۱۳۹۰/۰۳/۱۰

آرامش

چه روزهای گرمی. بعد از ظهرها درست مثل بعد از ظهرهای تابستان است.
دلم آرامش می خواهد . چیزی که نه در کارم هست و نه در زندگیم و نه در کشورم.
آرامش را در هیچ کس و هیچ کجا پیدا نمی کنی.
اما این شب ها خوابهای آرام بخشی می بینم . یک نفر در خوابم به من آرامش می دهد .
یک نفر به خوابم می آید که وجودش گرم است . خنده اش شیرین است و نگاهش دوست داشتنی .
بیدار که می شوم از نبودنش غصه می خورم و از محو شدنش.
دوباره چشمهایم را بر هم می فشارم شاید برگردد.

حس آرامش را می گویم.

کاش زندگی هم همینقدر آرامبخش بود.
کاش آدمهای زندگی هم همینطور بودند.

خسته ام.

......

۱۳۹۰/۰۳/۰۹

روز پر اشتباه

چه روز بد پر اشتباهی . من تو کارم آدم دقیقی هستم و کمتر پیش می یاد که اشتباه کنم.
امروز ولی اشتباه کردم یعنی اشتباه یکی دیگه رو بدون اینکه چک کنم تایید کردم و یک گند بزرگی به سیستم خورد و افتضاحی به بار آمد.
بعدش یه دفعه پر از استرس شدم و تازگی ها هر وقت استرس دارم حالت تهوع به سراغم می یاد.
بعدش فکر کردم که باید ی چیزی بخورم شاید تهوعم بند بیاد. آقای آبدارچی مهربون برام از رستوران شرکت شنیتسل گرفت ولی چشمتون روز بد نبینه اولا به شدت مزه زردچوبه می داد . دوما مگر از گلوی من چیزی پایین می رفت.
الانم اومدم اینجا یه کم بنویسم تا آروم بشم.
چه حالتهای عجیبی تازگیها به سراغم می یاد وقتی عصبیم.
سرگیجه ، تهوع ، نفس تنگی و بی اشتهایی مطلق .

کاشکی امروز زود تموم بشه
....

۱۳۹۰/۰۳/۰۸

آدمهای حقیر

بعضی آدمها چقدر حقیرند.
حقارت در بعضی ها چه بیدادی می کند.
حقارت با آدمها چه ها که نمی کند.
وای از روزی که گرفتار یک آدم حقیر شوی.
وای از روزی که یک مملکت گرفتار آدم حقیری شوند.

آدمهای حقیر سه چیز را اصلا نمی شناسند ، صداقت ، شرافت و وجدان.

صداقت را که اصلا از اول هم نمی شناختند. شرافت را استفراغ و وجدانشان را از کثافت پر کرده اند.

آدمهای حقیر هیچوقت اصلاح نمی شوند . ذات حقیرشان اجازه فکر کردن به آنها نمی دهد.
عمقشان به اندازه یک انگشتوانه است .
بودن با یک آدم حقیر تو را هم حقیر می کند.
از زندگی یک چیز می خوام خودم را و مملکتم را از آدمهای حقیر دور بدارد.
آمین
.....

وقتی دلم می گیرد

دوستم قرار بود پولی بفرستد تا در ایران کمکی به جایی یا کسی شود. چقدر این روزها محتاجها زیادند. چقدر وضع مردم بد است . نمی دانی پول را به که بدهی ؟ چه کارش بکنی؟

دلم می گیرد.
نمی توانم انتخاب کنم . دلم بد جوری گرفته از صبح بغض دارم . دلم از آدمها گرفته . دلم برای آدمها گرفته . دلم از کارهایی که آدمها با آدمها می کنند از بلاهایی که آدمها بر سر هم می آورند گرفته. دلم گرفته دلم از همه چیز و همه کس گرفته.

و نمی توانی همینطوری همین وسط گریه کنی. دلم زار زار گریه می خواهد.

از عجز و ناتوانی خودم دلم گرفته.
من از این زندگی دلم گرفته.

چه کسی صدایت را می شنود؟

چه کسی حتی ذره ای برایش مهم است که دل تو گرفته . دل تو از چیزی گرفته از یک چیز دردآور.
نه از یک چیز از خیلی چیزها.
چقدر اینجا پر است از درد.

خجالت می کشم از دردهای شخصی . روزی اما آرزوی من تلاش برای انسانها بود .
مغزم پر است از درد و کلمه و خفگی.

دلم گرفته
.............

۱۳۹۰/۰۳/۰۵

ادامه پست قبلی

امروز باز از همانجا می گذشتم . اینبار تنها نبودم . همان مرد با همان لباس و شکل و شمایل با همان شکل دیروزی صد متر جلوتر افتاده بود و همراهانم گفتند که اینها کارشان است که پول بگیرند . و من مغزم خراب شد و فهمیدم حقه بازی آنقدر زیاد شده و اول حقه بوده و تقلب و دروغ و بعد از آن انسانیت مرده . خوشبختانه شبح فعلا از جلوی چشمانم رفته ولی چیزهای خیلی بیشتری مغزم را می ترکاند.
از چمران پیچیدیم سمت سعادت آباد سر یک پیچ تند آقایی جلوی ماشین رو گرفت و سراغ هتل استقلال را گرفت و بچه ها گفتند برو خطرناک است. راست می گویند خطرناک است. ولی دیگر همه از همدیگر می ترسند.
و گاهی اگر کسی واقعا نیازی داشته باشد تا کی باید صبر کند تا به دادش برسند.
مغزم درد می کند از کشته شدن انسانیت به دست خود آدمها لااقل برخی از آنها و عملا فکر می کنم که فقر منشا همه این دروغ ها و بدبختی هایی است که گردن جامعه را خرد می کندو
باید زیاد بنویسم ولی قرص خواب اثر کرده.
.....

انسانیت

در کوچه و پس کوچه های فرشته رانندگی می کردم . با سرعت . عجله داشتم قرار کافی شاپ داشتم و دیر شده بود . مردی کنار دیوار افتاده بود غش کرده بود. من رد شدم . هیچ کاری نکردم انسانیت در من مرده. در همه ما مرده . مرد به نظر معتاد بود . شاید از بی موادی غش کرده بود. لاغری بیش از اندازه اش در همان یک نگاهی که دیدمش اینرا می گفت. من هیچ کاری برایش نکردم. رفتم که به قرارم برسم. از دیروز شبحش دیوانه ام کرده . وجدانم درد می کند . 10 سال پیش من این نبودم. چه به روز قلب من آمده ؟ چه به روز مهربانی من آمده. من یعنی من نوعی. آدمهای زیادی از آنجا رد می شدند . شاید یکی پیدا شود یکی که مثل من نباشد . خیلی بهتر از من و ما باشد . احساس وحشتناک و بدی دارم. در بدترین حالت مرد یک تزریقی بود. اما دلیل نمی شود که من حتی نیش ترمز هم نکردم.
وای وای وای .....

۱۳۹۰/۰۳/۰۴

شاهکاری از برتولت برشت

از کافه نادری برداشتم



نیکی را چه سود
هنگامی که نیکان ، در جا سرکوب می شوند ،
و هم آنان که دوستدار نیکانند ؟


آزادی را چه سود
هنگامی که آزادگان ، باید میان اسیران زندگی کنند ؟


خِرَد را چه سود
هنگامی که جاهل ، نانی را به چنگ می آورد ،
که همگان را بدان نیاز است ؟

به جای خودِ نیک بودن ، بکوشید
چنان سامانی دهید ، که نَفْسِ نیکی ممکن شود
یا بهتر بگویم
دیگر به آن نیازی نباشد .


به جای خودِ آزاد بودن ، بکوشید
چنان سامانی بدهید ، که همگان آزاد باشند
و به عشق ورزی به آزادی نیز
نیازی نباشد .


به جای خودِ خِرَدمند بودن، بکوشید
چنان سامانی دهید ، که نابِخرَدی
برای همه و هر کس
سودایی شود بی سود .

.....

۱۳۹۰/۰۳/۰۳

قصه های من و مغزم

گاهی واقعا دلت می خواهد کمی به عقب برگردی فقط برای اینکه یک اشتباه را نکرده باشی. گاهی دروغ است که گذشته گذشته. گاهی گذشته نگذشته است. گاهی یک اشتباه همه چیز را عوض می کند. اشتباه داریم تا اشتباه . راستش فکر می کنم اگر اینجا نبودم. اگر هر جای دیگر دنیا بودم . همه چیز بی نهایت متفاوت بود.
احساس می کنم به یک دیوار رسیده ام. یک دیواری که تا آسمان کشیده شده. و من واقعا بی انرژی تر و بی انگیزه تر از آنم که دری را جستجو کنم. حتی اگر مطمئن باشم که دری هست و پنجره هایی در این لحظه احساس می کنم که حتی انرژی بازکردنشان را ندارم.
می دانم با خوابیدن دوباره انرژی می گیرم. الان تعمیر کار کولر روی پشت بام است و تا وقتی نرفته نمی توانم بخوابم.
وقتهایی که مغزم خط خطی است فقط می توانم بخوابم و اینروزها هر چه انرژی دارم سر کار تمام می شود. صبحها که بیدار می شوم لبخند می زنم . از اینکه به طرز معجزه آوری مغز خط خطیم بعد از خواب ترمیم می شود خنده ام می گیرد. هر چند مطمئنم که دوباره خط خطی خواهد شد همانقدر مطمئنم که دوباره خوب خواهد شد . عادت کرده ام به این وضعیت مغزیم.
دلم یک مسافرت تنهایی می خواهد . دلم قطار سواری می خواهد. دلم یک شهر با یک رودخانه در وسطش می خواهد . دلم قایق سواری وسط شهر می خواهد . دلم می خواهد آقا کولری برود تا من بخوابم. هر چند اگر برود من هم باید بروم خرید کنم. تا پس فردا چیزی نمانده و من یک لیست خرید بلند بالا دارم.
مطمئنم کلی بهانه می آورم و دست آخر می خوابم.
هر چه شب تر می شود. خط خطی های مغز من هم عمیقتر می شوند. بعد مغزم شروع می کند به درد گرفتن بعد سر مغزم گیج می رود. بعد غش می کند و هی به هوش می آید و دوباره از هوش می رود.
و اینها که گفتم یک چشمه از حرکات دیوانه کننده این مغز خراب من است
..........

۱۳۹۰/۰۳/۰۲

غمی غمناک

شب سردی است,و من افسرده.
راه دوری است,و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده.


می کنم,تنها,از جاده عبور:
دور ماندند ز من آدم ها.
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها.


فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی.


نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر,سحر نزدیک است.
هر دم این بانگ بر آرم از دل:
وای,این شب چقدر تاریک است!


خنده ای کو که به دل انگیزم؟
قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟


مثل این است که شب نمناک است.
دیگران را هم غم هست به دل
غم من,لیک,غمی غمناک است.


سهراب هم غم های دردناکی داشته....

ناصر حجازی

امشب 90 داره . روال همه دوشنبه ها با بدبختی برنامه 90 رو دیدنه. ولی راستش امشب نمی خوام 90 ببینم. حتما همه غصه دار ناصر حجازیند. نمی تونم و نمی خوام فردوسی پور غمگین رو ببینم.
من سن و سالم به بازیهای عابدزاده قد می ده و بازی ناصر حجازی رو یادم نمی یاد . ولی عکسهاو فیلم های زیادی از اون دورانش دیدم. در یک کلام حجازی راحت شد. از مریضی خودش و از مریضی جامعه .
باز ما ماندیم و شهر بی تپش....

و مرگ می آید .
دیر و زود دارد
سوخت و سوز ندارد.
همه می میریم.
و این حس ،آرامشی عمیق به من می دهد.
به مرگ که فکر می کنم سرمست می شوم. سرمست به معنای واقعی کلمه...
.....
نمی دانید اینجا چقدر زندگی بد شده است
.....

۱۳۹۰/۰۳/۰۱

این روزها

دیشب یه پست تقریبا 20 خطی نوشتم در حالیکه منگ منگ بودم. و همون منگی باعث شد تا save نشه و همش بپره . بعدش کلافه خوابیدم.
یه تیکه اش یادمه که نوشته بودم هوا خنکه به کمک کولری که روشنه و من ولو شدم روی تخت و در حالیکه یه دستم زیر سر سنگین و چند تنی پر از آدممه و با یه دستم تایپ می کنم .
مغزم پر از جیغه . کله ام پر از آدمه اسم پستمم این بود یه کله پر از آدم. بعدش از سنگینی آدمهای توی مغزم دستم داشت می شکست و بالش رو گذاشتم زیر سرم و آرزو کردم شب که خوابم آدمها دونه دونه از مغزم بیان بیرون و برن خونه هاشون.
آخر هفته خیلی آدمهای جدید دیدم. و فهمیدم که مغزم کشش آدم جدید رو نداره .
جدید منظورم از این نظره که تا حالا ندیده بودمشون . و خاصیت مهمونی همینه .
چقدر بی حسم من امروز . یه بی حسی دردناک دارم.
خندتون نگیره واقعا بی حسی هم می تونه دردناک باشه . فکر می کنی که حتما درد داری ولی بی حسی و نمی فهمی.
مثل این آدمایی که مثلا پاشون رو قطع کردن و گاهی دقیقا تو همون قسمت قطع شده احساس خارش می کنن.
تهران سبز آبیه امروز . لااقل منظره اتاق من اینطوریه آسمون آبی با چند تیکه ابر و درختا و کوههای سبز.

.......

۱۳۹۰/۰۲/۲۸

دور تند تهوع آور

زندگی دوباره رو دور تند تهوع آورش رفته. امروز اینقدر کار کردم که از شدت خستگی دارم تلف می شم. البته هنوز هم باید باشم هنوز کارا تموم نشده. از صبح این مخ من یکریز داره کار می کنه. هوا کمی گرمه . کلافه شدم و موهام از زیر مقنعه مثل برق گرفته ها زده بیرون. دلم استخر می خواد یا رودخونه. دریا نه چون آبش شوره . منتظرم بچه ها کاراشون رو تحویل بدن و من چک کنم . آهنگ فرانسوی tombe la neige رو دارم گوش می کنم که منو می بره به یه روز برفی که چشم به جاده دوخته باشی برای اومدن کسی که دوستش داری و می دونی که بر نمی گرده...

امشب و فردا شب و پس فردا شب مهمونی دعوتم. نمی دونم چی شده یه دفعه همه تصمیم گرفتن مهمونی بگیرن.

ولی خوبه بعد از یه هفته کاری سنگین . 3 تا مهمونی کاملا متفاوت می چسبه. تازه هفته بعد هم کم وحشتناک نیست اوضاع کار.

نوشتن مخم رو آروم می کنه .....

۱۳۹۰/۰۲/۲۷

تو کجایی سهراب؟؟!!!

تو کجایی سهراب؟

آب را گل کردند چشم ها را بستند و چه با دل کردند...

وای سهراب کجایی آخر؟..........

زخم ها بر دل عاشق کردند خون به چشمان شقایق کردند !

تو کجایی سهراب؟که همین نزدیکی عشق را دار زدند

همه جا سایه ی دیوار زدند !.........


اینو تو بالاترین دیدم...

باز اینجا اینجا...

یه روز دیگه همون جای قبلی .
یه روز دیگه همون تکرارها .
نه اینجوری نمی شه . می رم. یه روز صبح کوله ام رو می بندم می رم .
می رم یه جای دور. یه جایی که به عقل جن هم نرسه .
بعدش هی می رم . اینقدر می رم تا تموم بشم .
دیگه یه جا نمی مونم تا مثل آب راکد بگندم.
می رم .
یکی از همین فردا ها...

چقدر سبکم . بی تعلق خاطری ......

۱۳۹۰/۰۲/۲۶

یک شب در یک کافه جدید

خودکار آبیم را نیز با خود بردی . برای نوشتن از خودکار مشکی خوشم نمی آید.
شب عید بود و بعد از کلی خرید به اینجا آمده بودم. کافی شاپ را در کنج طبقه پایین دیدم با بسته های خرید آمدم و نشستم . تنها چند ساعت با پایان دهه 80 شمسی فاصله داشتیم و من تنها اینجا نشستم.
تنهای تنها بدون آنکه بخواهم کسی هم باشد . کسی مگر می تواند باشد و خودش باری نباشد. مگر می شود کسی باشد و خودش دغدغه ای نباشد . همیشه هر وقت کسی هست احساس راحتی نمی کنم. بد شده ام ، حوصله کسی به غیر از خودم را ندارم. چه پنهان که حوصله خودم را هم ندارم. فوبیای زنگ موبایل پیدا کرده ام فوبیای صدای SMS. موبایلم همیشه سایلنت است . گاهی فرصتهای دیدار دوستی به همین دلیل از بین می رود. مغزم درد می گیرد ، قلبم به تپش می افتد وقتی صدای این موبایل لعنتی در می آید.
چقدر من عاشق لیوان و فنجانم. لیوانها و فنجانها با رنگها و طرحها و مدلهای مختلف. شاید برای همین اینقدر از کافی شاپ خوشم می آید . می نشینم روبروی لیوانها و فنجانها در قفسه . سفید و قرمز و شیشه ای . قهوه تلخ و گرم از راه می رسد . سیگاری روشن می کنم با فندکی که پر از خاطره است .
اگر واقعا زجر می کشی چرا اینکارها را کردی ؟ من چقدر انعطاف ناپذیرم چقدر بخشش در من مرده .
چقدر عادت می کنیم به همه چیز به تکرار.
تکرار با هم بودن حتی اگر لذتی نمی بریم از هیچ لحظه با هم بودنمان. ولی ما می توانستیم هنوز می توانستیم با هم لذت ببریم . لحظه لحظه بودنمان با هم می توانست پر از لذت باشد پر از لحظه های متفاوت پر از لحظه های عاشقانه ولی تو به قول خودت کلاس دومی بودی و من کلاس هشتمی و اصلا نمی فهمیدی عمق عشقم را . عمق دوست داشتنم را.
بند بند وجودت را دوست داشتم . دوست داشتنی بی توقع . دوست داشتنی متفاوت خیلی متفاوت با آنچه که می بینم و می شنوم و می خوانم.
نشسته ام پشت یک میز در یک کافه ، هیچ کس تنها نیست جز من. نشسته ام و با دفترم حرف می زنم . چه کسی بهتر از این دفتر برای درد دل کردن برای گفتن از چیزهایی که شب و روزت را دردآور کرده.
به راحتی فراموش می کنم . به راحتی فراموش می کنم. دیگر حوصله هیچ چیز درد آوری را ندارم.
هیچ کس ذره ای هم کس دیگری را نمی فهمد . دردها را برای هیچ کس نباید گفت . همیشه به نظرشان دردهایت کوچکند . درست می گویی کسی چه می داند از رابطه ما از احساس ما. ولی من که می دانم حتی بهتر از تو.
فیلم صداها را یادت می آید؟ چه می دانستم که آنموقع هم تو چیزی نبودی که فکر می کردم. بی انصافیت را به که شکایت ببرم؟
آنقدر زجرم دادی که مجبور شدم به هر که می رسم بگویم. می خواستم تمام راههای برگشتت را خراب کنم.
تمام غربت دنیا گاهی یکجا در دلم جمع می شود.
دیگر محال است با تو بمانم دیگر محال است همه چیز به قبل برگردد . گاهی دلم می خواهد مغزم پاک شود از هر خاطره ای. شاید اگر حافظه ام را از دست بدهم دوباره بتوان شروع کرد. با این خاطرات نمی شود ، محال است. تمام خاطرات بد مثل یک ابر سیاه مثل یک دود غلیظ و بدبو و چرب روی همه خاطرات خوب را پوشانده . همه چیز را از پشت این دود می بینم . وقتی خاطرات را یادآوری می کنی من جز سیاهی چیزی نمی بینم . چقدر همه چیز زشت و بد است از پشت این دود خفقان آور.
حتی نمی گذاری سیر دل فحشت بدهم . هیچ چیز به اندازه فراموش کردنت آرامم نمی کند .
تحمل هیچ نگاهی را ندارم .
به من گفتی به چشمهایم نگاه کن انتظار داشتی عشق را در نگاهت ببینم . نگاهت پر از دروغ بود حالم بدتر شد.
بد و بد و بدتر...
اگر چشمهایت را نمی دیدم شاید فکر میکردم درست شدی.
هیچ چیز از این بدتر نیست که فکر می کنم هیچوقت درست نخواهی شد.
احساسم به تو دو حالت دارد بی تفاوتی یا بیزاری.
خودم بی تفاوتی را بیشتر می پسندم .
دلم می خواهد برایم هیچ باشی . هیچ مطلق .
حیف کینه ای که خرج آدمی مثل تو شود.
قلبم درد می گیرد وقتی به تو فکر می کنم.
دلم نمی خواهد از تو بنویسم.
می خواستم بروم کافه گودو ولی یکدفعه به یاد تنهایی های شب عیدم پیچیدم سمت جردن.
آمدم اینجا در کافه ای که همه برایم غریبه اند.
و باز به خاطر می آورم که هر آدمی به دانه برفی می ماند چقدر هیچکدام شبیه دیگری نیست و شبیه دیگری هست.
من از آدمها می ترسم.
آدمها پیچیده اند و هزار تو دارند.
هزار توی پیچ در پیچ.
سرگیجه می گیرم وقتی به درون آدمها فکر می کنم.
دلم یکنفر مثل خودم می خواهد . مطمئن ، ساده ..
من گاهی به خودم هم شک می کنم.
دلم می خواهد بی نهایت خوب باشم .
خوب با تعریف خودم نه با تعریف بقیه .
احساس خفگی ناگهان به سراغم می آید.
صورتحساب لطفا...
5 دقیقه بعد در شب تهران فرو می روم
هوا عالیست
موزیک عالیست
مثل همیشه تند رانندگی می کنم
.....

۱۳۹۰/۰۲/۲۴

قصاص

این روزها یکی از اخبار مهم روز قصاص چشم در مقابل چشم است . آمنه دختری که با پاشیدن اسید توسط مجید خواستگار جواب رد شنیده برای همیشه چشمها و زیبائیش را از دست داد می خواهد در مقابل چشمهای مجید را با دستان خودش کور کند.
چقدر قضاوت کردن در این مورد سخت است . فیلم آمنه را که می دیدم دلم پاره پاره می شد. و بی آنکه مجید را بشناسم نفرتی عمیق را در قلبم حس می کردم.
قرار بود مجید امروز قصاص شود ولی به نظر می رسد حکم به تعویق افتاده است.
با آدمهای زیادی در این مورد صحبت کرده ام. باید جای آمنه بوده باشیم و گذشت کرده باشیم تا باز هم نه به راحتی بر او خرده بگیریم که خشونت خشونت می آورد . با قصاص جامعه اصلاح نمی شود.
همین چند وقت پیش بود عکسی از شیراز در اینترنت پخش شد . زنی از پشت پنجره خانه اش اعدام چند نفر را در ملا عام تماشا می کرد.
خفاش شب را خوب به خاطر دارم و بعد از آن بیجه یا بسیجه که به بچه ها تجاوز می کردو آنها را در کوره می سوزاند. قاتل میدان کاج را خوب به یاد می آورم و صبح روزی که مردم از 5 صبح برای تماشای اعدامش صف کشیده بودند همانها که روز کشته شدن مقتول هم فقط نظاره گر بودند.
چه بر ما گذشته که مرگ را به راحتی نظاره می کنیم از پشت پنجره خانه هامان . از جان دادن آدمها لذت می بریم. خشونت در ما نهادینه شده است .
نمی دانم ، قضاوت نمی کنم . ولی از اینکه قانونی بودن اعدام در یک کشور باعث می شود تا افرادی هم به جرم اندیشه متفاوت از زندگی کردن محروم شوند دلم را به درد می آورد .

این چه عدالتی است که حکم خفاش شب با خیلی ها که جرمشان انسان بودن است یکسان است .
بیزارم از این عدالت شوم . عدالت کور . بیزارم از خشونت به هر شکلی ......

.........

۱۳۹۰/۰۲/۲۱

دیوار

دیواری نیست که در انتهایش دری نباشد . روزنامه امروز شرق از زبان کیارستمی به مناسبت نمایشگاه عکس با نام "دیوار" این جمله رو نوشته بود.

منو برد به سالها قبل در یک خانه ای که به پزشکانی که طرحشون رو می گذروندند در یک روستایی در استان مرکزی داده می شد. برای دیدن دوستم رفته بودم. نقاشی روی دیوار بود 1000 پنجره تو در تو و در نهایت دیواری آجری .
نقاشی بسیار غمگینی بود. نا خود آگاه یاد شعری افتادم که یکروز ماندانا برایم خوانده بود و زیر نقاشی نوشتم

هر وقت به دیواری تکیه می کنم
حس می کنم پشت دیوار کسی هست که می تواند عاشق شود
تکه ذغالی بردارد
پنجره ای روی دیوار بکشد
و تکلیف خودش را با تمام ناشناخته های آنسوی دیوار روشن کند
....

تلاش می کنیم تا از سد دیوارهای بدون در هم بگذریم . اگر نتوانیم دیوار را خراب کنیم شاید بتوانیم روزنه ای در آن ایجاد کنیم . هر کس در حد توانش روزنه ای ایجاد می کند و مطمئنم روزی دیوار دیگر توان اینهمه روزنه را نخواهد داشت .

........

۱۳۹۰/۰۲/۱۹

من و غمهای ته نشین شده

گفته بودم چو بیایی
غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

....

این شعر رو از خیلی خیلی خیلی وقت پیشها حفظم .
خیلی هم زیاد دوستش دارم.
نه اینکه کسی اومده باشه و غم از دل من رفته باشه . نه اینکه کسی باشه که وقتی بیاد غم از دل من بره . نه نه نه . این مال خیلی وقت پیشه . اونموقعی که جوون بودم . که نمی فهمیدم.

ولی به هر حال من عاشق این شعرم ، عاشق حس شاعرم وقتی که غماش از دلش می ره.

امروز صبح با صدای شر شر بارون بیدار شدم. انگشتهای بارون گوشم رو نوازش میداد . هوا خنک بود و من پر از انرژی.
از فکر خیسی شهر قلقلکم می اومد. چقدر من بارون رو دوست دارم. تا دوش بگیرم و راه بیفتم بیام سر کار بارون قطع شده بود. ولی بوی بارون هنوز تو کوچه پر بود. اگر آدمها تو خودشون بودند و لبخندشون رو از تو دریغ می کردند و یا اینقدر درگیر افکارشون بودند که یه نگاه هم به تو نمی انداختند درختها شسته و تمیز به من لبخند می زدند. منم به درختها لبخند زدم. بهشون صبح به خیر گفتم .

امروز صبح که بیدار شدم دیگه تهوع نداشتم.
امروز کلی کار کردم ولی اصلا خسته نیستم.
امروز خبرهای بد زیادی تو بالاترین بود مخصوصا دو گزارش از زندان رجایی شهر و زندان قرچک زنان که واقعا دردآور بود.
بعضی روزها دردها قابل تحمل ترند.
یا شاید بعضی روزها من قوی ترم.
بعضی روزها غم ها می روند ته . ته نشین می شوند. مثل امروز...
.......

۱۳۹۰/۰۲/۱۸

تهران پر از غبار

غبار بدی شهر رو در بر گرفته. همه جا بوی خاک می ده . هوا سنگینه .کاش بارون بباره .
تازه می فهمم خوزستانیها چی می کشن. خاله ام میگفت دونه های خاک رو تو دهنت حس می کنی. راست می گفت خیلی بده . اونا که آب هم ندارن .
سرم درد می کنه چند تا از همکارام هم گفتن که سردرد دارن شاید به خاطر سنگینیه هواست .
......
اینتراپت

....
تو این فاصله بارون بارید .
هوا خنکه .

......


چند روزیه که کتاب نخوندم ولی فیلم زیاد دیدم...

یه فیلم فرانسوی به اسم خیلی وقته که دوست دارم . فیلم بسیار قشنگ در مورد می شه گفت حس مادری.

فیلمی که اسکار فیلم خارجی رو گرفت و دانمارکی بود . "در دنیای بهتر" in a better world
تو این فیلم همه چی بود . خیانت و دروغ و تجاوز و مرگ و عشق و زندگی و دوستی و ....
فیلم خوبی بود فقط شاید یه کم حوصله آدم سر می رفت چون عین زندگی بود.

من فیلمایی رو که یه کم بیشتر از زندگی معمولی توشون عشق هست و یا آدماش از آدمای معمولی یه کم فیلسوف ترن رو بیشتر دوست دارم. خود زندگی معمولی به اندازه کافی خسته کننده هست که دیگه نخوام فیلمش رو ببینم .

خیلی سرسری زندگی می کنیم. سرسری عشق می ورزیم. سرسری لذت می بریم. و عمیق می میریم.
چون مردنمان دست خودمان نیست وگرنه سرسری هم می مردیم.

کمی دقت بیشتر ، کمی عمیقتر ...


کاش بارانی بر ذهن غبار آلوده من می بارید

............................................................................

۱۳۹۰/۰۲/۱۷

تهوع

امروز 3 روز شد که من حالت تهوع دائمی دارم . به جز چند ساعتی که بعد از تزریق آمپول ضد تهوع استراحتی کردم.
میدانم و خوب هم می دانم که این حالت تهوع کاملا عصبی است . حسی واقعی است به آنچه که در اطرافم می گذرد. حسی واقعی نسبت به آدمها و روابطشان . به خودم و اطرافیانم.
حسی واقعی به زندگی است.

با خوردن تهوعم بیشتر می شود و با نخوردن باز بیشتر.
چقدر حسهای خوب زود فراموش می شوند. حس عدم داشتن تهوع را به یاد نمی آورم.

کاش فردا که از خواب بیدار می شوم تهوعم تمام شده باشد.

امروز با این حالت تهوع کلی تمیزکاری کردم. اینقدر جاروبرقی کشیدم که صدای همسایه در آمد.گفت پسرم کنکور دارد و شما سرو صدا می کنید گفتم خانم من سرو صدایی ندارم فقط داشتم جارو می کردم. نگفتم اگر کنکور دارد برود کتابخانه درس بخواند . اگر کنکور دارد چرا شما آنروز کباب می پختید و دودش باعث شد لباسهای تازه شسته شده را دوباره بشویم. نگفتم دخترت در مورد سیاهپوست ها و آپارتاید خیلی بلند در حیات و زیر درخت می خواند و غصه را به دل من می ریزد. نگفتم شوهرت بی موقع به باغچه آب می دهد و دخترت 1000 بار می گوید بابا بابا بابا. نگفتم از نگاهت خوشم نمی آید. گفتم جاروی من تمام شد.
بعد که می خواستم با بخارشو زمین را تمیز کنم و بعد که دستشویی و حمام را می شستم تمام مدت فکر می کردم که آدمهایی با گوشهایی تیز منتظرند تا به من تذکر بدهند. وسواس بدی گرفته بودم . راه رفتنم به من عذاب وجدان میداد. نفهمیدم صداهایی که خانم همسایه می گفت از کجاست؟ من که خیلی کم خانه هستم و در خانه یا کتاب می خوانم یا فیلم میبینم و یا می خوابم.
شاید خانه جن دارد.
نمیدانم..... همیشه طوری رفتار می کنم تا کسی به خود اجازه تذکر دادن به من را ندهد . همیشه هم به عنوان آدمی بی سرو صدا در همسایه ها شناخته شده ام. باید فکری کنم برای این جاروبرقی دستمایه تذکر.

۱۳۹۰/۰۲/۱۴

معیارهای دوست داشتن

دوستانی قدیمی دیشب مهمانم بودند .بچه تقریبا دو ساله دوستم که به اندازه یک بچه 5 ساله خوب حرف می زد و بسیار هم بامزه بود یک دنیا نشاط به جمع می داد و با حرفهاش ما رو می خندود . از جمله تعریف پی پی . که غذا وقتی از معده می ره تو شکم قسمت های بدش پی پی می شه . اینها رو گفتم که بگم من و این دوستم با اینکه خیلی دوستای خوب و قدیمی هستیم ولی جبر روزگار فاصله انداخته بین ما و من شاید سالی یک بار بیشتر نمی بینمش . بچه اش رو هم آخرین بار 1 سال پیش دیده بودم و در نتیجه منو اصلا نمی شناخت . اول که وارد شده بود هی پرسیدم خاله رو دوست داری؟ کاملا صادقانه گفت نه . باز یه کم دیگه که گذشت گفتم خاله رو دوست داری یه کم فکر کرد گفت نه . خوب دلیلی برای دوست داشتن وجود نداشت . آخرای مهمونی بعد از کلی خوراکی دادن به بچه و بازی کردن باهاش بالاخره وقتی پرسیدم منو دوست داری؟ گفت دوست دارم عاشقشم . (به جای عاشقتم می گفت عاشقشم تنها کلمه ای که اشتباه گفت)
کلی خوشحال شدم و ذوق کردم و آخر شب هم که اصرار داشت منم باهاشون برم خونشون.
خلاصه اینکه اینو گفتم تا بگم برای اینکه کسی رو دوست داشته باشی و یا عاشقش باشی باید دلیل داشته باشی. همینطوری نمی شه و خوب هر کسی هم معیارهایی واسه دوست داشتنش داره از یه بچه گرفته که به خاطر خوراکی و بازی می تونه کسی رو دوست داشته باشه تا یه آدم بزرگ که به خاطر پول می تونه کسی رو دوست داشته باشه یا ....... دیگه خودتون بهتر می دونید معیارها رو.
ولی آنچه که مسلم است نمی توان بی دلیل دوست داشت . نمی توان به خاطر هیچ کسی را دوست داشت . منظورم اصلا دلایل صرفا مادی نیست . ممکن است کسی را به خاطر شخصیتش دوست داشت کسی را به خاطر مهربانیش دوست داشت . کسی را به خاطر قیافه اش و ... ولی بی دلیل نمی شود .

بعضی ها می خواهند آدم به زور دوستشان داشته باشد . به خاطر هیچ . هیچ مطلق.
می گویم منطقی نیست . برو و کسب معرفتی کن و تغییری در شیوه زندگی و شخصیتت بده تا شاید بتوان دوستت داشت .نمی دانم ولی به نظرم بعضی ها را حتی با معیارهای یک بچه هم نمی توان دوست داشت . بعضی ها واقعا با معیارهای هیچ آدمی در جهان دوست داشتنی نیستند .

و در دوست داشتن هیچ اجباری نیست .
..........................

۱۳۹۰/۰۲/۱۱

...

باران قشنگی است و من و اتاقی و پنجره ای به وسعت شمال تهران.
درختان شسته شده در باران، با سبزی خیره کننده.
مغزی خالی .
قلبی ساکت.
و اگر بدانید وسط این همه احساس چه اینتراپت هایی وارد می شود. در حد سوال در مورد cut offسوئیچ های بالا دستی و پایین دستی و مثل همیشه ضد حال می خورد به سر تا پای احساسم.
و همیشه احساسم در گوشه ای پنهان بوده و فقط سیخش را در قلبم حس می کردم.
دیوانه شدم از اینتراپت های طاق و جفت....................................................................

ببخشید نمی توانم ادامه بدهم..........