۱۳۹۲/۰۸/۲۳

بودن یا نبودن مسئله امروز نیست کنار آمدن مسئله امروز است....

روز به روز غریبه تر و غریبه تر می شوم.
با همه و همه.
تنهاییم لحظه به لحظه عمیقتر می شود.
عمقش گاهی وحشتناک است .
دیشب پشت یک گله آدم گیر کردم.
خیلی کلافه بودم.
ماشین را خاموش کردم شاهین را تا ته زیاد کردم و داد زدم.
آدمها در کنار هم با خوشحالی و خوشبختی قیمه می پختند.
و من تنها و کلافه و سر در گم احساس می کردم آدم فضائیم.
حالم بد بود .
حالم خیلی وقتها بد است .
من کنار نمی آیم.
با هبچ واقعیتی کنار نمی آیم.
چقدر خیلی ها راحتند.
چقدر تقریبا همه راحتند.
چرا اینقدر من سختم.
چرا نمی خواهم بفهمم همین است که هست .
چرا آرامش به سراغم نمی آید؟
 
دلم می خواست آرامش مثل دریایی بود و من خودم را در دریا غرق می کردم.
 
از این روزها بدم می آید.
پشت گله که گیر کرده بودم فهمیدم چقدر تنهام.
فهمیدم تا ابد تنها می مانم.
 
سیب زمینی هایی که خرد می شدند . برنجهایی که پاک می شدند . گوشت روی گاز . لپه های خیس شده، آدمهای راضی .
 
و من تنها مثل همیشه کز کرده در گو شه ای  نظاره گر فقط .
انگار فاصله ها پایانی ندارند.
من کنار نمی آیم.
نه با این فاصله ها و نه با این واقیتها و نه با این غربتها .
من کنار نمی آیم با اینهمه غریبه
 
......................

۱۳۹۲/۰۸/۱۸

ما را به نیمه پر لیوان چه کار ؟؟؟!!!


تقدیر ما تصادفی است که به هیچ نمی ارزد.
این روزها مدام جملات شاهین را نشخوار می کنم و می بینم که واقعا شاهین صدای نسل ماست لااقل صدای آدمهایی مثل من از نسل ما .
با هر جمله ای از شاهین خمیده تر می شوم و دردم زیادتر می شود و دلم خنک تر از اینکه کسی توانسته اینقدر خوب احساسات من را به شعر درآورد.
 
دلم گپ عمیقی می خواهد با آدمی با این حد از درک با سنسوری به این قدرت و دقت .
روحت دو قسمت شد میان ما ترک خوردی .
و من این ترک خوردن را تجربه کرده ام.
و چقدر هیچوقت ترکهایم  ترمیم نشد
دیشب پر از کابوس بودم.
کابوسهایی از جنس گذشته .
کابوسهایی از نوع بدترینها برای من .
صبحی که مرا یاد آنروزی می انداخت که انتظار نداشتم چشم هایم دوباره باز شوند .
سقف اتاق به همان زشتی بود.
وتنم دقیقا مثل همانروز درد می کرد.
انگار بسته بودنم به تخت.
همان درد . همان حس . همان اندازه تلخ .
هیچکس بزرگ نیست هیچ چیز عمیق نیست.
زمان دروغ می گوید . زمان دروغ می گوید.
 
تلخم تلخ. خیلی تلخ .
 
از بوی تند خشم زنی مثل تو .
 
ما را به نبمه پر لیوان چه کار؟ این باقی سمی است که پیشتر خورده ام.
 
دورم دور دور .
 
خیلی دور.
 
من نگرانم .
 
من دلشوره دارم. دل آشوبه دارم.
 
این عنکبوت کلافه که تار می تنم .
 
این آنکه به انتها رسیده منم .
 
ما را به نیمه پر لیوان چه کار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1111
 
 
.......................................
 
 
 
 
 
 
 
 

۱۳۹۲/۰۸/۱۱

قصه های من و شومینه

سرد بود . شومینه رو برای اولین بار بعد از سرد شدن هوا روشن کردم و نشستم کنارش . دستامو گرفتم رو آتیشش و گرماش می خورد به صورتم . هرچند از اون شومینه هایی نیست که من دوست دارم از اونایی که جلزو ولز می کنن و بوی چوب سوخته
می دن و واقعی ان ولی همینشم کافی بود  تا منو ببره به خاطرات زیادی که از شومینه و آتیش دارم.
از حس های خوبه کنار آتیش . تیش تو جاهایی که تاریک تاریکه بودن و ساکت ساکت .. فقط صدای ترکیدن چوب می اومد و نور قشنگی که چهره ها رو قشنگ می کرد . چهره ها تو آتیش خیلی مهربون می شن . آدمها تو نور آتیش قابل اعتماد می شن . هیچ لذتی بیشتر از جابجا کردن چوبها ی تو آتیش نیست .  حس امنیت دارم کنار آتیش .  اما همیشه آخرش صبح می شه ، همیشه آتیش خاموش می شه و همیشه دوباره سرد می شه و دوباره آدمها غیر قابل اعتماد .
کنار شومینه نشستم و سعی می کنم حس اعتمادی که آتیش  بهم می ده رو با شومینه به خودم القاء کنم . چراغ ها رو خاموش می کنم چشمهام رو می بندم سعی می کنم نور شومینه صورتم رو روشن کنه سعی می کنم نفر دومی بشم و به خودم نگاه کنم به چهره مطمئنی که می شه تا آخر دنیا بهش اعتماد کرد.
 
یاد اتفاقات تابستان گذشته می افتم .  یاد زخمی که هنوز خوب نشده . مطمئنم هیچوقت خوب نمی شه .
 
دلم می خواهد آدم قابل اعتمادی باشم برای همه . بیشتر از آ
 
نگه نیاز به اعتماد بقیه داشته باشم نیاز دارم خودم آدم قابل اعتمادی باشم .
 
گرم شدم
شومینه را خاموش می کنم .
 
 
.........................................