۱۳۹۰/۰۸/۰۷

سعادت آباد


چند روزی هست که تهران بارونیه و من عشق می کنم با این هوا . الانم که اینجا نشستم صدای بارون داره گوشامو قلقلک می ده .آخر هفته پر کاری داشتم. ولی اون وسطا یه جا واسه سینما خالی کردم و رفتیم فیلم سعادت آباد رو دیدیم .بازی خیلی خوب ، فیلمنامه ای قوی که مخاطب خاص دارد و من در گروه این مخاطبین به راحتی جا می گرفتم حال من بعد از یک پیاده روی که چه عرض کنم دویدن در باران ، همه و همه دست به دست هم داد تا حسابی لذت ببرم از دیدن این فیلم. لیلا حاتمی ، مهناز افشار ، هنگامه قاضیانی ، حامد بهداد و ... چه بازی می کردند .


عاشق اون قسمتش شدم که آواز دسته جمعی می خوندن. بعدا فهمیدم که تکخوانی داشته ولی تو ممیزی مجبورشون کردن به همخوانی تبدیل بشه .


نفس کشیدن سخته
تورو ندیدن سخته
تو پیچ و تاب عاشقی
به تو رسیدن سخته


...............


دوست دارم یه بار دیگه ببینمش


.................




۱۳۹۰/۰۸/۰۳

کره ای به نام زمین

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

مدتهاست که دیگه از این کره خاکی و موجودات ریز و درشتش خسته شدم. خیلی وقته که دیگه دنبال هیچی نیستم. خیلی وقته که پذیرفتم این موجوداتی که تو کره خاکی ما اسم خودشون رو گذاشتن آدم یا انسان درست بشو نیستن و یا بهتره بگم همینن که هستن. و متاسفانه با کمک تکنولوژی واینترنت و سفر به قسمتهای دیگه این کره مزخرف فهمیدم که جواب آسمان هر کجا آیا همین رنگ است ؟ بلی است و شاید کمی آبی تر فقط .

و راستش رو که بخواهید دیگه مهاجرت رو کاری عبث وبیهوده می دونم واسه شخص خودم و در جواب سوال یکی از همکارا در مورد رفتن به کانادا، گفتم دیگه فقط به مهاجرت به یک کره دیگه می تونم فکر کنم و یکی از دوستام که اونجا نشسته بود این بیت از حافظ رو یادآوری کرد که :

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

من عمیقا اعتقاد پیدا کرده ام که در این کره هیچ جذابیت دیگه ای برای من یکی وجود نداره وشاید پیشگویان درست پیش بینی کرده باشن که 2011 پایان دنیای ماست . دنیای این شکلی و خسته کننده .

.....

پ

۱۳۹۰/۰۸/۰۲

آهای مردم stop

امروز یکی از همکارا بچه اش به دنیا اومد.
امروز خواهر زاده 22 ساله یکی از همکارا بر اثر تصادف از دنیا رفت.
قدیما که یکی می مرد ما جوونترا خیلی بیشتر از پیرترا بی تابی می کردیم. و من خیلی تعجب می کردم که چرا آدم پیرا اینقدر دلشون مثل سنگه.
اما الان که واسه خودم سن و سالی پیدا کردم کاملا می فهمم که پیرا به چه چیزی فکر می کردن و چه جوری اونقدر راحت مرگ اطرافیان رو می پذیرفتن.
گاهی که به زندگی فکر می کنم می خوام داد بزنم و به همه بگم که چقدر زندگی پوچ ، بی ارزش و گذرا و در عین حال زیبا و فریبنده است. می خوام بگم آی آدما گول نخورید .
تلویزیون داشت کلیپ آخری جنیفر لوپز رو نشون می داد که خیلی هم قشنگ کارگردانی شده ، یه قسمتش می گه stop و همه آدمای اطرافش بی حرکت می شن. چقدر دلم می خواست یه بلندگو داشتم یه لحظه به کل آدمای دنیا می گفتم stop.
احساس می کنم اگه یه لحظه همه stop بشن بعدش دنیا عوض می شه ....

خودم این بازی رو خیلی دوست دارم. هر وقت تو زندگیم به خودم گفتم stop بعدش همه چی خیلی بهتر شده.......
stop
..........

۱۳۹۰/۰۸/۰۱

یه شعر

شعر خیلی قشنگی که رها اعتمادی گفته و بچه های آکادمی گوگوش در تلویزیون من و تو اجراش کردن
لطفا با دقت بخونید و لذت ببرید . اجراش رو یوتیوب هست ببینید حتما
......
یه حرفهایی همیشه هست که از عمق نگاه پیداست
از اون حرف های تلخی که مثل شعر فروغ زیباست
از اون حرف ها که یک عمره به گوش ما شده ممنوع
از اون حرف های بی پرده شبیه شعر از شاملو
از اون حرف ها که می ترسیم از اون حرف ها که باید زد
از اون دردل های خوب از اون حرف های خیلی بد
نگفتی و نمیگم ها حقیقت های پنهونی ا
ز اون حرف ها که میدونم از اون حرف ها که میدونی
به زیر سقف این خونه منم مثل تو مهمونم
منم مثل تو میدونم تو این خونه نمیمونم
یه حرفهایی همیشه هست که از درد توی سینه است
مثل رپ خونی شاهین پر از عشق و پر از کینه است
پر از ناگفته هایی که خیال کردیم یکی دیگه
دلش طاقت نمیاره همه حرف هامون رو میگه
همیشه آخر حرف ها پر از حرف های ناگفته است
همیشه حال ما اینه همیشه دنیا آشفته است

........

جیر جیر

شب که می شه هر کاری می کنم این مغزم آروم بگیره نمی شه . اینقدر از صبح تا شب کار ازش می کشم که شب که میشه همچنان
می خواد کار کنه هر چی خواهش و تمنا می کنم که بی خیال بشه نمی شه و هیچ ترمزی نداره جز یه چیز خواب آور.

تازه وقتی هم می خوابم فکر می کنم که اونم خوابه یعنی سعی می کنم به روی خودم نیارم که همچنان داره می چرخه . بعضی وقتا زیادی جیر جیر می کنه . می دونم روغن کاری می خواد ولی بازم به روی خودم نمی یارم. باورم نمی شه که مدتهاست کتاب نخوندم .

احساس می کنم هیچی پشت سرم نیست . تمام گذشته رو قیچی می کنم و تحمل حمل حتی یک لحظه شو ندارم.
و آینده اصلا برام مهم نیست . خنده ام می گیره. مثل آدمی زندگی می کنم که آخرین روز زندگیشه .
احساس سبکی می کنم.

فقط کاشکی جیر جیر مغزم قطع بشه.
امشب با یه کتاب یا یه فیلم خوب یا یه کم شعر سعی می کنم روغنکاریش کنم.





۱۳۹۰/۰۷/۲۶

خر

یه ایمیلی رسیده بود از اینایی که کلی جمله توش هست . یکیش این بود که هر آدمی همانطور که یه کودک درون داره یه خر درون هم داره . کلی خوشم اومد و این ایمیل رو فورواردش کردم برای بعضی از دوستان.
فردای اونروز یکی از دوستام که خیلی وقت بود ازش خبر نداشتم زنگ زد و گفت فقط می خواستم حال خر درونت رو بپرسم. بهش گفتم خر درونم حالش عالیه . چرا که خوب نباشه وقتی واسه خودش یکه تازی می کنه و خریت رو به انتها رسونده .
خلاصه وسط اون همه کار یه کم به خر درون من خندیدیم و بعدش که خداحافظی کرد من نتونستم راحت از کنار خر درونم بگذرم و یه 5 دقیقه ای داشتم بهش فکر می کردم و احساس می کردم کله یه خر قفسه سینه امو شکافته و اومده بیرون و داره به مردم لبخند می زنه .
و اما اینکه آدم یه خر درون داشته باشه خوبه یا بد به نظر من خیلی هم خوبه . من از خود خرم خیلی بیشتر از خود عاقلم خوشم می یاد.
دوست دارم هی خر شم . خریت کنم. مثل خر ذوق کنم . هی خرکیف بشم. خلاصه که تو زندگیم فقط خر باشم.
می خوام از آدم بودن دست بکشم.
..........

....

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
......

۱۳۹۰/۰۷/۲۵


خسته ام تا سرحد مرگ.


خسته از هر آنچه که فکرش را کنید.


و دلم یک پیله می خواهد .


..........................

۱۳۹۰/۰۷/۲۴

بخشش

گاهی چه سخت می شود بخشید.
گاهی بی رحم می شوم گاهی
...........................

۱۳۹۰/۰۷/۲۳

هوای خانه چه دلگیر می شود گاهی

هوای خانه چه دلگیر می‌شود گاهی
از این زمانه دلم سیر می‌
شود گاهی
عقاب تیز پر دشتهای استغنا
اسیر پنجه‌
ی تقدیر می‌شود گاهی
صدای زمزمه‌
ی عاشقانه آزادی
فغان و ناله
ی شبگیر می‌شود گاهی
نگاهِ مردم بیگانه در دل غربت
به چَشمِ خسته
ی من تیر می‌شود گاهی
مبر ز موی سپیدم
گمان به عمر دراز
جوان ز حادثه ای پیر می‌
شود گاهی
بگو اگر چه به جایی نمی‌رسد فریاد
کلام حق دمِ شمشیر می‌شود گاهی
بگیر دست مرا آشنای درد بگیر
مگو چنین و چنان، دیر می شود گاهی
به سوی خویش مرا می‌کشد چه خون و چه خاک
محبّت است که زنجیر می‌شود گاهی

مرد 800 ساله کابوس من

مثل آن مرد 800 ساله دور زندگی مردم می چرخم و تکرار تهوع آورشان را می بینم . به بیهودگی هایشان می خندم. مشکلات تکراریشان را نظاره گر می شوم . می بینم که شادی ها چقدر زودگذر و سطحی و غمها چقدر ناپایدارند.
خسته می شوم خسته ....
کاش در یک جزیره ای ایزوله شده بودم و در تنهایی برای زندگیهای دیگران رویا می بافتم .
دلم یک تنهایی واقعی می خواهد. و بی خبری ....
......

۱۳۹۰/۰۷/۲۰

گمشده

این روزها دارم شدیدا به این موضوع فکر می کنم، که اگر هیچ پیش فرضی برای نوع زندگی کردن نداشتم. الان چه جوری زندگی می کردم؟ و البته باید بگم که اولا لایه های پیش فرض مثل لایه های چربی که دور قلب رو می گیره و نمی ذاره درست کار کنه ، دور مغز منو بدجوری گرفته و نمی ذاره درست فکر کنم . وقتی مثل یه بازی سخت و طاقت فرسا می رم و می رسم به فکر بدون پیش فرض می بینم که محال بود زندگیم این باشه که هست و بعدش می گم خاک تو سرت دختر جون خاک تو اون سر پر مدعات.
و بعد از کلی فحش دادن به خودم باز می رم سراغ کارهای همیشگی .
و با خودم می گم چه چیزی راحتتر از کلیشه ؟؟؟؟
کلیشه صاف و صوفت می کنه .
ولی من خود کج و کولمو می خوام.
دلم برای همه چیزایی که منحصر به فردم می کرد تنگ شده هرچند شاید به نظر بقیه احمقی بیشتر نبودم.
یادمه یه فیلمی می دیدم . یارو یه آگهی تو روزنامه چاپ کرده بود و عکس خودش رو به عنوان گمشده داده بود . منم همین روزاست که همین کار رو بکنم شاید خود گمشده ام پیدا شد.
.........

۱۳۹۰/۰۷/۱۹

شک


هیچ چیز تو دنیا به اندازه یک شک دائمی نمی تونه تمام وجودت رو مثل خوره بخوره.


................

۱۳۹۰/۰۷/۱۸

مرگ

عجیبه!!! خیلی وقته که به مرگ فکر نکردم. از من بعیده . این من که از وقتی که خودش را شناخت تمام لحظات زندگیش را به مرگ فکر می کرد. از تمام سختی های دنیا به آغوش فکر آرامبخش مرگ پناه می برد.
عجیبه!!!
امروز با تعریف یک همکار از تشییع جنازه یکنفر من دوباره به یاد مرگ افتادم.
احساس کردم خیلی نمک نشناسم. چند وقت است که به مرگ فکر نکرده ام ؟ یادم نمی آید .
مثل دوستی است که آنقدر به دوستیش اطمینان داری که می دانی حتی اگر مدتها خبری از او نگیری وقتی دوباره به سراغش می روی با لبخند به استقبالت می آید.
وقتی به کسی نزدیک می شوی . خیلی نزدیک . دیگر حتی دلت نمی خواهد سراغی از او بگیری . به کسی فکر می کنی که نگران از دست دادنش باشی . آنقدر به مرگ ایمان پیدا کرده ام که دیگر مدتهاست به آن فکر نکرده ام.
دلیل دیگری هم هست . وقتی خیلی منتظر چیزی یا کسی یا اتفاقی هستی . حتما پیش نمی آید یا گم می شود یا اتفاق نمی افتد.
ولی وقتی حواست نیست و خودت را سرگرم دیگر چیزها و آدمها و اتفاقات می کنی ناگهان پیدایشان می شود.
شاید من هم در نا خود آگاهم سعی کرده ام مرگ را فراموش کنم تا سر زده بیاید . مثل وقتهایی که منتظر آمدن کسی هستم و سعی می کنم بخوابم تا زمان بگذرد . خوابیده ام تا بیاید.
..................

۱۳۹۰/۰۷/۱۶

Damage

تازه فیلم Damage رو تموم کردم. مغزم داره به معنای واقعی کلمه سوت می کشه . عجب فیلمی بود.
البته فیلم قدیمیه من تازه دیدمش.
"آنچه که سرنوشت ما رو رقم می زنه دور از دسترس و اراده ماست . ماوراء آگاهی ماست.
ما همه در برابر عشق تسلیمیم زیرا که عشق به ما یکجور احساس ناشناخته ای می دهد.
و دیگه هیچی اهمیتی نداره. "
اینم یه قسمت از جملات پایانی فیلم بود.
فیلم داستان یه دولتمرد انگلیسیه که عاشق نامزد پسرش می شه و ....
و چقدر دیدیم و شنیدیم و خواندیم در مورد عشقهای ممنوع ....
و انسان چه موجود عجیبی است ....

نمی خوام فیلم رو نقد کنم . فقط پیشنهاد می کنم حتما این فیلم رو ببینید .
.....

....

امروز کاملا از دنده چپم بلند شدم. خود به خود حالم خوب نیست . مدتها بود اینجوری نشده بودم . انگار غم همه عالم رو ریختن تو دل من.

۱۳۹۰/۰۷/۱۴

جهان سوم

بچه که بودیم خوزستان که می رفتیم همیشه تو جاده بین شادگان و دارخوین یک عالمه گاو وسط جاده بودن که هر چی بوق می زدی

توجهی نمی کردن و با آرامش اعصاب خرد کنی عرض جاده رو می پیمودند.



و اکنون اینجا در شمال شهر پایتخت این کشور :



چیزی که هر روز منو بیشتر و بیشتر عذاب می ده . عابران پیاده ای هستند که اصلا چراغ قرمز براشون مفهومی نداره . و منو یاد گاوهای زمان بچگیم می اندازن. هر روز صبح و عصر منو می برن به خاطرات جاده شادگان - دارخوین .



آدمها با قیافه های مختلف از پیر و جوون و بچه مدرسه ای و آقای کراواتی و خانوم با کفش پاشنه بلند و ...



تو مدرسه ها چی یاد بچه های ما می دن؟



تلویزیون ما چی تو کله این مردم می کنه؟



و من هر بار که پیاده ام و دنبال خط عابر پیاده می گردم. یا پشت چراغ می ایستم . احساس بلاهت می کنم .



در بقیه زمینه ها هم همینه کاری می کنند که از انجام کار درست احساس حماقت کنی در حالی که می دونی و باور داری کار تو درسته نه اون 90 درصد بقیه .



و فکر کنید که آدم در این سرزمین و با این آدمها صبح تا شب باید به خودش شک کنه .



و آدمهای هر مملکتی رو از رو ضرب المثل هاشون هم می شه خوب شناخت .



"خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو . "



از بچه گیم حالم از این ضرب المثل به هم می خورد.



و یاد اون جمله که نمی دونم مال کی بود می افتم :



جهان سوم جائیه که من و تو توش زندگی می کنیم ، فرقی نمی کنه که کجا مهم اینه که ما اونجا باشیم.



....

۱۳۹۰/۰۷/۱۳

تراوشات ذهنی امروز من

من نه تنها روز به روز نسبت به اطرافیانم سهل گیر تر می شوم. بلکه روز به روز نسبت به خودم هم سهل گیرتر می شوم.
کاملا می فهمم و باور دارم که هر نوع کاری از هرنوع انسانی برمی آید.
انتظار دروغ ، خیانت ، دزدی، قتل و هر نوع کار بد دیگری را از هر انسانی دارم و به همان نسبت انتظار هر چیز خوبی را هم
باز از هرنوع انسانی دارم.
و شدیدا بر این باورم که روزی دنیای خوبی خواهیم داشت . که همه خود واقعیشان باشند و دیگر هیچوقت هیچ تظاهری را در دنیا نبینیم.
وباز شدیدا بر این باورم که هیچوقت دنیای خوبی نخواهیم داشت چون انسان یک موجود دو الی چند روست و درست هم نمی شود.
و مغزم درد می گیرد وقتی می بینم که اینهمه زندگی را پیچیده کرده ایم.
زندگی ای که می توانست بی نهایت ساده باشد . بی نهایت راحت و بی نهایت زیبا.
خودخواه و زیاده خواهیم .
کاش لااقل این قسمتمان را درمان می کردیم.
................

۱۳۹۰/۰۷/۱۲

رهایی

احساس می کنم نباید به هیچ انسانی سخت گرفت.
کاش در یک روز و یک لحظه هر کس دقیقا کاری که دوست داشت را انجام می داد .
انچه مطابق خواسته اش بود. ای کاش هیچ ترسی و هیچ شرم و حیایی نبود. آدمها می شدند دقیقا همانی که در خلوتشان میکنند.
کاش یک روز صبح که بیدار می شدیم. می دیدیم دروغ از شهرمان رفته.
با این آرزو میخوابم و بعد این سوژه را تبدیل به یک داستان و یا فیلم می کنم.
................................................

۱۳۹۰/۰۷/۱۰

گذشته ...

نشسته بود و فکرش هزار جا می رفت و می آمد و گاهی هم نمی آمد. هزار جای خیلی دور از اینجا.
خاطرات گاهی مکانشان دور است و گاهی زمانشان و گاهی هر دو.
آرزو ها هم همینطور .
گاهی خاطرات با آرزوها ادغام می شدند. آنچنان ترکیبی رخ می داد که نمی توانست به یاد بیاورد کدام واقعی است و کدام خیال.
گذشته همیشه برایش مثل یک خواب بود. مثل یک خواب خوش یا مثل یک کابوس. احساس می کرد گذشته اش خوابی بوده که دیده و تمام شده و حالا در بیداری بعد از آن خواب ها ، تصاویر مبهم و سیاه و سفیدی از آن در خاطرش بود.
هیچوقت دلش نمی خواست خواب تکراری ببیند. هیچوقت نمی خواست آدمهای گذشته اش برگردند . آدمی که رفته بود دیگر رفته بود.
آدمی که معلوم نیست در رویایش یا در گذشته واقعی اش ، یک شب رهایش کرد و رفت و تنها خاطره به یاد مانده از آن شب صدای دری است که پشت سرش بسته شد . درست مانند صحنه ای از یک فیلم سیاه و سفید با حرکات کند و هیچوقت نخواهد فهمید خیال بوده یا واقعیت. ترکیب گذشته و خیال همه چیز را کمرنگ تر می کند . غم ها ، لذت ها ، شادی ها ، همه و همه کمرنگ تر می شوند . و می دانست که امروزش را نیز زمانی به همین کمرنگی خواهد دید. و شاید فردا حتی نمی توانست تشخیص دهد که این غمهای امروز واقعی بوده یا خیال یا خواب. شاید حتی نمی توانست تشخیص دهد که غمها مال خودش بوده اند یا شخصیتی از یک فیلم یا یک کتاب .
احساس آرامش می کرد .
نفس عمیقی کشید. کیفش را برداشت و به طرف در رفت......

۱۳۹۰/۰۷/۰۹

....

انتظار نداشته باشید چیزای خوب و قشنگی اینجا بنویسم. مغزم چیزای قشنگ تراوش نمی کنه. این چیزایی هم که اینجا می نویسم با زور دارم می چلونمش چند قطره ای هر چند احمقانه بریزه اینجا و احساس کنم که هنوز زنده ام.
بی حسی مغزی بدی گرفته ام.
مغزم دارد فلج می شود.

.......

زندگی با چشمان بسته

اونشب اومدیم و خوشبختانه همه چی خیلی خوب پیش رفت و من دیگه 6 صبح خونه بودم و بعد از مدتها با یک آرامش خیالی خوابیدم تا عصر پنجشنبه .
پنجشنبه شب رفتیم برای دیدن فیلم "زندگی با چشمان بسته" به کارگردانی رسول صدر عاملی و بازی ترانه علیدوستی و حامد بهداد.
راستش من دیگه تحمل اینجور فیلم ها روندارم. تحمل یه محله قدیمی ایرونی. تحمل آدمهای فضول محله . تحمل تهمت . تحمل کوته فکری .
هر چند فیلم خوبی بود و به نظر من خیلی بهتر از ندارها و آلزایمر. ولی یه جایی از فیلم دیگه بریدم. انگار یه سنگ چند تنی گذاشته بودن رو قفسه سینه ام و نفسم واقعا بالا نمی یومد.
چه فرهنگ پیچیده ای داریم. چقدر روابط آدمها سخته. چقدر سخت ارتباط برقرار می کنیم. خواهر تو قصه حتی با برادری که اونقدر همدیگر رو دوست داشتن راحت نبود. خواهر تو قصه زیادی تنها بود.

شب که رسیدیم خونه . من تا 2 تا قسمت friends رو ندیدم حالم خوب نشد و نفسم بالا نیومد.
حسم حس وقتی بود که کتاب "دل کور" اسماعیل فصیح رو می خوندم.

عجب غباری تهران را فرا گرفته. احساس می کنم سرو صداهای زیادی در فضا وجود دارد. گوشهایم از این صداهای اضافی درد می گیرد.

نه من فکر نمی کنم.
از چیزهایی که مرا به فکر وا دارند همچنان فرار می کنم .
.....................