۱۳۹۰/۰۴/۰۶

من وجاده و باران و یاد تو

ساعت 4 صبح می آیند دنبالم . همه بار و بندیلم یک کوله است و یک سبد پر از خوراکی .
می خزم پشت ماشین و بارو بندیلم را می گذارم کنار دستم. صدای موزیک ملایمی گوشهایم را نوازش می کند. پاییز است و هوا هنوز تاریک . مثل همیشه موهایم از دوشی که صبح گرفته ام خیس خیس است. شیشه پنجره را پایین می دهم و باد به صورت و موهای خیسم می خورد.تهران در سکوت صبح زودش بسیار دلنشین است.
وارد پمپ بنزین می شویم. وقتی باک ماشین پر می شود خیال من هم راحت می شود. تمام کردن بنزین در وسط جاده یا شهر برایم کابوسی همیشگی است.

به اتوبان می رسیم و با سرعت شهر را پشت سر می گذاریم. دفترم را در می آورم حس نوشتنم گرفته . می دانم نوشتن در حال حرکت سرگیجه به همراه دارد . چشمهایم را می بندم موزیک کمک می کند . هوای خنک صبح پاییزی کمک می کند. دور شدنم از شهر کمک می کند همه چیز دست به دست هم داده تا من بنویسم از تو . فکر کنم به تو.

تمام قشنگیهای دنیا تو را به یاد من می آورند همانطور که تو قشنگترین حسهای دنیا را با خود برایم می آوردی .....

کلمات در ذهنم جاریست که ناگهان مرد از آینه نگاهم می کند و می گوید خوابی؟ سریع چشمهایم را باز می کنم نه نه بیدارم . بیدار و در رویا .

زن به عقب بر می گردد احوالم را می پرسد . می گویم خوبم. بهتر از این نمی شود.

فکر کنم آرامشم کمی حسادت بر انگیز شده است. مرد می گوید من خسته ام می شود تو رانندگی کنی و من لم بدهم؟
قبول می کنم . در را باز می کنم . پیاده می شوم باد روسریم را روی موهای خیسم سر می دهد. گوشهایم پر از باد می شود . کله ام یخ می کند . سریع سوار می شویم. راه می افتم . مرد عقب ماشین لم داده . چشمهایش را می بندد از آینه نگاهش می کنم . شاید به آن دیگری فکر می کند .یا برایش می نویسد .
صدای موزیک را بیشتر می کنم . پایم را روی پدال گاز فشار می دهم . ماشین با سرعت می رود.
زن می گوید دید دید دید دید ... یعنی بوق خطر . یعنی یواشتر.
سرعت را کم می کنم. عاشق خیره شدن به جاده و فکر کردن به توام .
به قسمتهای سخت بودن و نبودنت که فکر می کنم ناخودآگاه سرعتم را تغییر می دهم.

زن دوباره احوالم را می پرسد . مرد به خواب رفته است.
ساعت 8 صبح است . زن خواب است . مرد خواب است و من همچنان با فکر تو می روم.

رسیده ایم به یک پارک جنگلی . سرخود تصمیم می گیرم صبحانه را در پارک بخوریم. وارد پارک می شویم. نگه می دارم . بیدارشان می کنم . ششدانگ حواسم پیش توست . لیوان چای داغ است دستم را می سوزاند . یاد سوزش قلبم می افتم. گاهی انگار سیگاری روی قلبم خاموش می کنند.

دوباره سوار می شویم اینبار مرد می نشیند پشت رل.

دوباره می خزم پشت ماشین.

هوا روشن است و ابری . دلم باران می خواهد . من و باران و یاد تو و جاده .

باران تندی شروع به باریدن کرده . برف پاک کن ماشین جوابگو نیست .باید برسیم. چیزی نمانده تا رسیدن.

مرد سرش را جلو برده و با دقت به بیرون نگاه می کند .سرش جلوتر از فرمان ماشین است .

من سیخ نشسته ام و بیرون را می پایم. نگرانم . فقط صورت تو را پشت شیشه باران گرفته می بینم . به تو فکر می کنم به لحظه ای که خاموش شدی به موهای بور پر شده از خونت . به لبخند مهربانت . به نگاه پر از خنده ات ، چال گونه هایت . به تمام شیطنت هایت . به تو فکر می کنم و جاده و باران . ناگهان دو چشم زرد غول آسا نزدیک می شوند . صدای جیغ زن را می شنوم . درد شدیدی همه بدنم را فرا گرفته مزه خون را حس می کنم. عینک مرد افتاده روی جاده و تو بالای سرم ایستاده ای با موهای بور قشنگت با لبخندت . می نشینی . دست روی موهای خیسم می کشی . چشمهایم را می بندم به تو فکر می کنم وبه جاده و به باران.

........

باز با آن دیگری دیدم تو را

باز با آن دیگری دیدم تو را
جای قهر و اخم خندیدم تو را
باز گفتی اشتباهت دیده ام
گفتمت باشد ، بخشیدم تو را
باز هم این قصه ات تکرار شد
با رقیبان رفتنت انکار شد
آنقدر کردی که دیگر قلب من
از تو و از عشق تو بیزار شد
آن رقیبان یک شبت می خواستند
ذره ذره پاکی ات می کاستند
شب به مهمان خانه ات مهمان شدند
صبح اما از برت برخاستند
آمدی گفتی پشیمانی دگر
زین پس اما پاک می مانی دگر
گفتمت توبه به گرگان چاره نیست
گفتی ام چون کوه ایمانی دگر
گفتمت باشد بخشیدم تو را
اخم وا کردم و خندیدم تو را
زین حکایت ساعتی نگذشت تا
باز با آن دیگری دیدم تو را