۱۳۹۰/۰۷/۱۸

مرگ

عجیبه!!! خیلی وقته که به مرگ فکر نکردم. از من بعیده . این من که از وقتی که خودش را شناخت تمام لحظات زندگیش را به مرگ فکر می کرد. از تمام سختی های دنیا به آغوش فکر آرامبخش مرگ پناه می برد.
عجیبه!!!
امروز با تعریف یک همکار از تشییع جنازه یکنفر من دوباره به یاد مرگ افتادم.
احساس کردم خیلی نمک نشناسم. چند وقت است که به مرگ فکر نکرده ام ؟ یادم نمی آید .
مثل دوستی است که آنقدر به دوستیش اطمینان داری که می دانی حتی اگر مدتها خبری از او نگیری وقتی دوباره به سراغش می روی با لبخند به استقبالت می آید.
وقتی به کسی نزدیک می شوی . خیلی نزدیک . دیگر حتی دلت نمی خواهد سراغی از او بگیری . به کسی فکر می کنی که نگران از دست دادنش باشی . آنقدر به مرگ ایمان پیدا کرده ام که دیگر مدتهاست به آن فکر نکرده ام.
دلیل دیگری هم هست . وقتی خیلی منتظر چیزی یا کسی یا اتفاقی هستی . حتما پیش نمی آید یا گم می شود یا اتفاق نمی افتد.
ولی وقتی حواست نیست و خودت را سرگرم دیگر چیزها و آدمها و اتفاقات می کنی ناگهان پیدایشان می شود.
شاید من هم در نا خود آگاهم سعی کرده ام مرگ را فراموش کنم تا سر زده بیاید . مثل وقتهایی که منتظر آمدن کسی هستم و سعی می کنم بخوابم تا زمان بگذرد . خوابیده ام تا بیاید.
..................