۱۳۹۰/۰۹/۲۷

نیست شده

هستم اگر می نویسم اگر نمی نویسم پس حتما نیستم . واقعا نیستم . مثل یک ذره پرتاب شده در یک فضای بی انتها شده ام. با سرعت نور زندگی می کنم و نمی فهمم زمان چگونه می گذرد . چشمهایم را که بر هم می گذارم خیلی سریع صبح می شود و بازشان که می کنم به سرعت دوباره شب می شود . سر گیجه می گیرم از این شب و روزهای به هم پیوسته .
دوباره دارد صبح می شود . و همیشه به این جمله فکر می کنم که تاریک ترین قسمت شب دقیقا قبل از سپیده دم است . و ظلمت همیشه یکقدم تا روشنایی فاصله دارد. گاهی یکقدم هم خیلی زیاد می شود.
پادزهری که روان من در مقابل هر نوع ناملایمتی ترشح می کند بی حسی است . و وقتی به این درجه از بی حسی می رسم دیگر هیچ چیزی نیستم. خودم می فهمم چه وقتهایی نیست می شوم.
وقتی به این حالت می رسم به راحتی می توانم از همه چیز دست بکشم . به راحتی می توانم هر چیز و هر کسی را کنار بگذارم.
چقدر احساس نیست شده گی دارم در این لحظه .
......