۱۳۸۸/۰۸/۰۹

وای باران باران

امروز کلی بارون بارید ولی من پشتم به پنجره بود و اصلا وقت نکردم برگردم و بیرون رو نگاه کنم . کلی کار داشتم از صبح که وارد شدیم مشکلات بود که از آسمون کدر شرکت بر سر و صورت ما فرود می اومد و فرصت نفس کشیدن نبود و باز یک روز دیگه از دست رفت . یک روز دیگه نشستم پشت میز و به چیزهایی فکر کردم که بسیار خسته کننده بودن مثل فکر کردن به یک تکه آهن .

یک انتخاب نابجا در زندگی آدم رو از کجا به کجا می رسونه . یک کار پر استرس که کاملا انتزاعیه و فقط با منطق سر و کار داره و اینقدر دور از احساسه که همش فکر می کنی یک تکه سنگی یه صخره ای یه چیز خیلی سفت یک سنگ منقبض.

می خوام برم راه برم ، قدم بزنم ، هوا بخورم ، به چیزهای خوب فکر کنم به چیزهایی مثل نم نم بارون ، خیسی درخت ، صدای فواره ، به آسمون ابری به شب و به یک روز بدون آفتاب . هر کی ندونه فکر می کنه من خفاشم .

پنجره رو باز کردم بوی باران ، بوی زمین خیس خورده، بوی درخت شسته شده ، وای باران باران.
یه کم هوا خورد این مغز داغونم و ذهنم تکان خورد و چشمهایم باز شد . وای باران باران

اگه این بارون نبود . اگه امروز یه روز آفتابی و تابستونی بود نمی تونم تصور کنم الآن چقدر حالم بد بود . با اینکه اصلا بیرون نرفتم و اصلا نتونستم برگردم و از پنجره بیرون رو ببینم ولی همش دلم گرم بود به هوای ابری صبح و خیال بارش بارون .

دلم می خواست می رفتم تو کوه چادر می زدم با صدای طبیعت می خوابیدم . حتی اگه صدا صدای حیوانات وحشی باشه.

چقدر اینجا ساکت شده و من به جز صدای تماس انگشتانم با این حروف چیزی نمی شنوم .

عجب روز سخت و سرسام آوری بود .

ولی تمام شد البته چند ساعت دیگه دوباره شروع می شه . ولی چند ساعت داریم واسه نفس کشیدن واسه احساس ، واسه فکر کردن به چیزایی که ذهن و روان آدم رو جلا می دن .

من باز هم دلم نمی خواد جای هیچ کسی باشم . من فقط می تونم جای خودم باشم.

وای باران باران ........
..........................

۱۳۸۸/۰۸/۰۸

شک

چه هوایی داشت تهران امروز و امشب . از اون هوا ها که جون می ده واسه پیاده روی و خیالبافی .

از اون هواهای عاشقونه یعنی پر از احساسهای عاشقونه . احساس می کنی داری عشق تنفس میکنی یه حس غریبی مثل اون روزایی که دبیرستان یا دانشگاه می رفتی و اونقدر امید و آرزو داشتی و اینقدر مطمئن بودی به همشون می رسی که اگه خدا هم می اومد و می گفت نمی شه تو باورت نمی شد.

چی می شه آدم به جایی میرسه که به کمترینها هم راضی می شه . چی سر آدما می یاد وقتی که بزرگ می شن . زندگی چه بلایی سر احساساتشون می یاره ؟

نمی دونم فقط می تونم بگم پاییز که می شه همه اون احساسات قشنگ که با تمام وجود باورشون داشتی به سراغت می یان و غلغلکت

می دن . هوائیت می کنن.

حتی از صدای حرکت ماشینها که همیشه ازشون بیزار بودی ، روی زمین خیس لذت می بری . همه چی اون بیرون خیسه .

دانشگاه رو وقتی بارونی بود و خیس خیلی دوست داشتم الان یاد اونروزا که می افتم یه جورایی دلم می گیره انگار یه خواب بوده و تموم شده . گاهی به همه گذشته شک می کنم نمی تونم تشخیص بدم کدوم یک از این خاطره ها خواب بوده و کدومشون واقعیت . من به حال هم شک می کنم . من به همه چیز شک می کنم به هر بودنی به هر حسی به هر اتفاقی .

امشب از اون شبای منگیمه .........

سر گیجه دارم زیادی چرخیدم
.............

۱۳۸۸/۰۸/۰۶

رنگ

گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی سعدیا دور نیکنامی رفت نوبت عاشقی است یک چندی
عشق ها را چه می شود ، یک شب عشقند و صد شب درد . ولی آنچه وحشتناک است و مخرب بدون عشق زیستن است و زیستن بدون عشق مانند زیستن در یک دنیای بدون رنگ است . و عشق بی صدا میاید چنان بی صدا می اید که غافلگیرت می کند ، به خود می آیی و ناگهان رنگ زندگی به چشمهایت هجوم می آورد . و تو شاید ناخواسته ، ناگهانی و غیر منتظره به دنیای رنگها دعوت می شوی .
شاید سالها زندگیت بدون عشق باشد ، ولی وقتی پتانسیل عاشق شدن را داری عشق به سراغت می آید و وجودت همچون زمینی حاصلخیز آماده پرورش احساست می شود .
عشق ها هم متفاوتند ، بعضی ها آرام و بعضی طوفانی . همیشه بعد ازطوفان آرامشی عجیب فضا را پر می کند و همیشه قبل از طوفان نیز آرامشی ترسناک هست .
چقدر گفتن از عشق سخت و سنگین است . همیشه وقتی می خواهم از غم بنویسم چنان قلمم روان می نویسد و چنان کلمات ساده می شوند که می توانم بدون وقفه بنویسم . ولی از عشق نوشتن از شادی نوشتن از رنگ نوشتن اصطکاک زیادی دارد شاید اصطکاک با وجودی که عادت به شادی ندارد .عادت به رنگ ندارد .

شاید باید باور کرد که زندگی مطابق خواسته تو پیش می رود.
.....................

۱۳۸۸/۰۸/۰۳

در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم

امروز اصلا وقت نوشتن نداشتم ولی دلم نیومد که بخوابم و چیزی ننوشته باشم . خواستم یه موضوع پیدا کنم خود به خود این شعر یادم افتاد .
شعرای سعدی رو دوست دارم .
از این بازی خوشم می یاد که یک دفعه به شعر فکر کنم و اولین شعری که به یادم می یاد و تو ذهنم بیارم اگه حفظم بخونمش اگه نه تو اینترنت دنبالش بگردم چون هیچ کتاب شعری بعد از اون حادثه برام نمونده .
بعد هی فکر کنم چرا این به ذهنم رسید ؟ و چه حکمتیست در این بازی و این تصادف انتخاب شعرهای خفته در ذهن .

می ترسم از لحظه بعد ....

تکراریست این جمله خلاصه شده در یک کلمه ، "گیجم".
سرم خالیه .
می ترسم چون فکر نمی کنم ، چون نمی خوام فکر کنم ، می خوام بگذره و می دونم که می گذره مگه تا حالاش چه جوری بوده ؟
همینه دیگه یا بهتره بگم همینه که هست دیگه .
تغییر در چه حد و اندازه ای در اختیار منه ؟ در اون حد که از دنیای شلوغ و دیوانه کننده ای که داشتم به خلوت آرامی پناه بیارم . در اون حد که از زیر فشار تحمل دیگران با زور خودمو بیرون بکشم و تن خرد و خمیرم و رها کنم تا شاید زخمهاش خود به خود خوب شد هر چند جای زخمها تا آخرین لحظه نفس کشیدنم به شکل زشت و تهوع آوری با من خواهند بود.
می گن گذشت زمان مرهمی است برای تمام زخمها ، ولی نمی گن که این مرهم زخمهارو محو می کنه یا فقط تسکین می ده . در مورد من که تا حالا اینطوری نبوده . کابوس باز شدن دوباره زخمها گاهی دیوانه وار به سراغم می یاد و نمی تونم بگم که چقدر این کابوس وحشتناکه .

چقدر بی تفاوتم من ....
...............................

۱۳۸۸/۰۸/۰۱

ماییم و نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی

دلم شعر می خواد شمع می خواد آواز می خواد سه تار می خواد تار می خواد دلم عشق می خواد .
شب شب شب ، یه شب سرد ، دستام یخ بسته ، صدای بوق ماشین عروس می یاد ، دلم شلوغی نمی خواد .
دلم تنهایی می خواد ، یه خلوت واسه آرامش گرفتن واسه فکر نکردن واسه خودم بودن .

مغزم درد می کنه دقیقا مغزم . تیر می کشه . قلبم اما آرومه امروز خیلی آرومه صداش در نمی یاد .
دستام اما یخه ، با یه مغزی که درد می کنه و انگشتایی که یخ زدن چی می شه نوشت ؟

خیلی وقتایی که فکر می کنم حالم خیلی خوبه و شروع می کنم به نوشتن ، بعد که بر می گردم می بینم چقدر غمگین نوشتم نمی دونم کدومش وافعیه کدومش الکی خودمم حال خودم رو نمی فهمم . وقتی کسی ازم می پرسه حالت چطوره یه کم فکر می کنم بعد واقعا نمی دونم چی باید بگم . اصلا نمی تونم بفهمم خوبم یا بد می ترسم بگم خوبم اشتباه کرده باشم بگم بدم باز هم اشتباه کرده باشم بیشتر می گم هی هستم . بودن تنها چیزیه که می تونم راجع بهش نظر بدم.
...

۱۳۸۸/۰۷/۳۰

شادی

هر چه شادی را بیشتر طلب می کنم غمگین تر می شوم . هر چقدر سعی می کنم شاد بنویسم کلماتم غمگین و غمگین تر می شوند و گاهی به گریه می افتند . چه سری است که من هر چه از عمق بیشتری از وجودم می نویسم غمناک تر است .
شادی می گریزد . شادی مثل ماهی از دستانم لیز می خورد و از من دور می شود و می بینم که می رود .
زندگی پیچیده نیست زندگی کردن سخت نیست اما زندگی شاد هم نیست .غمگینش را نمی دانم فقط می دانم که شاد نیست .

چقدر گیجم ...........
...................................

تناقض

تناقض در احساس ، تناقض در افکار
تناقض تناقض تناقض
خسته ام از تناقض هایی که تمام وجودم رو در برگرفته . مغزم عین یه میله ایه که دو تا دسته از دو طرف داره با یک دسته میشه فقط به سمت راست چرخوندش و با یک دسته فقط به سمت چپ .
و الان انگار دو نفر بیرحمانه هر دو دسته را می چرخونن و من دارم خرد می شم.

دلم آرامش می خواد.

.............

سهیلا قدیری اعدام شد.

عکسی از این زن تو روزنامه اعتماد دیروز بود .
وحشت دردناکی تو چشماش بود.
اصلا نمی خوام تحلیلی داشته باشم بر زندگی و مرگ این زن جوان . ولی داستان زندگی و مرگش چنان من رو غمگین کرده که احساس می کنم فشار خیلی زیادی داره له ام می کنه . هر چی تو زندگی جلوتر و جلوتر می رم ، گیج تر و گیج تر می شم.
و هر چه گیج تر و گیج تر میشم درکم از زندگی کمتر و کمتر می شه . و هرچی این درک کمتر می شه ، فاصله من از زندگی کردن بیشتر و بیشتر می شه . احساس کسی رو دارم که از بالای یه گردنه بلند پرتش کردن تو یه دره عمیق و الان بین دره و گردنه دست و پا می زنه و تجربیات زندگیش تند و تند مثل یک صفحه سینما جلوی چشماش رژه می رن و تناقضی عجیب برای امید و نا امیدی تمام وجودشو احاطه کرده و دلش می خواد مغز و قلب و حسش واسه همیشه از بین بره .

با تمام وجود غمگینم
.........................

دردمندان بی فغان و بی خروش

دارها برچيده خونها شسته اند
كاوه اي پيدا نخواهد شد ، اميد
كاشكي اسكندري پيدا شود

........................

نمی دونم

........................


صبحهای با آفتاب خاکستری

صبحهای با آفتاب خاکستری یه صبحی مثل امروزه . اصلا احسای نمی کنی که قشنگه . آفتابش کدر کدر . انگار آفتاب تلاش میکنه از یک دیوار فشرده آلودگی به ما برسه . ولی از دست آفتاب کاری ساخته نیست باید یه بارون اساسی بیاد و تمام این سیاهی هارو دک کنه . تا ما باز باور کنیم که آسمون آبیه . باور کنیم که میشه نفس کشید.

آفتاب فشار وارد می کنه و من نمی دونم که بالاخره می تونه پیروز بشه و این همه سیاهی رو رد کنه و به ما برسه یا ما اینجا زیر فشار این ابرهای متعفن و سیاه از بی هوائی می میریم.

گاهی خودمون دست به کار میشیم تلاش می کنیم تا ابرارو کنار بزنیم . چنگ می زنیم مشت میزنیم به آسمون با دادو فریاد های دلخراش و از ته دل می خواهیم پاره کنیم این ابرهای سیاه رو و گاهی خسته می شیم و دل می بندیم به یه بارونی که به کمکمون بیاد و عجب بارون قدری لازمه تا این ابرها ی سیاه رو فراری بده نابود کنه خفه کنه و ما با آنکه می دانیم ممکن است تندی باران خانه هایمان را بر باد دهد از هیچ آسیبی ابائی نداریم و حاضریم برای داشتن یک فردای سبز برای سرزمینمان از هر آنچه که داریم بگذریم .
اگر نشد که من در سرزمینی سبز زندگی کنم فکر سبز زیستن نسلهای آینده وجودم را سبز می کند .

ناامیدی وقتی می میرد که آرزوهایت مرز زمان و مکان را رد کرده باشد . و در حصار وجود خودت و در عصر زیستن خودت دست و پا نزند.

امید دارم به رسیدن به آرزوهایم چه باشم چه نباشم .
........................................

۱۳۸۸/۰۷/۲۹

استرس

از استرس زیادی دارم پاهامو تکون تکون می دم.
استرس برای هیچ ،دلیلی برای استرس داشتن وجود نداره ولی استرس دارم . استرس چیه؟ نمی دونم مثل یه انتظار دیوانه کننده است یه انتظاری که می دونی آخرش خوب نیست یعنی مطمئنی که آخرش یه چیز بد اتفاق می افته .
پاهامو هی تکون تکون می دم . آدم دلش می خواد خودشو به در و دیوار بزنه . دلش می خواد موهاشو چنگ بزنه قلبشو بگیره تو دستش و فشارش بده .
نمی دونی چقدر سخته آروم کردن خودم فقط دلم می خواد خوابم ببره یه فشار شدیدی میخواد پیشونیمو بترکونه دلم می خواد قلب و مغزمو در بیارم بیرون و پرتابش کنم تا بره یه جای دور یه جایی که دیگه هیچوقت دستشون به من نرسه . فکر کن یه آدمی که جای قلب و مغزش خالیه .

آدمی که مغز و قلب نداشته باشه چه جور آدمیه ؟ اگه قرار باشه فقط یکیشو نداشته باشی ترجیح می دی کدومشو داشته باشی؟؟؟؟؟؟

عجب سوالی !!!!!1؟؟؟
.......

۱۳۸۸/۰۷/۲۸

لیاقت

یکی به من گفت تو لیاقت زندگی خیلی بهتری رو داری . و من گفتم لیاقت برای زندگی مهم نیست زندگی به توان آدما برای تحمل درد و رنج توجه می کنه و هر چه توانت بالاتر باشه فشار رو بیشتر می کنه انگار خوشش می یاد از مبارزه با آدمایی که قوی هستند یا لااقل فکر می کنن که قوی هستن . بالاخره یه جایی باید فهمید باید به این رسید که انتخابی در کار نیست و محدوده انتخابت خیلی کوچیکه . نمی دونم ولی یه جورایی از عدالت زندگی ناامید شدم یه جورایی عادت کردم به اینکه همینه که هست و تو ابلهی که بیشتر می خوای .
تو ابلهی که فکر می کنی برای سهم بیشتر می تونی بجنگی . و سهم بیشتر از زندگی برای هر کس یک معنایی دارد . یه بسته پیشنهادی اگر هر کس بتونه برای خودش انتخاب کنه باور کنید به تعداد آدمها بسته خواهیم داشت . ولی در یک کلیاتی مشترکند بعضی ها با مادیات بعضی ها با معنویات بعضی ها ترکیبی ، من دلم می خواد جعبه ام پر عشق باشه عشق از نوع عشق . و شاید لیاقت من در زندگی منو فقط به عشق برسونه و یا شاید چون لیاقت یه عشق بزرگ رو دارم زندگی بهم بگه فکر کردی همینو بهت نمی دم .

برم بخوابم فکرام به سمت چرندیات پیش می ره .

شبهامون رو برای فرداهاییکه در آن فقط برای بدست آوردن نان می دویم یکی پس از دیگری از دست می دهیم . شبهایی که میتونست خیلی قشنگتر باشه ولی نیست .

...................

خنثی

برای آدمی که همیشه یا مثبته یا منفی خنثی بودن چیز غریبیه .
وقتایی که غم دارم احساس می کنم واسه خودم یه چیزی هستم ، حس می کنم دارم زندگی می کنم . وقتی خوشحالم حس می کنم حتما باید به دنیا می اومدم تا این لحظه رو تجربه کنم . من خیلی کم خنثی هستم ولی وقتی خنثی می شم انگار هیچ هویتی ندارم انگار اگه نمی اومدم هیچ اتفقی نمی افتاد و اگه بمیرم کوچکترین شکافی در دنیا ایجاد نمی شه . الان فکر کنم خنثی هستم یه جورایی گیجم . رفتم پیاده روی که یه کم حس پیدا کنم . رفتم پارک قیطریه ، فکر کردم شاید من تنها آدمیم که تنها دارم می رم پارک ولی کاملا اشتباه می کردم پارک پر بود از زنهای تنها برام جالب و عجیب بود . مرد تنها خیلی کم دیدم ولی زن تنها خیلی زیاد . چی شده که زنها اینقدر به تنهایی پناه آوردن . خود من چرا به تنهایی پناه آوردم . من چرا از پیاده روی تنهایی اینقدر لذت می برم ؟ من از اول همینطوری بودم از اولین چیزایی که از خودم یادم می یاد . درصد زیادی از پیاده رویهای من تنهایی بوده . اونموقع تو پارک لاله میپلکیدمو از فواره های وسط میدونش ذوقم می گرفت و دورش می چرخیدم تا آبهای ریز ریزش بپاشه رو صورتمو خیسم کنه . اونموقع که به گناه اعتقاد داشتم احساس می کردم اگه کله مو از ماشین بیرون ببرم موهامو باز کنم و باد بره لای موهام گناهام پاک می شه . همیشه سعی میکردم کنار پنجره باشم کش موم رو با ز میکردم گوشه های مقنعه موی زدم کنار ولی راستش باد فقط به گوشام می خورد و هر شب نا امید می رفتم خونه چون گناهام پاک نشده بود . مسخره بود ولی بود دیگه . اونروزا من هیچ وقت خنثی نبودم اصلا این حس رو تجربه نکرده بودم . بالاخره واسه خودش تجربه ای بود دیگه وای یاد گذشته که می افتم چقدر خاطره هجوم می یارن ولی انگار دیگه هیچکدومشون مهم نیستن من یه جایی از زندگیم با گذشته ام برای همیشه خداحافظی کردم . بعد دیگه خودم بودم و خودم و دیگه هیچ خاطره ای برام نمونده بود هیچ خاطره ای که بشه واسه کسی گفت و حس خوبی داشت . خاطره ها مثل ابر بالای سرم می یاد کاش می شد فرمت کرد این ذهن و آخه هیچ نیازی به این اطلاعات کهنه تا ابد ندارم . کی می تونه به من کمک کنه تا همه چی پاک بشه شاید آلزایمر نمی دونم و البته مرگ شاید شایدد شاید

......................

۱۳۸۸/۰۷/۲۷

بی عنوان

خیلی خسته ام سرم هم درد می کنه هیچی هم به ذهنم نمی یاد که بنویسم . فقط نمی خوام در سومین روز وبلاگم چیزی ننوشته باشم . اینترنت شرکت که قربونش برم یا بهتر بگم اون قربونم بره که قطع بود . الانم مردم تا تونستم وصل بشم . تازه حرفی هم ندارم که بزنم . وای داشتم پست های قبلیمو می خوندم انگار خودم ننوشتمشون خیلی سنگین بودن تازه حوصله ام هم سر بردن . نمی دونم دیگه نمی خوام برگردم بخونمشون . چیزی رو که نوشتی دیگه نوشتی مثل حرف که تا وقتی زدی دیگه زدی .
چشمام سنگینه یواش یواش داره خوابم می گیره . قرار بود چایی بخورم که نشد . قدیما رو دفتر مشق خوابم می برد کنار بخاری و قشنگترین و شیرین ترین خوابهای عمرم همون خواباست هنوز مزه اش یادم نرفته ولی انصافا نمی خوام رو لپ تاپ خوابم ببره آخه سفته ولی دفتر مشق سفت نبود یادش به خیر.
این ماندانا هم که هر چی سعی می کنه کامنت بذاره نمی شه . حالم گرفته شد واقعا دلم میخواد کامنتاشو بخونم .
خسته ام آقا فعلا بی خیال من بشید تا برم بخوابم شاید فردا اینترنت شرکت درست بود. گاهی تنها راه ارتباطی اینترنته و اینترنت یکی از راههای رسیدن به خداست شاید باور نکنید ولی هست .
شب به خیر

.................

۱۳۸۸/۰۷/۲۶

عشق

پاسخ من به عشق پاسخ من به زندگیست پاسخ من به بودن است . انتهای عشق انتهای زندگیست . انتهای عشق ، آغاز آرامش است ، نهایت زندگیست .
و نهایت زندگی رسیدن به بی نیازی است و نهایت عشق عین بی نیازی است . بی نیاز از هر چه غیر عشق ،بی نیاز از خود عشق، بی نیاز از هر نوع بودنی ،بی نیاز از هر نوع خواستنی ،بی نیاز از وجود ،بی نیاز از بود، بی نیاز از نبود . و آنجا که بی نیازی آغاز می شود سبکی تحمل ناپذیر و دیوانه کننده زندگی آغاز می شود ، و تو وزنت را برای همیشه از دست می دهی .
........................................

مادرم

مادرم را تحمل شنیدن از درد را ندارد مادرم تنها تحمل کشیدن درد را دارد . و همیشه برایم عجیب بود که چرا ما در خانه اجازه حرف زدن از درد را نداریم چرا باید پنهانی گریه کنیم . وقتی برای مادرم شعر دل خوش سیری چند سهراب را خواندم ناراحت شد نخواست که ادامه دهم شاید چون می گفت پدرم وقتی مرد .... . و ما نباید از مرگ حرف می زدیم . و اینگونه بود که من 33 سال گریه نکردم 33 سال از درد نگفتم 33 سال فقط بغض بود که فرو می دادم ولی فقط 33 سال توانستم دوام بیاورم بالاخره یک روز باید مادرم اشک مرا می دید.
......

راز

روزهایی هست در زندگی که پر از سوالی . پر از ابهام ، سوالات و ابهامات ریز و درشت . سوالاتی که در حالت عادی جوابهای بدیهی دارندو در روزهای اینچنینی هیچ پاسخی ندارند و همان پاسخهای بدیهی به نظر ابلهانه می رسند و تو از ترس مردن، قبل از رسیدن به پاسخ این سوالات و ابهامات دیوانه کننده، وحشت می کنی . احساس می کنی همه حقیقت زندگی در پاسخ به همین سوالات نهفته است و تو خواهی مرد و به حقیقت زندگی دست نخواهی یافت و ...
و حقیقت زندگی چیست در ورای این روزمرگی ها در ورای این هیاهو ها چه راز نهفته ایست ؟
انسان همیشه به دنبال کشف راز است و همیشه می خواهد رازی باشد همیشه می خواهد چیزهایی ورای آنچه که می بیند وجود داشته باشد چیزهایی که برای دیدنش باید ریاضت کشید .
خوشا به حال آنان که در جستجوی کشف رازی شگرف هستند خوشا به حالشان که فکر می کنند رازی هست .
....

شمع

شمع خاموش غمناک است و شمع روشن دردناک ، خاموش بودنش فضا را دلگیر می کند و سوختنش روشن . سوختنش زیباست انصافا زیباست . باید خاموش ماند و نسوخت یا سوخت و نماند؟!!
باید زیبا بود رقصید و درخشید و مرد یا ساکت بود و خاموشی گزید و ماند ؟؟
چه باید بودن؟ چگونه باید بودن ؟ چگونه باید مردن ؟ چگونه باید زیستن ؟
چه ؟چگونه؟ چگونه ؟ چه؟
چه ؟ چه؟ چه؟
چگونه؟ چگونه؟ چگونه؟

............................................

راه رفتن روی هوا

نمی دونم تا حالا این احساس و داشتی که انگار داری قدماتو رو ابرا میذاری ؟ اینقدر نرمه که هم یه حس خوبی به آدم می ده هم یه دلهره و ترسی مثل سقوط از یک بلندی . ما عادت داریم که زیر پامون سفت باشه . سالها زندگی کردیم و روی زمین سفت و سخت پا گذاشتیم . وقتی رو زمین سخت قدم بر می داری کاملا سنگینی و وزن خودت رو حس می کنی .
احساس سبکی کردن و پا روی هیچ گذاشتن اونقدر برامون ترسناکه و وحشت انگیز که حاضریم از هر پی لذت بی وزنیست بگذریم و قناعت کنیم به همون زمین سخت و همون احساس سنگینی و وزن داشتن.
از وقتی که تو کتاب علوم کلاس دوم ابتدایی در مورد جامد و مایع و گاز خوندیم . همیشه دلم خواسته گاز باشم . شکل نداشته باشم وزن نداشته باشم هر جا می خوام برم با چشم دیده نشم سفت نباشم شکل ظرف رو به خودم نگیرم خودم باشم آزاد و رها . ذراتم معلق باشد در فضا مثل عشق به نظرم عشق از جنس گاز است . عشق خیست نمی کند عشق را نمی توانی لمس کنی عشق شکل ندارد عشق تمام وجودت را در بر میگیرد عشق لمس نمی شود عشق دیده نمی شود . عشق معلق است ذرات عشق در فضا معلق است و تو فقط می توانی نفس عمیق بکشی و استنشاقش کنی . می توانی سینه ات را پر کنی از عشق از هوای سرشار از عشق . عشق را نمی بینی حتی رفتنش را هم نمی توانی ببینی همانطور که آمدنش را ندیدی و ناگهان چنان فضا خالی از عشق می شود ............

اعصابی که ناگهان به هم می ریزد

تغییر

و آنچه که تو را وادار به نوشتن می کند فشاری است که به واسطه تفاوت وحشتناک آنچه که هستی و آنچه که باید باشی به روح و روان و زمین و زمانت وارد می شود.
و چه تفاوتی است بین بودنم و آنچه که باید باشم و چه اشتباهی است ادامه دادن با این وضعیت ، هر چه را که تغییر می دهی چیزهای بیشتری برای تغییر دادن نمایان می شوند و با هر تغییر ، تغییرات بعدی بیشتر و بیشتر می شوند و آنقدر گیجت می کنند که در آخر ترجیح می دهی دست از سر این همه تغییر برداری یک گوشه بنشینی و گذر عمر را نظاره گر باشی .
چرا امروز اینقدر خسته ام و چرا امروز احساس می کنم همه چیز وارونه است و من برای درست کردن باید همه چیز رو از ریشه در بیارم و دوباره دانه دلخواهم رو بکارم و دوباره سالها صبر کنم تا چیزی شود که ممکن است آنروز هم مثل امروز به نظرم وارونه آنچه می خواهم باشد .
من انرژی و حوصله ندارم برای تغییر اساسی شاید باید خواسته هایم را تقلیل دهم شاید باید کمی منصفانه تر به آنچه که هستم نگاه کنم . شاید باید صبورتر باشم ، شاید باید بپذیرم که نمی توانم ......

یه نیمچه شعر از خودم

غم های بی اشک
غم های خشک
به خشکی یک لقمه نان بزرگتر از حجم گلو
به خشکی آسمان کثیف و دودی شهر

چشم های بی اشک
چشم های تشنه
به تشنگی عابر ، زیر آفتاب داغ تابستان
چشم های داغ
به داغی آسفالت و آهن ، زیر تابش وحشیانه آفتاب ، در ظهر تابستان

انتظار ، انتظاری بدون امید به پایان
انتظاری به ناامیدی برگی خشک زیر پای عابری بی حواس

قلبی خسته
خسته از تپیدن ، خسته از سوختن خسته از گداختن
آرزوی آرامش ، دمی آسایش زیر سایه ای خنک
زیر سایه ای مطمئن

غمگین خسته و منتظرم
....

۱۳۸۸/۰۷/۲۵

نوشته ای که امشب نوشته نشده است

اصلا دلم نمی خواد وقتایی که خیلی خوشحالم یا خیلی ناراحتم، خیلی عصبانیم یا خیلی بی حسم بنویسم ولی هر چقدر صبر می کنم تا یه موقعیت نرمال پیدا کنم پیدا نمی شه هر وقت هم که در معدود زمانهایی تو زندگیم حالت نرمال دارم اینقدر کارا هست که دلم می خواد انجامشون بدم و حوصلشو دارم که دیگه به نوشتن نمی رسه .
الان نمی خوام بدونید که تو چه وضعیتی هستم و دارم می نویسم . خوشحال ، ناراحت و غمگین ، عصبانی ، بی حسی ، نرمال؟ خودم نمی تونم تشخیص بدم فقط می دونم که خوشحال نیستم . فقط می تونم بگم که آروم نیستم درونم پر از ذغاله می دونید چرا ذغال ؟ تا حالا دستتون به ذغال چسبیده ؟انگار تمام وجودمو پر از ذغال گداخته کردن . یه جور سوزش خاص می سوزه و خاکستر می کنه .اصلا دلم نمی خواد حالتهای روحیم وابسته به کسی باشه .کسیکه اگه نباشه ناراحت باشم وقتی هست خوشحال باشم کار بدی بکنه عصبانی بشم کم که بیارم بی حس بشم . نه اصلا کار درستی نیست . شادی و غصه و غم و هیجان و عشق همه تو وجود خود آدمهبه هیچ عامل خارجی ربطی نداره ، عوامل خارجی مثل طوفانن و تو اگر ریشه درستی نداشته باشی از جا می کنندت و به هر جایی که بخوان می برنت . عوامل خارجی دست من و تو نیست دست هزاران دست دیگه استهزاران دست دیگه که دست به دست هم دادن تا سرنوشت تورو تعیین کنن. اصلا نمی دونم و نمی تونم قضاوت کنم که آیاعوامل بیرونی ای وجود دارند که نخوان از ریشه بکنن تو رو؟ و عوامل خارجی ای وجود داند که بهت آرامش بدن ؟ یا هر کار مفید دیگه ای واست بکنن ؟ من که باورم نمی شه . البته دلم می خواست باورم می شد ولی نمی شه .
حس بدی داره اینکه فکر کنی همه چی تو وجود خودته همه چی بر می گرده به جهانبینی و ایده ئولوژی تو، هر جور که فکر می کنی دور و برت همونجوری می شه . نمی دونم ولی من که فکر می کنم همه چی تو وجود خود آدمه با یه مسئله بیرونی هر کسی یک جور برخورد می کنه ، یه مسئله محیطی روی هر کسی یه اثری می ذاره پس معلومه یک اثر بیرونی فقط وجود دارهمن و توئیم که اثرگذاریشو تعیین می کنیم.
بعضی وقتا که خیلی ناراحت و دیپرسم با خودم فکر می کنم چی منو اینقدر ناراحت کرده وقتی نگاه می کنم به شرایطم انگار که هیچ چیزی وجود نداره که باعث ناراحتی من شده باشه آخه میدونی چیه؟ اشتباه ما همینجاست همیشه دنبال یک دلیل بزرگ می گردیم واسه ناراحتیمون و عصبانیتمون ولی باور کنید که اینطور نیست یه کم دقیقتر که نگاه می کنم می بینم اینقدر عوامل ریز ریز وجود داره که از بس ریزن هیچکس بهشون توجه نمی کنه ولی جمع همه اون ریز ریز ها ست که پدر اعصاب و روح و روان آدم رو در می آره . خیلی حرصم گرفته نه از اینکه چرا آدم معروفی نیستم از اینکه چرا کاری نکردم که مورد استفاده عموم باشه . حالا با اسم مستعار یا اسم خودم فرقی نمی کنه اما دلم می خواد یه کاری بکنم که با احساس مردم ارتباط داشته باشه . نواختن یک قطعه موسیقی ، یه نقاشی یه قطعه شعر یه رمان کوتاه یا بلند نمی دونم فرقی نمی کنه چی باشه مهم اینه که حس کنم منم یه کمکی کردم تا روح و روان آدمها رو یه کم جلا بدم . خندتون نگیره ولی همانطور که انتظار داری از محیط انرژی بگیری باید به محیط انرژی بدی می فهمی ؟؟

...

نوشته ای که سه هفته قبل نوشته شده

نوشتن برای فراموش کردن یا به یاد آوردن؟
چه فرقی می کنه نوشتم نوشتنه دیگه ، امشب فیلمی می دیدم که توش جملات زیادی راجع به نوشتن داشت . زنی که سعی می کرد بنویسه و به قول مرد توی قصه خوشا به حال کسی که صفحات خالی زندگیشو بتونه با کلمات پر کنه .
یادم نیست آخرین باری رو که خودکار و دفترم به کمکم اومدن واسه نوشتن و هر بار که شروع می کنم به نوشتن همیشه و همیشه حس می کنم هیچی برای نوشتن ندارم.چون هیچ چیزی تو زندگیم ندارم که قابل نوشتن باشه ولی بعد که کمکم یخم آب می شه می فهممکه چقدر همون هیج ها حرف واسه گفتن دارن. و چقدر همون زندگیه پر از هیچ هم واسه خودش زندگیه . امشب دلم می خواد جای چه کسی باشم؟؟؟ هیچ انسانی رو سراغ ندارم و نمی شناسم و اصلا فکر نمی کنم وجود داشته باشه که بخوام جای اون باشم .چه از مدل انسانهای فکور چه بی فکر ، خوش گذرون و در حال خوش گذردنی ، یا پرغصه ها در حال رنج کشیدن ها ، بی حسها رو که دیگه نگو اصلا می دونی چیه ؟ داشتن درد خیلی بهتر از بی دردیه .وقتی بی حس شدی دیگه هیچ امیدی به حس خوب هم نخواهی داشت ولی در ته ته ته درد همیشه یه امیدی هست امید به یه چیزی که شاید اسمشو بشه خدا گذاشت یا یه چیزی تو ماوراءالطبیعه یه چیزی خارج از یک انسان یه چیزی خیلی بالاتر و قوی تر از انسان یه چیزی که آدما همیشه دنبالشن مثل یک گمشده یا مثل یه کسی که بیاد و حقشونو از بقیه آدمهاکه پرزورترن بگیره. آخه اون آدمای پر زور اون آدمایی که بهشون می گیم پست ، رذل ، آدمهای کثیف و دیوصفت و و و هزاران صفت بد و بدتر دیگه اون آدما چی رو از ما گرفتن ؟ حقمون چی بوده که اونو ازمون گرفتن اونو به زور گرفتن و حالا ما باید واسه پس گرفتنش به زور بجنگیم بمیریم زجر بکشیم . راستش گاهی اوقات که فکر می کنم رفتم توی خیابونا و شروع کردم به داد زدن برای پس گرفتن حقم هیچوقت هدفم خودم نبودم من هیچی نمی خوام هیجی نمی خوام اگر داد زدم به جای کسایی بوده که دوستشون دارم و می دونم که چیزهایی از زندگیشون می خوان که من هیچوقت نخواستم من حاضرم به خاطر اونا طوری فریاد بزنم که حنجره ام پاره بشه ولی هیچوقت به خاطر خودم این کار رو نمی کنم هیچوقت مطمئنم .
گاهی فکر می کنم اگر من جای اون بچه ای که سر چارراهگدایی می کنه بودم باز همینو می گفتم؟ باز هم هیچی نمی خواستم ؟ نمی دونم نمی دونم گتهی هیچی نمی دونم مغزم تحمل فکر کردن نداره قلبم تحمل احساس رو نداره . همه جیزم در حال انفجاره ، انفجار نه ازاین همه سر خشم نه از سر نفرت نه از سر درد نه از سر بدبختی نه از عشق و نه از هزاران چیز دیگر انفجار فقط و فقط به خاطر هیچ . چقدر این ذهن من پر از خاطره است ، اینقدر پر که لبریز می شه و از گوشام می زنه بیرون گاهی اگر گوش دیگه ای باشه از لبام یا انگشتام می زنه بیرون و کلمه می شه و گاهی چقدر سخته کلمه کردن این همه خاطره خاطره هایی که در لحظه هیچ از آنها نمی فهمی و وقتی گذشت زمان اونهارو دور می کنه دور دور دور وقتی اونقدر دور می شن که تو زندگیت می شن یه نقطه اونوقته که تازه می تونی راحت بهشون فکر کنی و در واقع وقتی می تونی بهشون فکر کنی که دیگه تو زندگیت نیستن نقاط بسیار ریز سفید و سیاهی هستند که دیگه شاید حتی ارزش نوشتن را هم نداشته باشن ..
و نوشتن مانند گریستن است و کلمات مانند اشک مدتهای طولانی نه گریه می کنی و نه از اشک خبری هست ولی شاید با یک تلنگر و فقط یک تلنگر اشکها چنان سرازیر می شوند که دیگر توانی برای مقابله نخواهی داشت .و نوشتن نیز مدتهای طولانی نمی نویسیو نمی توانی بنویسی و نمی خواهی بنویسی و نمی شود که بنویسیو یکدفعه با یک تلنگر و فقط یک تلنگر کلمات روی صفحات خط دار یا بی خط جاری می شوند و دیگر هیچکس را تاب رهایی از این کلمات نیست . نه قلم و نه کاغذ و نه انگشتان و نه ذهن و نه هیچ چیز دیگر .چه راحت است نوشتن روی کاغذ تا نوشتن روی هوا ، مگر می شود این ذهن فعال ننویسد و نگوید و وقتی نه روی کاغذ می نویسد و نه برای کسی می گوید ناچار کلمات را بدون صدا در فضا رها می کند کلمات از گوش و چشم و حتی پوست تو به فضا منتقل می شوند شاید واقعا کلمه نیستند شاید امواجی هستند که در فضا پراکنده می شوندو شاید گیرنده هایی وجود داشته باشند که آنها را دریافت کنند و یا شاید در فضا بمانند تا سالها بعد گیرنده ای پیدا شود آنها را دریافت و درک کند و شاید تا ابد به عنوان ذرات معلقی که دیده نمی شوند در فضا بمانند ولی لا اقل سبک شده ای . اگر قرار باشد همه اینها را در وجودت نگهداری دقیقا مثل اینست که یک چوب پنبه بر در قلبت گذاشته باشی دیر یا زود انفجاری خواهد داشت که تمام وجودت را نابود خواهد کرد .
و انتخاب بین کلماتی که قابل فهم برای بقیه باشد یا امواجی که در فضا برای گیرنده های خاصی رها شود کار دشواری است . و صفحات سفید زندگی ما صفحات دفتر نیست که با نوشتن پر شود صفحات سفید زندگی ما با زندگی کردن پر می شود .
....

فراموشی

و فراموشی پایدار نیست . هیچوقت پایدار نبوده . راه حل نامناسبی برای فرار از رنجهاست . هر بار که دست به دامن یک روش برای فراموش کردن رنجهای درونت می شی شاید برای یه مدتی همه چی آروم بشه و حس کنی اشتباه می کردی و زندگی پر از خوشیه و تو فقط توهم درد و رنج داشتی . ولی وای از اون لحظه ای که ابر فراموشی از جلوی ذهنت کنار بره و رنجهای به صف نشسته پشت ابر نمایان بشن و برات دست تکون بدن.
من واقعا در اینجور مواقع گیج می شم. اصلا نمی تونم بفهمم چی راسته و چی دروغ . یه منگی بدی سراغم می یاد .
گاهی به اندازه یک بچه به زندگی خوشبین می شم و گاهی به اندازه یه آدم بزرگ در حد صادق هدایت سیاه فکر می کنم .
و به سیاهی فکر صادق هدایت چنان باور دارم که ممکن است به وجود خودم شک کنم ولی به درستی آن هرگز.

و امشب ابرهای فراموشی کنار رفته اند و دردها خبیثانه برایم دست تکان می دهند و مرا به چالش دعوت می کنند . غافل از اینکه من امشب توانی برای تحمل هیچ کدامشان را ندارم و باز به سراغ یک فراموشی کاذب خواهم رفت .

.......

و در آغاز هیچ نبود

سفیدی دفتر مجازیم را با چه کلماتی پر خواهم کرد . دلم نمیخواهد با گذشته پرش کنم هرچند گاهی فلاش بک چیز بدی نباشد در شرح اتفاقات جدید . و آنچه که خواهم نوشت شاید زندگی از این به بعد من باشد. زندگی میکنم و می نویسم یا می نویسم و نوشته هایم را زندگی می کنم . چه فرقی می کند ؟ فرقش زیاد است و من مطمئنم که زندگی می کنم و بعد می نویسم حتی اگر ننویسم هم ناچار به زندگی کردن هستم. نوشتن توان می خواهد باید ببینم تا کجا توان نوشتن دارم . تا کجا قدرت عریان کردن فکر و احساسم را دارم . همیشه وقتی مجبور به کتمان افکارم باشم حتما کم می آورم و بعد همیشه به انتهای نوشتن می رسم و باز فقط در فکرم می نویسم . از واژه های روی کاغذ آمده شرم دارم اگر محدودشان کرده باشم . و باید دید اینبار تا کجا پیش خواهم رفت .