۱۳۸۹/۱۰/۱۰

تجاوز

کوچه بن بست پر از ماشین بود. با زور ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم . مثل همیشه کلی بار داشتم . ته کوچه چند تا پسر جوون ایستاده بودند و گپ می زدند. نمی دونم چه حسی مجبورم کرد برگردم و اون صحنه رو ببینم . یه گوشه کنار یه ماشین یه گربه بزرگ داشت با یه بچه گربه خیلی کوچولو سکس می کرد. کاملا معلوم بود که گربه کوچولو هیچی از این کار نمی فهمه گربه بزرگه تا منو دید دست کشید از کارش و نگاهم کرد کاملا می فهمید داره کار بدی می کنه . یه لحظه جلوی چشمام سیاه شد و به معنای واقعی کلمه Down شدم . هیچی از اون شب یادم نیست جز این تصویری که مدام جلوی چشمم بود و دیوونه ام می کرد.
دیروز داشتم یه مقاله راجع به تجاوز محارم می خوندم. خیلی خیلی خیلی تاسف آور بود. اینکه پدر چه جوری دختر کوچولوشو گول می زد و ... قصه 40 دختری بود که به اشکال مختلف توی خونواده شون بهشون تجاوز شده بود.
نمی دونم شاید توقع ما از انسان خیلی بیجاست شاید انسان اون چیزی که از بچگی بهمون گفتن نیست . انسان اشرف مخلوقات نیست . انسان همین کثیفی هاست که می بینیم و فقط گاهی بعضی ها هستند که با این انسان این شکلی متفاوتند. یه جورای خوبیند ولی خیلی کمند خیلی کم.
می خوام استاندارد ذهنیم رو از انسان خیلی بیارم پایین بیارم در حد همین پدرایی که به دختر کوچولوهاشون تجاوز می کنن ، همین آدم کشها ، همین نامرد ها همین هایی که هر روزه راجع بهشون می خونم و عذاب می کشم و بعد بگم این طبیعت انسانه که این کارارو بکنه .
دلم یه جای دور و خلوت بدون خبر می خواد....
.....
.....

۱۳۸۹/۱۰/۰۹

تولد فروغ فرخزاد

تولد فروغ دیروز بود 8 دی . فروغ 8 دی 1313 به دنیا اومد . شعراشو که می خونی فکر می کنی شاید یه زن ایرونی در سال 1413 هم نتونه اینطوری که فروغ فکر می کرده فکر کنه .

سنت شکنی فروغ و شهامت و جسارتش دیوانه کننده است.

یه بار با ماندانا رفتیم ظهیرالدوله سر خاک فروغ.

.....

نمی دانم چه می خواهم خدایا

به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من

چرا افسرده است این قلب پر سوز

.....



فروغ هم از این مشکلات ما داشته

.....

ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز

سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ

سایه افکندی بر آن پایان و دانستم

پای تا سر هیچ هستم هیچ هستم هیچ



.....



دیگر نمی بینم

ما بر زمینی هرزه روئیدیم

ما بر زمینی هرزه می باریم

ما هیچ را در راه ها دیدیم

بر اسب زرد بالدار خویش

چون پادشاهی راه می پیمود

افسوس ما خوشبخت و آرامیم

افسوس ما دلتنگ و خاموشیم

خوشبخت زیرا دوست می داریم

دلتنگ زیرا عشق نفرینیست



.....



پرواز را به خاطر بسپار

پرنده مردنیست



.......



می فرو مانده به جام

سر به سجاده نهادن تا کی؟

او در اینجاست نهان

می درخشد در می

....



چه گریزیت ز من؟

چه شتابیست به راه؟

به چه خواهی بردن

در شبی این همه تاریک پناه؟

.....
یک پنجره برای من کافیست
یک پنجره به لحظه ای آگاهی و نگاه و سکوت
....
و

....

یه روز آروم

البته خیلی زوده که بگم یه روز آروم ولی بوی قهوه دم کرده ای که تو اتاق پیچیده و مخلوطش با بوی عطر بسیار خوشبویی که ماندانا برام آورده یه آرامش خوبی بهم می ده و محرک خوبیه واسه نوشتن.
دیشب شروع کردم به تماشای فیلم فرانسویم . خوشبختانه جذاب بود و حسابی خوش گذشت بهم . فیلم راجع به یه پسر موزیسین بود که دست بر قضا مجبور شده بود واسه یه شرکتی کار کنه که کارش برگزاری مراسم خاکسپاری بود. خدائیش مرگاشونم خیلی با مال ما فرق می کنه مرده شوراشونم مثل مال ما نیستن نمی دونم تا حالا مرده شور خونه یا همون غسالخونه رفتید یا نه .(چه اسم بدی آدم حالش بد میشه از اسمش) اون جور شستن و بعدشم اون شکلات پیچ کردن و ..
ولی تو این فیلم آدمها رو خوشکلشون می کردن لباسهایی که وصیت کرده بودن رو می پوشوندنشون و آرایششو می کردن می ذاشتنشون تو جعبه های خیلی خوشکل و شیک و گلهای خیلی خیلی قشنگی هم رو تابوتشون می ذاشتن.
خیلی بامزه بود . سوتی هایی که می دادند و... کلا فیلم شادی بود اگرچه نصف هنرپیشه هاش مرده بودن یعنی نقش مرده رو بازی می کردن. بعدش خوابیدم .
صبح هم رفتم کلاس زبان الانم که اومدم شرکت و می خوام کار رو شروع کنم ولی قبلش نوشتنم اومد .
یه لیوان پر قهوه تلخ جلو رومه و می خوام تلخیشو با تمام وجود مزه مزه کنم.
برم پی کارم فعلا...

۱۳۸۹/۱۰/۰۸

شب

شب شد. یه کم سردمه . یه کم نگرانم . می خوام یه فیلم ببینم ولی تمرکز ندارم . فکرم مثل یه آیینه شکسته شده. هزار تکه و هزار تصویر. رو تختخوابم همه چیز هست از روزنامه شرق گرفته تا کتابهای فرانسه و سی دی های فیلم و گوشی تلفن و موبایل و کنترل تلویزیون و lyrics یک ترانه عاشقانه به زبان فرانسوی و از همه مهمتر خودم.
به خودم که فکر می کنم انگار دارم به یه آدمی فکر می کنم که تا حالا ندیدمش . هیچ تصوری از خودم ندارم. چقدر غریبه ام.
چقدر باری به هر جهت زندگی می کنم. چقدر فاصله است بین آنچه که هستم و آنچه که باید باشم. و اصلا چه بایدی هست برای بودن.
و چه مایوس می کند این زندگی آدم را . آدم آدم آدم را.
مگر می شه کمی حس داشته باشی و تو این شرایط بتونی خوشحال باشی؟
چقدر ببلعم خشمم رو؟
نمی دونم چرا امروز یاد شعرایی می افتم که وقتی خیلی بچه بودم می خوندم. قدیما یه کم جوونترا یه دفترایی داشتن که توش یه سری شعر می نوشتن ما هم مال یکی از دخترای همسایمونو برمیداشتیم و یواشکی می خوندیمش گاه گاهی بینش خاطراتی هم بود که با کنجکاوی و تند و تند قبل از اینکه مامان سر برسه می خوندیم . اونموقع یه دختر همسایه داشتیم که طلاق گرفته بود. تنها مطلقه محله بود. خیلی خوشکل بود و ما هیچ وقت نفهمیدیم واسه چی طلاق گرفته؟ یه دفتر داشت و دفترشو می داد مامانم بخونه . ما هم وقتی مامان حواسش نبود یواشکی بر می داشتیم و تند و تند ورق می زدیم.
یکی از شعرایی که من در دم حفظش کردم این بود.
گویند فلان آدم خوبیست که هرگز
در زندگی از بهر کس آزار ندارد
تکلیف بشر خدمت نوع است وگرنه
سنگ سر ره هم به کسی کار ندارد
و من که همیشه همه چیز رو بلافاصله تو ذهنم به تصویر می کشم یادمه که اونروز تو ذهنم یه سنگ بودم با دو تا چشم درشت و ترسیدم و اصلا خوشم نیومد از سنگ بودن.
الان چی هستم؟ یه سنگی که نمی خواد بپذیره که سنگه .
و من بعد از اون سالها بیش از صدها هزار بار شنیدم که فلانی آدم خیلی خوبیه سرش تو کار خودشه آزاری به کسی نمی رسونه.
الان اونقدر بزرگ شدم که باید فهمیده باشم به اون آدم نمی گن آدم خوب ولی هنوز نفهمیدم خوب بودن یعنی چی؟ چه جوری باید بود؟
دعوا سر چیه تو دنیا؟ این همه ظلم واسه چیه ؟؟ پول؟ قدرت؟ چی؟؟؟ چرا من نمی فهمم ؟؟!!!
من خیلی قاطی کردم مغزم می خواد بترکه ...
می رم فیلم ببینم شاید فراموش کردم و گرنه می خوابم ....

روزگار شکری

بگذرد این روزگار تلختر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید
..... !!!!!!!!! ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این شعر رو از بچگیام که رادیو می خوند حفظم ....
اینجاست که من بهتون میگم چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید . اینجاست که می فهمید تلخ بهتر است یا شیرین .
زهر بهتر است یا شکر؟
کامتان را شیرین کنید با اینهمه شکر ؟ عجب روزگار شکری ای .
و من یک روز دیگر را هم گوسفند وار سپری کردم . و باز حقیرتر شدم و باز نفرتم را قورت دادم . و باز نگذاشتم که بفهمم .
و یاد این جمله افتادم که "هر کس آنچنان می میرد که زندگی کرده" و من نمی خواهم گوسفند وار بمیرم.
چه بگویم؟؟؟؟
....

نقش زندگی

هر روز سر راهم به خونه یه وانتی رو می بینم که دم یه مغازه ای پارک شده . یه وانت آبی .پشت وانت، با یه خط درشت و گل منگولی نوشته ، گفتمش نقاش را نقشی کشد از زندگی ، با قلم نقش حبابی بر لب دریا کشید.
اولین بار این شعر رو شاید کلاس پنجم بودم که شنیدم خیلی خوشم اومد ولی هیچ درکی ازش نداشتم.
الان فکر می کنم این وانت شاید تو تصورات منه . انگار هرروز من باید این جمله رو پیش خودم تکرار کنم که زندگی حبابی است بر لب دریا.
الان درک می کنم . کوتاه بودن زندگی رو با تمام وجودم می فهمم .
دلم می خواد بگذره . دلم می خواد اون حبابه بترکه.
وای چقدر دلم می خواد بنویسم ولی باید برگردم به کار ....

۱۳۸۹/۱۰/۰۷

به خود واگذار شده

به خود واگذار شدگانیم.
کاش تو جنگل زندگی می کردم . کاش حیوون بودم . جنگل و زندگی کردن با حیوونا امنیتش خیلی بیشتره. درنده خوترین حیوانات را ترجیح می دم بر این انسانهای وحشی.
حیوان اگر بودیم تبعیض طبیعت را با جان و دل می پذیرفتیم. قدرتمندتر بودن شیر را می پذیرم. ولی تفاوت دو انسان را نمی فهمم .
اگر ادامه دهم به فکر کردن مغزم منفجر می شود . شک ندارم.
در این لحظه زیادی خسته ام
...
آنکه بر در می کوبد شباهنگام به کشتن چراغ آمده است.

اعدام

باز یه روز دیگه و اینبار دو اعدام دیگه .
نمی فهمم . نمی فهمم. نمی فهمم .
پر از نفهمیم .
دیگه حتی اون حالت نفرتی رو که همیشه بعد از خوندن این خبرها داشتم ندارم.
مثل آدمی هستم که با پتک زدن تو سرش . منگ منگم .
باورم نمی شه . که در دو قدمی من این اتفاقات داره می افته. تو یه خواب نفرت بارم. این نمی تونه زندگی باشه . زندگی نمی تونه این باشه . باورم نمی شه . واقعیت و خواب قاطی شده . می خوام یه شلیک بکنم تو مغزم تا از این خواب کثیف بیدار شم. می خوام به واقعیت برگردم.
چقدر خسته ام
...

۱۳۸۹/۱۰/۰۶

احوالات امروز

خیلی خوابم میاد . با اینکه دیشب ساعت9 خوابیدم صبح ساعت 8 بیدار شدم از صبح کلی چای و قهوه خوردم ولی الان دلم می خواد فرار کنم برم تو تختخوابم و بخوابم . بخوابم تا ابد . یا لااقل بخوابم تا یه چیزایی تموم بشه . یه روزایی بگذره .
ولی باید برم یه جلسه مهم ، عصر هم که کلاس زبان دارم بعدشم یه سر به مامان می زنم تا برسم خونه ساعت شده 11 - 12 .
تازه امشب 90 هم داره . تنها برنامه ای از تلویزیون ایران که من می بینم و همیشه 3 شنبه ها به شدت خواب آلوده هستم ولی می ارزه حال می کنی برنامه این جوون ایرونی فردوسی پور رو که می بینی . برنامه کامبیز حسینی رو هم خیلی دوست دارم پارازیت . اونم از اون جوون ایرونیاس که من خیلی ازش خوشم می یاد .
خیلی خوابم میاد .
نفسم در نمی یاد از خستگی کاذب.
هر روز روزنامه شرق رو می خرم ولی هیچوقت نمی خونمش آخه حتما همه خبراشو قبلا تو بالاترین خوندم www.balatarin.com . ولی یه دلیل اینکه می خرمش واسه حمایت کردن از آخرین بازمانده های ... است.
دلیل دیگه اش اینه که تو شرکت ما یه آقایی هست که نظافت می کنه . آدم بسیار زیاد باحالیه . یه بار ازم خواست که روزنامه باطله های شرقم رو بهش بدم . با عشق می خوندشون و من لذت می برم از لذت بردنش. آدم عجبیه انگلیسیشم خیلی خوبه می گن یه مدت تو آمریکا زندگی کرده و فکر کنم قصه زندگیش جالب باشه می گن خونوادشون خیلی پولدار بودن و ... بقیه اشو نمی دونم.
چقدر خوابم می یاد ...

قهوه تلخ

البته منظورم قهوه تلخ مهران مدیری نیست که هیچ وقت نتونستم با طنزش ارتباط برقرار کنم . منظورم قهوه تلخیست که الان دارم می خورم یا می نوشم. بعضی چیزهای تلخ هست که واقعا لذت بخشن . البته برای من . مثل تلخی شکلات تلخ ، مثل تلخیه هر چیزی که مستت می کنه تلخیهای عاشقی و دوست داشتن و البته مرگ. منم مثل سهراب که گفت من نمی دانم که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است کبوتر زیباست و چرا در قفس هیچ کسی کرکس نیست و...
میگم من نمی دانم که چرا می گویند مزه شیرین بهترین مزه هاست . من تلخی رو دوست دارم .
اگه تلخی های زندگیم زیاد نبودن من الان اینی که هستم نبودم.
چشم ها را باید شست ؟ جور دیگر باید دید؟
حواسم که نباشه مثل بقیه فکر می کنم . رفتارم مثل بقیه می شه . مثل بقیه زندگی می کنم . مثل عرف جامعه اطرافم. ولی وقتی حواسم هست وقتی فکر می کنم وقتی خودم تصمیم می گیرم خیلی متفاوت می شم خیلی متفاوت . اونقدر متفاوت که وحشت می کنم . اونقدر متفاوت که تنهای تنها می شم خودم می شم و خودم . ولی می دونم شاید خیلی های دیگه هم که فکر می کنن و حواسشون به خودشون هست مثل من فکر می کنن . شاید اگه هیچکس خودشو سانسور نمی کرد دنیا خیلی متفاوتتر و راحتتر می بود.
یاد فیلم the invention of lying افتادم . آدمها اولش نمی دونستن دروغ چیه اصلا نمی تونستن دروغ بگن ولی یه روز یکی ...
خودتون ببینید خیلی عالیه .
...

حس غربت

چقدر احساس غربت می کنی در سرزمینی که سرزمین مادریست.
اینجا پر از غریبه است . هیچ سنخیتی نداری با خیلی ها. چه بر سرمان آمده ؟
هیچ تعلق خاطری نیست .
شهر زشت و آلوده است . آدمها اصلا دوست داشتنی نیستند.
اما زیر پوست این شهر زشت یه چیزی داره که دلت نمی خواد ولش کنی . پارسال تو خیابون آدمهایی رو می دیدی که به خود می بالیدی از اینکه هموطنت هستن از اینکه همرزمت هستن. و خیلی هاشون تو رو شرمزده می کردند با شجاعتشون با جسارتشون با آزادگیشون.
اونا الان کجان ؟ شاید خیلیاشون رفته باشن ، اونها که موندن در بهترین حالت کنج عزلت گزیده اند و منتظرند ....
دلم می خواد یه کتاب بنویسم در مورد این آدمها و اینکه وقتی در کنار هم قرار می گیرن می تونن دنیا رو تکون بدن. ولی کنار هم قرار دادنشون خیلی سخته خیلی سخت ...
خیلی از جوونامونو دوست دارم دلم برای خودمون می سوزه .
نمی دونم اشکال کار کجاست ؟!!!
ما یه عیب بزرگ داریم ......

۱۳۸۹/۱۰/۰۴

مغزی بدون تراوش

هیچی نمی تراوشد از ذهنم امروز.
شاید چون شنبه است و شنبه ها کار وحشتناکه . شاید چون هوا دوباره آلوده شده و من سردرد دارم . شاید چون این تلفن لعنتی همش اشغاله و من بی خبر .
شاید چون دیشب زیاد خواب دیدم. شاید چون دوباره خبر اعدام خوندم و مغزم خسته است از اعدام هر روزه.
شاید چون اخراجیهای مسخره 3 داره ساخته می شه و من یک و دو شم ندیدم و نخواستم ببینم و نمی خواهم که ببینم و نخواهم دیدو متاسفم که اطرافیانم با لذت دیدند و خندیدند . مگه می شه دهنمکی رو فراموش کنم . اونروزی که تو تالار شهید چمران دانشکده مون ، موقع سخنرانی دکتر سروش برای اولین بار لباس شخصی ها با اسم حزب انصار حمله کردن و چقدر وحشتناک بود بعدا فهمیدم که اون وحشی تره دهنمکی بود.
مغزم خالیه .....
نمی تراود مهتاب ...
نمی تراوشد ذهن من
خسته ام
خسته....

۱۳۸۹/۱۰/۰۳

فصل آخر

فصل آخر اسم کتابیه که دارم می خونم نویسنده اش گیتا گرکانی و برنده جایزه پروین اعتصامیست. قصه یه خونواده قدیمیه که الان دیگه یه نفر از آدمای اونروزا باقیمونده که اسمش رعناست و اونم یواش یواش داره حافظه اشو از دست می ده.

پشت کتاب نوشته شده :

این قصه مکرر عشق است . هر کس خورشیدش را پیدا می کند . بی اختیار چشم در چشم او می دوزد .و برای ابد در ناامیدی غرق می شود...

عشقهای قبلی با عشقهای امروزی خیلی متفاوتند. آدمها عوض شدند . نگاهشون به عشق هم عوض شده . خیلیها اصلا عشق رو قبول ندارند. نمی خوام در این مورد بحث کنم چون احساسات متضادی در این زمینه دارم و پر از پارادوکسم.

ایران قدیم رو دوست ندارم . فرهنگ ایرونیها رو دوست ندارم . فقط از چیزایی که از دوران هخامنشیان شنیدم خوشم می یاد .و کمی دوران پهلوی انصافا بقیه دوره ها رو اصلا دوست ندارم . این کتاب هم که مال اون دورانه که همه پشت اسمشون یه ..السلطنه داشتند . از خونواده های اوندوره اصلا خوشم نمی یاد. و داستانهای زیادی که مربوط به اون دوران بوده و من خوندمشون همه پر از غم بودن.

شایدم چون تو داستانها همیشه از عشق می گن و عشق همیشه غمناکه . انگار دنیا می جنگه با عاشقا.

...

۱۳۸۹/۱۰/۰۲

تقویم رومیزی و خاطرات دور

یه تقویم رومیزی دارم که روش روزهایی رو که باید شیفت وایسم با دایره مشخص می کنم . از این تقویما که کل یکماه رو تو یه صفحه می بینی و کنارش متناسب با فصل یه عکس هم داره . الان دیماهه و عکس کنار صفحه چند تا درخت که از شدت برف سفیدو سنگین شدن رو نشون می ده با یه آدم برفی کنارش . چه شباهتی به منظره ای که من از پنجره می بینم ؟؟!!!!
بچه که بودیم تو همین تهرون خودمون کلی برف می یومد . ماهم چکمه هارو پا می کردیم و می رفتیم تو حیاط واسه برف بازی . یه بار به دختر عموم که الآن سالهاست که ندیدمش گفتم دست منو بگیر از جلو بکش تا من رو برفا سر بخورم. اونم منو کشید و من با صورت خوردم رو برفها . هنوز تصویر قاطی شدن خون رو با برف یادمه . لبم پاره شد و یه قیافه وحشتناک پیدا کردم. فردای اونروز سر صف مدرسه جایزه می دادن و معلمم موقع دادن جایزه به من که شاگرد اول کلاس بودم صورتمو نبوسید. یکی از بچه ها اومد کنار دستم و بهم گفت که می دونی چرا خانوم معلم نبوسیدت ؟ چون قیافه ات وحشتناک شده . من خیلی ناراحت شدم یه کینه بدی از دختر عموم اومد تو دلم . فکر می کردم اون باعث شده که من زشت بشم . کینه احمقانه ای بود اما نمی دونم چرا هنوز که هنوزه اونو یادمه و احساس گناه می کنم.
یه بارم پسر خاله ام از خوزستان اومده بود تهران همه جا یخبندون بود. سطح زمین دیده نمی شد برف شدیدی باریده بود اونم که عادت نداشت اومده بود خونه غر می زد که این چه شهر گه ایه که دارید باید رو یخ راه بریم. یه بارم سوم دبیرستان بودم امتحان تاریخ داشتیم چه برفی باریده بود تا زیر زانو پاهامون تو برف فرو می رفت. پسر همسایه دنبالم می اومد و قربون صدقه ام می رفت منم تند و تند راه می رفتم اونم التماس می کرد که تو رو خدا یواش برو می خوری زمین دیگه دنبالت نمی یام یواش برو ....
یه بارم دانشجو بودم واسه یه مشکل عشقی ساعتها زیر برف شدید راه رفتم و گریه کردم....
همین دو سال پیش هم یه برف شدید اومده بود و من در حال رانندگی و سر خوردن به یه ماشین که بسکه تو ترافیک مونده بودن بچه شون از گرسنگی گریه می کرد آب و خوراکی رسوندم.
چقدر زود می گذره .
از کسانی که تقویم و سال و ماه و روز وساعت و گذشت زمان رو اختراع کردن بیزارم .

۱۳۸۹/۱۰/۰۱

سانسور

از شدت فشار سانسور نمی تونم بنویسم.
....

شب یلدا و خواب

شب یلدارو زودتر از هر شب دیگه خوابیدم . ساعت 9 غش کردم و فرو رفتم در خوابی بسی عمیقتر از زندگی.
از وقتی که فیلم inception رو دیدم شبها بیدار می شم و سعی می کنم بفهمم تو خواب کی بودم بعد تصمیم می گیرم برگردم به همون خواب یا عوض کنم دنیای خوابم رو.
باید ماشین و ببرم تعمیرگاه جای پاهای اون آقاهه رو محو کنم . صبحها که می خوام سوار ماشین بشم اذیتم می کنه .
لیست کارهایی که جلومه رو نگاه می کنم و از خود بیگانگیم بیشتر می شه یه عالمه کار که اگه عنوان هاشو اینجا بذارم وبلاگم زشت می شه . شادی که می نویسه لیست کاراشو می گه باید مثلا برای فلان خونواده کادو بفرستم با استنی مصاحبه کنم به مادر فلان بچه زنگ بزنم راجع به رفتار فلانی با بچه اش تحقیق کنم . البته اینا مثلا بود . چقدر دوست داشتم از این کارها داشتم. اونموقعی که تو 18 سالگی یه رشته ای رو انتخاب می کنی اصلا نمی تونی فکر کنی n سال بعدش چه حالی خواهی داشت.
هر کی منو می بینه می گه باید علوم انسانی می خوندی.
فکر که می کنم می بینم اگه علوم انسانی می خوندم الان جام ته اوین بود و از شدت اعتصاب غذا داشتم می مردم. تازه در بهترین حالتش.
کارم خوبیش اینه که بهم فراموشی می ده.
دیروز یه راننده آژانسی که می دونست کار شرکتمون چیه گفت تقصیر شماهاست که ما اینقدر بدبختیم . در مورد کارت سوخت و یارانه و از این حرفها بود.
البته من گفتم که مگه شرکت ما ریاست جمهوریه که می گی تقصیر ماست ؟!!
هیچ تمرکزی ندارم
فعلا می رم دنبال لیست کارهای بلند و بالام...
....

۱۳۸۹/۰۹/۳۰

زمستون

آخه این چه زمستونیه که من لباس تابستونی می پوشم و پنجره اتاقم بازه . این چه شب یلداییه ؟ یلدا بدون برف و سرما؟؟!!!
یارانه آجیل رو نریختن به حسابم که واسه امشب آجیل بخرم و هندونه !!!
از همه این رسم و رسومات بیزارم . یلدا دل خوش می خواد ، عید دل خوش می خواد ، خوشی دل خوش می خواد .
وقتی جعفر پناهی به 6 سال حبس تعزیری و 20 سال محرومیت از ساختن فیلم و فکر کردن و مصاحبه محکوم شده و ممنوع الخروج از کشور برای ابد . وقتی اون وضع جوونها و پیرهای بدردبخور مملکته که همه تو زندانن یا تو غربت یا دچار افسردگی کنج یه خونه .
وقتی این همه فقر می بینم از نوع فرهنگی و مادی و همه جوره .
دیگه حافظ هم نمی تونه منو با حرفاش دلخوش کنه.
نه نه نه ... نه یلدا می خوام نه عید و نه چهارشنبه سوری.
........

رانندگی و فرهنگ

صبح که با عجله اومدم سوار ماشینم بشم دیدم که جای پاهای آقای دیوانه دیشب رو در ماشین فرو رفتگی ایجاد کرده . عصبانی شدم . گفتم کاشکی دیشب دیده بودم . اگه همون موقع فهمیده بودم حتما پیاده می شدم منم با پاهام می کوبیدم به در ماشین اون تا مثل مال من بشه . بعدش حتما اون چون مرد بودو می دید یه زن ماشینشو داغون کرده خونش به جوش می اومد و برای اینکه کم نیاره حتما شیشه ماشین منو می شکوندو بعدش من عصبانی می شدم با قفل فرمون چراغای ماشین اونو می شکوندم بعدش معلوم نبود تا کجا پیش می رفت شاید یه قتل رخ می داد . همون بهتر که دیشب نفهمیدم.
دلم می خواست می تونستم یه کتک مفصل بزنمش به نمایندگی از همه زنهای دنیا اونو به نمایندگی از همه مردهای دنیا می زدم. همه مردهای زورگویی که فکر می کنن زنها ازشون می ترسن .
گاندی می گفت فرهنگ یک ملت رو از رفتاری که با حیووناش داره بفهمید . یکی دیگه اصلاحش کرده بود از رفتاری که با بچه ها و زنهاشون دارن بفهمید ولی من می گم فرهنگ یک ملت رو از روی رانندگیشون بفهمید.
خشونتی که زیر پوست منه ، عصبانیتی که موقع رانندگی دارم ، دعوا برای گرفتن حقم در حین رانندگی . تمسخر زنها توسط مردها ، حساب نکردن راننده زن .... هزار تا چیز دیگه که بعدا سر فرصت پرشون می کنم .
ایران مزخرفی شده این ایران ...

۱۳۸۹/۰۹/۲۹

دعوا در خیابان

سر کار بودم و پشت کامپیوترم که یک دفعه احساس کردم عرق سرد کردم و دست و پام یخ کرد . یه کم هم حالت تهوع گرفته بودم با عجله اومدم بیرون سوار ماشینم شدم تا زودتر خودم رو برسونم به خونه . دو تا ماشین جلوی من به موازات هم می رفتند و حرف می زدند هر چی صبر کردم تا بس کنند ولکن نبودند و آخرش دستم رو گذاشتم رو بوق . یکی از ماشینها که یه آقای جوون توش بود دستش رو آورد بیرون و یه فحش بد با دستش داد . منم حسابی عصبانی شدم . بوق زدم و دنبالش کردم و کوبیدم پشت ماشینش با عصبانیت پیاده شد که بیاد منو بزنه خوبه در ماشین قفل بود اومد بازش کنه وقتی دید قفله با پاش چند بار کوبید به در ماشین .
منم هی می گفتم بزن کنار تا بیام نشونت بدم مرتیکه عوضی . بعدش یارو داد زد که فکر کردم مردی که اینطوری رانندگی می کنی . بعدش احساس کردم خجالت کشید نمی دونم ولی سرعتشو کلی کم کرد تا من رد بشم و برم.
نمی دونم چرا این اتفاق افتاد نمی دونم چرا اینقدر از اون حرکتش عصبانی شدم . نمی دونم ...
به هر حال اینم یه اتفاق بود واسه خودش من خیلی حالم بد بود و فشارم پایین بود وگرنه حتما مجبورش می کردم وایسه باهاش راجع به کار زشتش حرف بزنم.
الان هیچ احساس خاصی ندارم نه عصبانیم و نه ناراحت فقط دستام یخ کرده سرم هم درد می کنه ....

شادی

شادی اسم یه خانمه که من امروز باهاش آشنا شدم . یعنی امروز وبلاگشو دیدم . ماندانا آدرسشو بهم داد http://measer-pear.blogspot.com/
خیلی خوب می نویسه . تو کانادا زندگی می کنه . به نظرم از اون آدماست که همیشه احساس می کنی یه غم عمیق داره .
پیشنهاد می کنم حتما سربزنید به نوشته هاش .
خیلی به دلم نشست . احساس می کنم آدم خیلی خیلی صادقیه .
من عاشق آدمهای صادق و روراست و راحتم.
چند تا از پست های اخیرشو خوندم . خیلی خوب می نویسه . دلم آرامش می خواد واسه نوشتن .
باز این غم لعنتی اومده سراغم . باز انگار یکی قلبم رو چنگ می زنه .
امروز کلاسم کنسل شد . خیلی خسته ام . ولی عاشق کلاس مکالمه ام . گپ زدن با یه معلم باحال به فرانسه .
بعضی وقتا اینقدر بحث جالب میشه که لغتهایی که بلدم ته می کشه و یه دفعه شروع می کنم تند و تند بحث رو به فارسی ادامه دادن.
چه غروب زشتیه این غروب.
....

نا خود آگاه

یکی از روزهایی که می خواستم برم تو وبلاگم اشتباهی به جای blogspot زدم blogfa و وارد وبلاگ یه نفر دیگه شدم که به نظر می رسه ایشون درمانگر هستند و وبلاگ جالبی دارند که پیشنهاد می کنم حتما به وبلاگشون سر بزنید .
دیروز ایشون لطف کرده بودند و یک comment روی post ی که راجع به فیلم inception نوشته بودم گذاشتن و پیشنهاد کردن که من از نا خود آگاهم بیشتر بنویسم تا خود آگاهم .
نمی دونم شاید برای ایشون که رشته شون مرتبطه تشخیص بین خودآگاه و ناخودآگاه راحت باشه . ولی من با توجه به رشته تحصیلی و کاریم که کامپیوتره خیلی سخته که بتونم بفهمم ناخود آگاهم چی می گه چه برسه که بتونم ازش بنویسم.
فکر می کنم شاید ناخود آگاهم اونچیزایی باشه که به دلایل مختلف بهش اجازه ابراز وجود نمی دم . شاید اون تیکه سانسور شده وجودم باشه . نمی دونم سخته.
با اینکه خیلی دلم می خواد بنویسم ولی اینروزا کمتر وقت دارم که بتونم با فراق بال بنشینم و بنویسم.
....

۱۳۸۹/۰۹/۲۷

inception

این اسم یه فیلمه که دیشب دیدم. پیشنهاد می کنم حتما ببینیدش . البته من با ایده اصلی فیلم خیلی حال کردم ولی کلا از اینکه ایده به این قشنگی رو به یه فیلم action امریکایی - هالیوودی تبدیل کرده بود خوشم نیومد. تعریفش نمی کنم تا برید و ببینیدش . تو این فیلم آدمها خواباشونو به اشتراک می ذاشتن یا بهتره بگم می رفتن تو خواب همدیگه و وارد ناخود آگاه هم می شدن . جالب بود.
کلی منو به فکر واداشت . هنوزم دلم می خواد در موردش فکر کنم .
اینکه این زندگی یه خواب باشه و وقتی بمیری می ری تو یه دنیای دیگه و می تونی همزمان تو چند تا خواب باشی و ....
وقت نوشتن ندارم.
چقدر بد
...

۱۳۸۹/۰۹/۲۵

شب و ستاره ها و سارا

رفته بودم واسه ماندانا کتاب بخرم . عاشق اینم که به بعضی ها کتاب هدیه بدم. یکی از اون بعضی ها مانداناست . عاشق تفسیراشم وقتی یه کتاب رو می خونه هر چند که کلی از من دور شده و دیگه فرصت گپ زدن راجع به کتاب رو نداریم .
رفتم شهر کتاب نیاوران فرصتم خیلی کم بود و با عجله می خواستم واسه ماندانا و رادین کتاب بخرم. واسه رادین از قبل پرسیده بودم . ولی برا ماندانا نه پرسیده بودم نه هیچ حضور ذهنی داشتم . تو قسمت کتابهای جدید یه کتاب دیدم به اسم شب و ستاره ها و سارا . ولی این اسمش نبود که باعث شد بخرمش اولا اسم نویسنده ناهید کبیری برام آشنا بود . ولی از اون مهمتر عکس روی جلد پاهای یک زن با دامن گلدار که داشت از نردبون پایین می اومد نردبونی که به یه آسمون پرستاره ختم می شد. انگشتهای کشیده زن پاهاش رو خیلی قشنگ کرده بود. تا حالا اینقدر از انگشتهای پای کسی خوشم نیومده بود. احساس می کردم اگه این پاها مال سارای قصه است . حتما میخوام قصه زندگی صاحب این پاها با اون دامن گلدار قرمز رو بدونم. اینه که یکی واسه ماندانا خریدم و یکی واسه خودم.
الان تازه کتاب رو تموم کردم . حس خوبی دارم کتاب بهم چسبیده و امیدوارم که خوندن این کتاب به ماندانا هم بچسبه.
سار زن سرایدار یک آپارتمان 8 طبقه در یک محله خوب تهرانه و یک فصل در میون ماجرا از زبون سارا و شوهرش کوهیار تعریف می شه . بهتون پیشنهاد می کنم که بخونیدش .
از صبح که چه عرض کنم از ظهر که بیدار شدم سردرد بدی دارم.
خدارو شکر که عاشورای امسال هم تموم شد صدای بوق ماشینهایی که تو دسته گیر کرده بودن دیوونم کرده.
دیشب با گل آسا رفتیم دیدن ماندانا خیلی خوب بود ولی خیلی هم کم بود. امیدوارم یه روز دوباره بتونیم سیر دل با هم حرف بزنیم.
بعضی دوستیها چقدر عجیبه ، فاصله هیچ تاثیری روشون نمی ذاره و ماندانای من همون ماندانای 9 سال پیشه برام.
به امید دیدار ماندانا جون....

۱۳۸۹/۰۹/۲۲

بارون 2

بالاخره روزی که مدتهاست تهران و تهرونیا منتظرشن فرا رسید. با لاخره yahoo weather یه روز بارونی نشون داد و من از جمعه تا امروز به عشق بارون و هوای تمیز تونستم دوام بیارم.
دیشب ساعت 4 صبح بود که صدای بارون شنیدم و با خیال راحت خوابیدم . تو این فکر بودم که بارونی و چکمه بپوشم . یه کم حس زمستون بکنم خیلی خوشحال بودم .
صبح که پاشدم دیدم هوا ابریه .خوشحال اومدم دم پنجره دیدم زمین خشک خشک . انگار بارون دیشب به زمین نرسیده بود.
ولی صبح که اومدم تو اتاقم دیدم کوهها معلومن و یه کم برف هم روشون نشسته .
هوا یه کم بهتره و من خیلی خوشحالم . البته همچنان به اندازه تابستون لباس پوشیدم . یه بلوز نازک از زیر مانتو . بارونی هم که مسخره می شد اگه می پوشیدم.
اگه فردا آفتابی باشه من خیلی ناراحت می شم و یاهو می گه که تا یکشنبه دیگه خبری از بارون نیست.
نمی دونم شاید دروغ بگه...

۱۳۸۹/۰۹/۲۱

بارون

می گن فردا بارون می باره .
می گن با آبپاشی که رو آزادی کردن بارون اسیدی برج آزادی رو خراب کرده .
بارون که بباره اسیدا که برن بعدش می رم زیر بارون قدم می زنم تا خیس خیس بشم .
مثل وقتایی که جوون بودم. تو برف و بارون پیاده می رفتم . چه روزگاری بود.
اونموقع فکر می کردیم چه آینده ای خواهیم داشت . دریغ از اینکه بعدها آرزوی اونروزا رو خواهیم داشت . اون راحتی و آزادی.
اون خیال راحتی که باهاش می شد تا آخر دنیارو پیاده رفت.
شهر هنوز زشته.
به امید فردای بارونی .

۱۳۸۹/۰۹/۱۸

سایت پیش بینی هوا

yahoo weather پیش بینی کرده که یکشنبه و دوشنبه تهران بارونیه . وای خدای من باورم نمی شه . البته یادمه که پارسال خیلی وقتا می گفت بارون می یاد ولی نمی یومد. ولی الان مدتهاست که پیش بینیش درسته آفتاب آفتاب آفتاب . اونم چه آفتاب زشتی . چه آفتاب بد رنگی .
وای اگه بارون بباره ...
این شهر یه بارون اساسی می خواد . بارونی که توان مبارزه با این همه آلودگی رو داشته باشه . بشوره این شهر چرک رو.
این بشر اگه دنیارو به حال خودش می ذاشت الان اوضاع خیلی بهتر بود. اگه هیچ اختراعی نمی کرد اگه هیچ قانونی وضع نمی کرد . الان همه چی بکر بود و طبیعی.
بشر گند زده به همه چی. حالم به هم مب خوره . دلم می خواد چشمامو ببندم تا یکشنبه بیاد . وقتی دوباره بازشون می کنم یه شهر شسته و تمیز رو ببینم . دلم می خواد بتونم نفس بکشم .
...

اخبار

این سایت خبری باحال که همیشه آخرین خبرارو داره از صبح که می یام جلو چشممه و همش بین کارام یه سر می زنم ببینم آخرین خبر داغ چیه.
هفته قبل هر بار که refresh می کردی یه خبر راجع به اعدام بود یا شکنجه یا دیگر وحشیگریها. 5 شنبه شب هم که اون فیلم رو راجع به اعدام و سنگسار تو bbc دیدم . دیگه هفته ام کامل شده بود. جمعه شب تا صبح خوابم نبرد . دلم می خواست فرار کنم برم یه جایی که دیگه هیچ خبری از هیچی نداشته باشم. می دونم که اینایی که واسه ما حکم فیلم و خبر داره زندگی بعضی هاست . ولی آخه منم مردم از عجز و ناتوانی . از اینکه نمی تونم هیچی رو تغییر بدم هیچ کمکی به کسی بکنم. بعضی ها گفتن قدغن کن اخبار خوندن رو واسه خودت. ولی به نظرم بی انصافیه که حتی نتونیم بشنویم درد بقیه رو.
کاش بشه فرار کرد . کاش بشه راحت شونه هارو بالا انداخت و گفت به من چه . کاش می شد به بقیه کاری نداشت . ولی نمی شه احساس می کنم نمی تونم خوش باشم حتی اگر فقط یکنفر تو دنیا مونده باشه که بهش ظلم بشه. ولی مگه می شه دنیایی رو تصور کنیم که توش ظلم نباشه ، وحشیگری نباشه ، جنگ نباشه ... نمی دونم به نظر من که آدما روز به روز وحشی تر و خود خواه تر می شن.
من واقعا امیدی ندارم ....

۱۳۸۹/۰۹/۱۷

کلافه ام

کلافه ام.
از این تکرارهای خاکستری .
کیه که از شادی بدش بیاد . کدوم خریه که همش بخواد غمگین باشه و غصه بخوره ؟
احساس خفگی می کنم. احساس می کنم مریضم .
زندگی مثل یه کابوسه.
دیگه خوابام مثل زندگیه و زندگیم مثل کابوس . همه چی جابجا شده. دیشب خواب بارون می دیدم . یه جایی بودم پر از خونه خوشگل با کلی گل رنگی دم در خونه ها . یه بارون عالی میومد . وای باورتون نمی شه نمی خواستم بیدار شم . می خواستم تو همون شهر غریبه بمونم.
الان دلم فقط بارون می خواد. بارون بارون.
قبلا اصلا نمی فهمیدی فردا ممکنه هوا چه جوری باشه همیشه امید داشتی ولی حالا میری تو پیش بینی هوای یاهو می بینی تا 10 روز دیگه همینه که هست .
چقدر آرزوهام کوچیک شده .
منگم
منگ

۱۳۸۹/۰۹/۱۶

انتظار

نمی دونم چرا ولی حسم حس انتظاره . همش منتظرم یه اتفاقی بیفته . اینقدر اخبار رو لحظه به لحظه دنبال می کنم که خسته می شم.
فکر می کنم یه مشکلی هست حس می کنم این سکون مشکوکه .
اشتباه نکنید منتظر معجزه نیستم . منتظر گودویی هم که از راه برسه و نجاتمون بده نیستم. ولی حسم حس انتظاره و من از انتظار همیشه بیزار بوده و هستم.
این انتظار یه انتظار شخصی نیست بزرگتر از این حرفاست .
امروز هم داره یواش یواش تموم می شه تا ببینیم فردا چی در راهه؟ فردا چه خبری تو اینترنت داغ می شه ؟
باید برم ...

یه روز نه قشنگ

می خواستم عنوان رو بذارم یه روز زشت . خودم بدم اومد یه جوری شدم اصلا دلم نمی خواد یه روز زشت داشته باشم. ولی شما که در شمالید یا در لندن اونم لندن برفی باید بدونید که از پنجره اتاق من صحنه بسیار زشت و غم انگیزی دیده می شه .
روز اولی که اومدم تو این اتاق گفتم وای چی از این بهتر یه پنجره رو به کوههای البرز. الان اینقدر آلوده است که هیچ کوهی دیده نمیشه منظره تبدیل شده به یک عالمه ساختمون زشت و لنگه به لنگه و فرو رفته در آلودگی محض. قبلا قشنگی کوهها نمی ذاشت زشتی ساختمونارو ببینم. الان یه آسمون چرک می بینم که منو یاد رنگ یه عفونت کهنه می ندازه . درختای مریض رو که می بینم قلبم درد می گیره . تازه این زشتی ها فقط مال آلودگیه ولی این شهر پر از زشتی های پنهان و پیدای دیگریست.
دروغ نمی گم همش عین حقیقته.
قبلا می گفتیم سال به سال دریغ از پارسال . الان باید بگیم روز به روز دریغ از دیروز. دیگه هوا هم نداریم.
شهرمون خیلی زشته خوش به حال اونایی که نیستن تا ببینن چه به روز تهران اومده.
....

۱۳۸۹/۰۹/۱۵

یک شروع دیگر

دلم بدجوری پره می خوام دوباره شروع کنم به نوشتن.