو فکراشونو عشقاشونو زندگیاشونو مرگاشون.
به انتهای خودم که سالهاست رسیده ام از زمانی که هنوز خیلی جوان بودم.
هر چه بیشتر می گردم کمتر پیدا می کنم . دیگر حتی نمی خواهم بگردم.
.......