۱۳۸۹/۱۱/۰۱

زندگی فی البداهه ...

زندگی فی البداهه
نمایش بی تمرین
لباس بی پرو
از نقشی که بازی می کنم نا آگاهم
فقط می دانم از آن من است بی تردید
.
.
.
چقدر دلم می خواد همه چیز رو خراب کنم . چقدر دلم می خواد بزنم زیر همه چی . چقدر خسته ام از همه چیز و همه کس. تک تک سلولام نخواستن رو فریاد می کنن. این زندگی فی البداهه . این نقش مسخره . این لباسی که به تن من یکی زار می زنه .
نمی خوامش بی تردید.
چه فی البداهه زندگی کرده ام. چه بیزارم از لحظه بعد. در این دنیا همه آدمها تنهان . هیچ کس برای هیچ کس نیست. دروغ است همیشه لحظه ای می رسد که می فهمی اشتباه کرده ای و این لحظه همیشه می رسد برای همه می رسد . همه چیز پوشالی و خالی است. همه چیز گذراست . دلبستن دیوانگیست . امید بستن حماقت است .
دلم نمی خواد چشمامو ببندم . چشمامو که ببندم خوابم می بره . خوابم که ببره خیلی زود صبح می شه . صبح که بشه همه چی زشت
می شه .
چقدر دلم می خواد تا ابد بخوابم.

....