۱۳۹۰/۰۶/۲۶

بغض

به تمام احساسات دیشب چیز دیگری اضافه شده . یک بغض دردناک. احساس می کنم توپ زندگی در گلویم گیر کرده است.
دلم برای چی؟ دلم برای کی ؟ دلم برای کدام لحظه اینقدر تنگ شده است . دلم گرفته کدام حس شده است؟
نمی توانم با خودم روراست باشم. نمی خواهم واقعیت ها را به روی خودم بیاورم.
قیافه تک تک آدمهای سر در گم و خسته و تنها برایم کابوس شده است .
دلم اما برای خودم بیشتر می گیرد.
دارم کم می یاورم.
......

من/اینجا/گیج

الان که اینجا نشستم . و بعد از مدتها می خوام که دوباره بنویسم باید بگم که پر از تناقضم. پر از احساسات مبهم در همه مقولات زندگی. یک شک مطلقم. یک ابهام مطلق در مورد تمام زوایای زندگی سر تا پایم را در بر گرفته است.
نه می دانم چه چیزی درست است و نه می دانم چه چیزی غلط است. نه می توانم بگویم چه چیزی خوب است و نه اینکه چه چیزی بد است . هیچ تعریفی از هیچ چیزی ، از هیچ آدمی از هیچ کاری ندارم. دنیا برایم یک توپ گرد بدون خط است و آدمها هر یک توپهایی کوچکتر و مطلقا بدون خط .
تنها چیزی که می تواند فکرم را مشغول خود کند لحظه ایست که در آن هستم و دیگر هیچ.
لحظه ای که با تمام وجودم سعی دارم از آن لذت ببرم. هر لحظه ای می تواند لحظه جاودانه ای برایم باشد . دیگر گذر لحظه ها مهم نیست.
یادم است در جوانی در کتابی می خواندم که گاهی می شود از لحظه ای از زندگی سالها نوشت.
گاهی سالها زندگی می کنی و کلش خلاصه می شود در یک جمله و گاهی از لحظه ای از زندگیت سالها می توانی بگویی و فکر می کنم آن لحظه لحظه ایست که خودت هستی . خود خود خودت . بدون هیچ پرده ای . بدون هیچ خط قرمز و سیاهی بدون هیچ پیش فرض و تعریفی . رها می کنی خودت را می گذاری سلولهایت در هوا پخش شوند . می گذاری متلاشی شوی . دیگر شکل جامد منقبض نداری. به نوعی از ماده تبدیل می شوی که فقط خودت می شناسی اش.

حال بسیار زیاد عجیبی دارم.
چقدر تغییر کرده ام.

دنیا زیادی کوچک است و زمین زیادی گرد .

و زندگی مثل یک بازیست . بازی ای که تو را در موقعیت های سختی قرارت می دهد و بیرحمانه می خواهد که مسیرت را انتخاب کنی.
و تو هیچوقت نخواهی فهمید که انتخابت درست بوده یا غلط.

زیادی گیجم .
فردا بعد از یک وقفه که برای من معتاد به کار کمی زیادی بوده ، اولین روز کاریست .
میخوام بخوبم اگر خوابم ببرد. و اگر کابوسهایی که چند شب است به سراغم آمده اند رهایم کنند .

......

........