۱۳۹۰/۰۱/۱۹

جمعه

عصر جمعه است و من اگه بخوام راستش رو بگم تا 3 خواب بودم . الان غروب یک جمعه بهاریست و دل من به شکل متفاوتی گرفته کاملا شکل گرفتگی دلم در این عصر جمعه متفاوته. بیشتر از هر وقت دیگه ای اعتقاد دارم که تو زندگی فقط باید روی پای خودت وایسی و هیچ امیدی به هیچکس نیست. بیشتر از هر وقت دیگه ای از هر نوع وابستگی و دلبستگی بیزارم.

پریشب رفتم گل بخرم . یه گل فروشی خیلی قراضه نزدیک خونمه . یه پیرمرد خیلی پیر اداره اش می کنه . گلاش خیلی کهنه ان و همش می گه امروز صبح آوردم. گفت خانوم اگه این رز رو ببری اینقدر میمونه که دیگه خسته میشی ازش و الان رز زرد من از شدت پژمردگی دلم رو به درد می یاره . یه ژرورای صورتی هم تو یه گلدون مشکی جلوی آینه است و من پژمردگی خودش و عکسش توی آینه رو میبینم. فقط میخکهای مینیاتوریش بد نبود که کنار میز تلویزیونه و من حوصله تلویزیون دیدن ندارم البته شاید الان برم و فیلم فرانسویمو ببینم. شایدم برم بیرون یه قدمی بزنم. دیگه از اخبار خوندن خسته شدم .تکرار جنگ و خونریزی و ظلم و جنایت و اعدام و بحران اقتصادی و زلزله و آدمکشی و محیط زیست داغون.

زندگی زود میگذره ولی قسمتهای بدش زیادی کندند.

کاش این مردم هم دانه های دلشان مثل انار پیدا بود
الان کاملا میفهمم این شعر رو

.....