۱۳۹۰/۰۱/۲۴

هیاهو

در این گوشه دنج خودم به آرامش رسیدم. امروز بیرون از خانه اصلا برایم قابل تحمل نبود . حتی دوستانم را هم تحمل نمی توانستم بکنم. سرم پر از هیاهو بود. مغز من گاهی تحمل هیچ چیز را ندارد . کوچکترین صدایی کوچکترین حرفی می تواند مرا تا سرحد مرگ ببرد و برگرداند. فرار کردم به سمت خلوت خودم. سر راه برای دل خودم گل خریدم. سه گلدان در خانه دارم که دلم می خواهد همیشه پر از گل باشند . حس خوبی دارم با گلها . گلهای قشنگ و رنگارنگ مراهمراهی می کنند. فکر کردن بهشان حتی اگر تاریک است و نمی بینمشان حس خوبی به من می دهد. منتظر هیچ خبری نیستم . می خواهم بخوابم . کلاس فردا را کنسل کرده ام تا با خیال راحت بخوابم. و آرزو می کنم که هیچ خوابی نبینم . آرزو می کنم مغزم فقط همین امشب به یاریم بیاید و آرام بگیرد.
دلم نمی خواهد از آن فیلم سینمائی هایی که هر شب می بینم ببینم. دلم می خواهد یک مرگ چند ساعته را تجربه کنم . بخوابم . بخوابم و بخوابم.
مغزم و روانم و تک تک سلولهایم نیاز به آرامش دارند . باید بخوابم. باید فراموش کنم . باید فکر نکنم . باید نگران دنیا نباشم باید لااقل همین یکشب دنیا و آدمها را همانجوری که هستند بپذیرم و به خودشان واگذارشان کنم .
باید بروم باید برای ساعاتی از این دنیا فرار کنم .
شاید توانی برای عروسی فردا شب پیدا کردم .....
.....

یک نفر از غبار می آید

رنگ سال گذشته را دارد ، همه ی لحظه های امسالم
سيصد و شصت و پنج حسرت را ، همچنان می کِشَم به دنبالم

قهوه ات را بنوش و باور کن ، من به فنجان تو نمی گُنجم
ديده ام در جهان نما چشمی ، که به تکرار می کشد فالم :

«يک نفر از غبار می آيد»! مژده ی تازه ی تو تکراری ست
يک نفر از غبار آمد و زد ، زخم های هميشه بر بالم

محمد علی بهمنی

تهران 90

غبار بدی کل شهر رو فرا گرفته . سردرد داریم و چشمامون می سوزه . من نفس تنگی بدی هم دارم. علاوه بر همه اینها دلشوره مزخرفی هم تمام تمرکزم رو از من گرفته .

مخ من در حال ترکیدن.

هیچکس نمی فهمد و نخواهد فهمید رنجی که می برم از چیست؟

انگار مرض دارم با آدمها حرف می زنم.

............

چرا گاه

یاد حسین پناهی به خیر که می گفت :

آنقدر چرا چرا کردم که کله ام شد چراگاه .

خسته شدم از این همه سوال از این همه ابهام در مورد زندگی و آدمها .

چه غباری تهران را فرا گرفته . هوا گرمه یه جورای بدیه .

کلافه ام .....