۱۳۹۰/۰۱/۲۱

جهانی بدون مرز

امروز تو بالاترین دیالوگی از سکانس پایانی فیلم بیمار انگلیسی گذاشته بود حیفم اومد اینجا نیارمش

"می میریم، می میریم، می میریم، غنی از عشاق و قبایل. آن چه را بلعیده ایم می‌چشیم. پیکرهایی‌ که وارد شده‌ایم و چون رود بالا رفته ایم، ترس هایی که در آن نهان کرده ایم، مثل این غار متروک. می‌خواهم پیکر ام نشانی‌ از این داشته باشد. کشور های حقیقی‌ مائیم، نه مرز‌های کشیده شده بر نقشه‌ها با عصای مردان مقتدر. می‌دانم که می آیی تا مرا به قصر باد‌ها ببری، تنها چیزی است که خواسته‌ام، قدم زدن در چنین مکانی، با تو، با دوستان، در جهانی‌ بدون مرز."


و جهانی بدون مرز و جهانی پر از عشق پر از صلح .

چه دستنیافتنی ، چه زیبا ، چه آرامبخش.

.....

بی خوابی

ساعت نزدیک 3 نصف شبه . الان بیشتر از یک ساعته که بیدارم. مقاومتی که در مقابل خوردن قرص خواب میکنم شاید کمی احمقانه باشه و باعث این بی خوابی شاید تا حدی دیوانه کننده.
پنجره اتاق بازه و خنکای شب لذت بخش.
سکوت سکوت و باز هم سکوت. فقط صدای انگشتهای من بر کیبورد شنیده میشه. نمی خوام این سکوت رو با آهنگ پر کنم.
داشتم در این بی خوابی به کتابی فکر میکردم که قصد نوشتنش رو دارم. کتابی شاید به نام درک من از زندگی. مطمئنم آدمهای خیلی کمی از کتاب من خوششون خواهد آمد. البته که درک هر کسی از زندگی بسته به شرایط محیطیش متفاوته .دلم میخواد درکم رو از زندگی و مخلفاتش که مهمترینشون آدمان در قالب یه داستان بیان کنم.
راستش به کتابم که فکر میکنم خودم مغزم درد میگیره و سرگیجه به سراغم می یاد.

کاش بارون بباره. تنها چیزی که دلم میخواد سکوت شبم رو بشکنه صدای بارونه اما میدونم که نمی باره.

باید روشهایی پیدا کنم برای خواب کردن خودم آسمانی هم بالای سرم نیست تا ستاره هاشو بشمرم.

و مرگ من هم روزی از راه می رسد .روزی که پایان تمام زجرها و دردهای بیخودیست که در این زندگی کشیدم.

از درد سخن گفتن و از درد شنیدن ، با آدم بی درد ندانی که چه درد است

........

.....