۱۳۹۰/۰۳/۰۵

ادامه پست قبلی

امروز باز از همانجا می گذشتم . اینبار تنها نبودم . همان مرد با همان لباس و شکل و شمایل با همان شکل دیروزی صد متر جلوتر افتاده بود و همراهانم گفتند که اینها کارشان است که پول بگیرند . و من مغزم خراب شد و فهمیدم حقه بازی آنقدر زیاد شده و اول حقه بوده و تقلب و دروغ و بعد از آن انسانیت مرده . خوشبختانه شبح فعلا از جلوی چشمانم رفته ولی چیزهای خیلی بیشتری مغزم را می ترکاند.
از چمران پیچیدیم سمت سعادت آباد سر یک پیچ تند آقایی جلوی ماشین رو گرفت و سراغ هتل استقلال را گرفت و بچه ها گفتند برو خطرناک است. راست می گویند خطرناک است. ولی دیگر همه از همدیگر می ترسند.
و گاهی اگر کسی واقعا نیازی داشته باشد تا کی باید صبر کند تا به دادش برسند.
مغزم درد می کند از کشته شدن انسانیت به دست خود آدمها لااقل برخی از آنها و عملا فکر می کنم که فقر منشا همه این دروغ ها و بدبختی هایی است که گردن جامعه را خرد می کندو
باید زیاد بنویسم ولی قرص خواب اثر کرده.
.....

انسانیت

در کوچه و پس کوچه های فرشته رانندگی می کردم . با سرعت . عجله داشتم قرار کافی شاپ داشتم و دیر شده بود . مردی کنار دیوار افتاده بود غش کرده بود. من رد شدم . هیچ کاری نکردم انسانیت در من مرده. در همه ما مرده . مرد به نظر معتاد بود . شاید از بی موادی غش کرده بود. لاغری بیش از اندازه اش در همان یک نگاهی که دیدمش اینرا می گفت. من هیچ کاری برایش نکردم. رفتم که به قرارم برسم. از دیروز شبحش دیوانه ام کرده . وجدانم درد می کند . 10 سال پیش من این نبودم. چه به روز قلب من آمده ؟ چه به روز مهربانی من آمده. من یعنی من نوعی. آدمهای زیادی از آنجا رد می شدند . شاید یکی پیدا شود یکی که مثل من نباشد . خیلی بهتر از من و ما باشد . احساس وحشتناک و بدی دارم. در بدترین حالت مرد یک تزریقی بود. اما دلیل نمی شود که من حتی نیش ترمز هم نکردم.
وای وای وای .....