۱۳۸۹/۱۰/۳۰

خاطرات دور..

امروز بین اونهمه کار نمی دونم از کجا به اینجا رسیدیم که خاطرات بچگی منو مرور کردیم. چقدر خونواده من سختی کشیدن . این جنگ لعنتی همه آدمهای مثل مارو از داشتن یه زندگی عادی برای همیشه محروم کرد. ولی بالاخره گذشت و ما بزرگ شدیم.
من من شدم و بقیه بقیه شدن. هر کس به نسبت پوست کلفتیش یه جورایی تحمل کرد و گلیم خودش رو از آب بیرون کشید. یادمه که یه کتابی می خوندم مال پرینوش صنیعی . کتاب که تموم شد من تفسیر کردم که آخه مگه می شه همه جور بدبختی سر این زن قصه اومده باشه ؟ مصنوعی بود به نظرم. ولی امروز که داشتم از خونواده خودم می گفتم دیدم آره می شه همه جور بدبختی سر یه خونواده بیاد.
یاد اونشب سرد برفی افتادم که از خوزستان رسیدیم تهران من و خواهرم دامن چین چینی داشتیم و صندل رو باز . تهران برفی بود و ما یخ کردیم تا برسیم خونه عمو . از جنگ فرار کرده بودیم . و فکرش رو هم نمی کردیم که برای همیشه ماندگار بشیم تو این تهرونی که هم فحشش می دم و هم دوسش دارم.
سالها پیش کتاب "همه می میرند" نوشته سیمون دوبوار رو می خوندم. کتاب راجع به کسی بود که اکسیر زندگی رو خورده بود و 800 سال بود که زندگی می کرد و 60 سال از این 800 سال را خوابیده بود. طرف تا ته دنیا رفته بود و هم چیزرا دیده بود . چقدر خودم رو نزدیک به این آدمی که 800 سال بود زندگی کرده بود می دیدم. حسم نسبت به زندگی همان بود . آنوقتها 24 ساله بودم و یادم است که چهارشنبه سوری بود و من تب شدیدی داشتم و روی کاناپه دراز کشیده بودم و کتاب را نمی توانستم رها کنم . چقدر وحشت کردم . حس می کردم 800 سال از عمرم گذشته . انقلابهایی را دیده بودم . جنگهایی را و زندگیهایی و عشق هایی و مرگ هایی را .
روزی که جادوگر پیر اکسیر را به من داد . اول روی یک موش امتحانش کردم . موش اکسیر را خورد دور خودش چرخید و بعد بی حرکت بر زمین افتاد . بعد از مدتی دوباره از جا برخاست و فرار کرد.
کابوس همیشگی مرد قصه این بود که همه مردم دنیا از بین رفته اند و فقط او و موش زنده اند . و من وحشت داشتم از اینکه جای آن مرد باشم و محکوم به زندگی کردن تا ابد.
اگر در دوره ای بودم که هنوز کشف نکرده بودند که زمین گرد است . مطمئنم که می دانستم زمین گرد است .
و عشق مهمترین کشف مرد 800 ساله بود.
و عشق مهمترین کشف زن 800 ساله است.........