۱۳۹۲/۰۸/۱۱

قصه های من و شومینه

سرد بود . شومینه رو برای اولین بار بعد از سرد شدن هوا روشن کردم و نشستم کنارش . دستامو گرفتم رو آتیشش و گرماش می خورد به صورتم . هرچند از اون شومینه هایی نیست که من دوست دارم از اونایی که جلزو ولز می کنن و بوی چوب سوخته
می دن و واقعی ان ولی همینشم کافی بود  تا منو ببره به خاطرات زیادی که از شومینه و آتیش دارم.
از حس های خوبه کنار آتیش . تیش تو جاهایی که تاریک تاریکه بودن و ساکت ساکت .. فقط صدای ترکیدن چوب می اومد و نور قشنگی که چهره ها رو قشنگ می کرد . چهره ها تو آتیش خیلی مهربون می شن . آدمها تو نور آتیش قابل اعتماد می شن . هیچ لذتی بیشتر از جابجا کردن چوبها ی تو آتیش نیست .  حس امنیت دارم کنار آتیش .  اما همیشه آخرش صبح می شه ، همیشه آتیش خاموش می شه و همیشه دوباره سرد می شه و دوباره آدمها غیر قابل اعتماد .
کنار شومینه نشستم و سعی می کنم حس اعتمادی که آتیش  بهم می ده رو با شومینه به خودم القاء کنم . چراغ ها رو خاموش می کنم چشمهام رو می بندم سعی می کنم نور شومینه صورتم رو روشن کنه سعی می کنم نفر دومی بشم و به خودم نگاه کنم به چهره مطمئنی که می شه تا آخر دنیا بهش اعتماد کرد.
 
یاد اتفاقات تابستان گذشته می افتم .  یاد زخمی که هنوز خوب نشده . مطمئنم هیچوقت خوب نمی شه .
 
دلم می خواهد آدم قابل اعتمادی باشم برای همه . بیشتر از آ
 
نگه نیاز به اعتماد بقیه داشته باشم نیاز دارم خودم آدم قابل اعتمادی باشم .
 
گرم شدم
شومینه را خاموش می کنم .
 
 
.........................................
 
 

۲ نظر:

ناشناس گفت...

maloomeh halam badeh ke blogeto mikhunam khosham miad! rastesh ghablan ham hamash fekr mikardam ke che talkh minevisi ... alan 3 ta az posttat ro khundam va hamash be delam neshast pas halam kheili badeh labod!
mani

ناشناس گفت...

سالها و روزها چه زود در پی هم میگذرو و خاطره های با استرس شاد گذشته میماند