۱۳۹۲/۰۷/۲۸

شبی پر از بی خوابی

از اون شباییه که بی خوابی دیوانه کننده ای دارم. مغزم پر از آدمه پر از حرفه . مقاومت شدیدی دارم که قرص خواب نخورم. همینطوری مغزم در طول روز کم می یاره چه برسد به اینکه قرص خواب هم بخورم.
نمی دونم وبلاگم چه مرگش شده بود یکساعت است کلنجار می روم برای نوشتن و نمی شد. احساس نوشتنم که رفت درست شد.
بعضی روزها همینطوری است پر از بدبیاری و می دانم که نباید گیر بدهم به این روزها می دانم می گذرد . کاش فردا بهتر باشد . دلم می خواهد فردا یک روز خیلی خوب باشد .
امروز که تا ساعت 7 شب پر از بدبیاری بودم و یکدفعه از ساعت 7 به بعد در یک کافه دنج به آرامش عجیبی رسیدم. از ان ارامشها که تازه می فهمی چه قدر نا آرام بوده ای. از آن سکوتها که گوشت درد می گیرد. از آن مدلهای سی پی یو در حد صفر.
هیچ پراسسی نداری . انگار مغزت که با سرعت دیوانه واری می چرخید یکدفعه بایستد و تو پر از سر گیچه شوی.
درست مثل یک  چرت کوتاه بود  یا یک خلسه عمیق. و بعد دوباره چرخش شروع شد.
دلم می خواهد فرمان ایست بدهم به همه چیز زندگیم . دلم بی تحرکی می خواهد.
دلم بی مغزی می خواهد.
هیچوقت آدم بی خیالی نبوده ام.
بی خیالی هم هنریست که ندارم مثل بقیه هنرها.
بیش از حد مهربان می شوم گاهی.
فقط خودم می دانم چقدر مهربانم.
نباید اینهمه مهربان بود. دنیا بر نمی تابد این همه مهربانی را و آدمهایشهم همینطور.
دست خودم نیست .
مغزم ذره ای هم خالی نمی شود .
گفتم بنویسم شاید خالی شد .
یا لااقل کمی سبکتر شد .
اما نمی شود. خیال هم ندارد که سبک بشود. انگار محکومم  به این سنگینی سر.
دیوانه خواهم شد می دانم.
دلم تیمارستان بالای نیاوران را می خواهد. درختان سرو و صدای کلاغها . آسایشگاه روانی .
چه می کنم با خودم. باا این انتخاب های مزخرفم در زندگی.
کی آدم می شوم من ؟؟؟؟!!!
امروز عمدا مسیر را اشتباه رفتم  به یک جاده یکطرفه رسیدم و آنقدر رفتم و رفتم تا رسیدم سر جای اول. درست مثل زندگیم.
من عادت دارم به انتخاب مسیرهای اشتباه. من عادت دارم به بیهوده چرخیدن . به برگشت به جای اول. به استیصال دائمی.
قلبم دوباره دارد از حلقومم بالا می آید .
بی قرص نمی شود امشب را صبح کرد. آرامش می خواهم . حداقل برای چند ساعت .
از بی خوابی بیزارم. فرسوده تر از آنم که بیخوابی را تحمل کنم.
چقدر ضعیف شده ام.
دنیا مهربان نیست .
 
 
............................................