۱۳۹۰/۰۵/۰۹

بخشش

آمنه مجید را بخشید.
از قصاص مجید گذشت.
گفت برای آرامش خودم اینکار را کردم.
کار بزرگی کرد.
خوشحالی تلخی دارم .
مخصوصا وقتی دوباره عکسش رو قبل و بعد از اسید پاشی دیدم.

گفت 7 سال تلاش کردم تا به همه بفهمونم اسید پاشی قصاص داره . ولی امروز از حقم می گذرم .
شاید بقیه از حقشون نگذرن.....
.......

۱۳۹۰/۰۵/۰۶

پول

مدتها بود در این مورد فکر می کردم که درسته که تو دنیای امروز بدون پول به هیچی نمی رسی ، حتی آرزوهای غیر مادی هم با پول دستیافتنی می شن . ولی باز هم نمی فهمم آدمهایی رو که بیش از یک اندازه ای پول می خوان و سیر نمی شن . نمی فهمم آدمهایی رو که به خاطر پول هر کاری می کنند . جنایت می کنند.می کشند و ... .

و باز نمی فهمیدم چه طور می شه اینقدر گرسنه تو دنیا باشه و آدمای بیش از حد پولدار هم باشن و کاری واسه اون گرسنه ها نکنن.

تو بالاترین خوندم که اولین تن فروشی در حیوانات توسط یک میمون ماده انجام شد. موضوع از این قرار بود یک گروه دانشمند به یکسری میمون آموزش داده بودن که در ازای دریافت غذا پول پرداخت کنند. یعنی بهشون سکه داده بودن و آموزش داده بودن که سکه ها رو از ازای دریافت غذا پرداخت کنند.بعد از یه مدتی دیدن یه میمون ماده داره در ازای سکس با نرها ازشون پول می گیره . بعدش با اون پول می یاد سراغ مسئول غذا و برا خودش غذای بیشتری می گیره.


بعدش من داشتم فکر می کردم اصلا کی پول رو اختراع کرد و آیا این اختراع چیز خوبی بود یا نه و اگر مفهوم پول در دنیا وجود نداشت الان دنیا چه شکلی بود و آدما چه جوری بودن و اصلا آدم گرسنه داشتیم یا نه ؟ و خلاصه کلی رفتم تو رویای دنیای بدون پول و واسه خودم فکر کردم که اگه پول نبود حتما دنیا خیلی قشنگتر بود و داشتم رویا می بافتم که جمله زیر رو تو بالاترین دیدم ...

"فقط هنگامی که آخرین درخت قطع شد، آخرین رودخانه آلوده شد، آخرین ماهی‌ گرفته شد... آنگاه خواهیم فهمید که پول را نمی‌شود خورد! (ضرب‌المثل سرخپوستان)

عجب جمله حکیمانه ای .
می خوام برم فکر کنم در موردش . هم به یک دنیای از اول بدون پول . و هم به یک دنیایی که فقط پول داره و دیگر هیچ ....

.......

۱۳۹۰/۰۵/۰۵

مهربانی صفت بارز عشاق خداست

هوای تهران ابریه . منو یاد پاییز می اندازه و تازه یادم می افته که چقدر دلم تنگ شده برای پاییز و بارون.
صبح که پیچیدم تو پارکینگ راننده شرکت رو دیدم برام دست تکون دادو سلام و علیک گرمی کرد. بعدش منکه ماشین رو پارک کردم دیدم آسانسور رو نگه داشته تا من هم برم. محبت بی دریغ و خالصانه اش و انرژی مثبتی که اول صبحی به من منتقل کرد چنان حس خوبی به من داد که مدتها بود نداشتم .
اینجا آدمها با هم نامهربانند . وقتی کوچکترین محبتی از کسی می بینی یه حس غریبی به سراغت می یاد . یاد گذشته ها می افتی .

دیروز که رانندگی می کردم دوستم کنار دستم نشسته بود. گفت چقدر خوب و با حوصله و مهربان با مردم رفتار می کنی در رانندگی . چقدر خوبه که عصبانی نمی شی. گفتم من این نبودم . همیشه عصبانی می شدم و سعی می کردم حتما حقم رو در رانندگی بگیرم. بعد دیدم هم اعصاب خودم رو به هم ریختم هم هیچ آموزشی به کسی نداده ام. بهتر است با مهربانی کردن به یاد مردم بیاوریم که زمانی مهربانی نمرده بود. زمانی بود در روزهای نه چندان دور که ما اینقدر خشن نبودیم. برای خوردن دو آینه ماشین به هم قتل نمی کردیم. زمانی بود که تصادف هم می کردیم می گفتیم فدای سرمان ماشین مال تصادف کردن است .

یاد شعر زیر از سهراب افتادم :

يادمان باشد از امروز جفايي نكنيم

گر كه در خويش شكستيم صدايي نكنيم

خود بتازيم به هر درد كه از دوست رسد

بهر بهبود ولي فكر دوايي نكنيم

جاي پرداخت به خود بر دگران انديشيم

شكوه از غير خطا هست،خطايي نكنيم

ياور خويش بدانيم خداياران را

جز به ياران خدا دوست وفايي نكنيم

يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند

طلب عشق ز هر بي سر و پايي نكنيم

گر كه دلتنگ از اين فصل غريبانه شديم

تا بهاران نرسيده ست هوايي نكنيم

گله هرگز نبود شيوه ي دلسوختگان

با غم خويش بسازيم و شفايي نكنيم

يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم

وقت پرپر شدنش ساز و نوايي نكنيم

پر پروانه شكستن هنر انسان نيست

گر شكستيم ز غفلت من و مايي نكنيم

و به هنگام نيايش سر سجاده ي عشق

جز براي دل محبوب دعايي نكنيم

مهرباني صفت بارز عشاق خداست

يادمان باشد از اين كار ابايي نكنيم


.....

۱۳۹۰/۰۵/۰۴

باغ بی برگی

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش

ابر ، با آن پوستین سرد نمناکش.

باغ بی برگی ،

روز و شب تنهاست ،

با سکوت پاک غمناکش .

ساز او باران ، سرودش باد .

جامه اش شولای عریانی است0

ور جز اینش جامه یی باید ،

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .

گو بروید ، یا نروید ،

هر چه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .

باغبان و رهگذاری نیست .

باغ نومیدان ،

چشم در راه بهاری نیست .

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد ،

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید ؛

باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سر به گردونسای

اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز .

جاودان بر اسب یال افشان زردش

می چمد در آن

پادشاه فصل ها ، پاییز .

مهدی اخوان ثالث

۱۳۹۰/۰۵/۰۲

گاهی چه سخت می شود

گاهی چقدر سخت می شود حتی نفس کشید.
دست خودت نیست . صبح بیدار می شوی می بینی نفست بالا نمی آید .باز از آن روزهایی می شود که حس آدمی را داری که کف خیابان دراز کشیده و سربازی تنومند پوتینش را روی سینه اش گذاشته و با تمام قوایش فشار می دهد و صدای ترق ترق خرد شدن قفسه سینه اش را می شنود.
دست خودت نیست همه چیز ناراحتت می کند . از صدای خنده بقیه گرفته تا حرف زدنشان تا راه رفتن و نگاه کردنشان. نظر دادنشان زندگی کردنشان . همه و همه مخت را له می کند .

یاد حرف پسر در فیلم "این جا بدون من" می افتم.
پسر به مادرش می گوید می دونی چه طور می شه به این همه عذاب پایان داد؟ اینکه درز همه در و پنجره ها را ببندیم و یکیمون شیر گاز رو باز کنه ...

و من نا خود آگاه یاد صادق هدایت می افتم و لحظه ای که به همه عذاب های ریز و درشتش پایان داد.

گاهی حتی دلت نمی خواهد از دردهایت حرف بزنی .


..............

۱۳۹۰/۰۵/۰۱

به یاد لیلا اسفندیاری

لیلا اسفندیاری: اگر بخواهی ـ و فقط به اندازه كافی بخواهی ـ می توانی به هرچه می خواهی برسی و نیازی نیست كه شرایط و امكانات خاصی داشته باشی. این تجربه ای است كه خودم به آن رسیده ام و بهش ایمان دارم.

لیلا کوهنورد 41 ساله ایرانی است که در راه بازگشت پس از فتح قله هشت هزار و سی و پنج متری کاشربورم از قله های رشته کوههای هیمالیا ، سقوط کرده و جان خود را از دست داد.

یادش گرامی .

.......

اینجا بدون من

فیلم اینجا بدون من ، به کارگردانی بهرام توکلی و بازیگری فاطمه معتمد آریا، صابر ابر ، پارسا پیروز فر و نگار جواهریان.

قبلا چیزی در مورد فیلم نخونده بودم . نمی دونستم باید منتظر چه جور فیلمی باشم.
پنجشنبه شب بود و سینما پر از جمعیت.
فیلم درد داشت .
ولی به طرز عجیبی مردم به دردها می خندیدند.
عکس العمل جالبی بود. هر جایی از فیلم که من دردم می گرفت جمعیت شلیک خنده سر می داد.
بازی معتمد آریا بی نظیر بود. یک مادر ایرانی به معنای واقعی کلمه .
خونه قدیمی و فقیرانه ولی تمیز و باسلیقه ای داشتند.
قسمتهایی از فیلم که صابر ابر شروع می کرد به خوندن نوشته هاش انگار یکی گوشم رو قلقلک می داد.

نمی خوام فیلم رو نقد کنم یا تعریفش کنم فقط می خوام بگم حتما ببینیدش .

........

۱۳۹۰/۰۴/۳۰

تهران 18+

دیروز یه مطلب بامزه ولی دردآور تو بالاترین بود . نوشته بود خیابونای تهران شده 18+
یعنی دقیقا مثل فیلمی که زیر 18 ساله ها نباید ببینند . صحنه های پر از خشونت و چاقو کشی و تجاوز و اعتیاد و ... .
دیشب دوستم می گفت یک روز مادربزرگم یه چاقوی کوچولی سوغاتی واسه پسر دائیم آورده بود . به مامانم گفتم مادر بزرگ چی آورده واسش مامانم گفت یه قلمتراش . می گه من تعجب کردم ولی بعدا فهمیدم مامانم نمی خواست اسم چاقو رو به زبون بیاره هر چند که اسباب بازی بود.
ولی الان دیگه قربونش برم چاقو که چه عرض کنم قمه و شمشیر می کشن واسه هم تو خیابونای تهران.
همیشه کشتن با چاقو و هر نوع سلاح سرد دیگه ای به نظر من خشونتش خیلی بیشتر از تفنگ و هر نوع اسلحه گرمیه.

و مردم چقدر خشن شدن. اسید که می پاشن . اون پسره که همکلاسیشو رو پل مدیریت سلاخی کرد . می گفتن 50 ضربه چاقو به دختره زده و الانم که این آخری روح الله داداشی (قویترین مرد ایران) رو وسط خیابون با معلوم نیست چه جور چاقویی کشتن . چند وقت پیش هم که برادران قرایی اون افتضاح رو به بار آوردن و با قمه یارو رو دو شقه کردن و زدن به چاک.

اخبار تجاوز رو هم که دیگه نگو . تجاوزهای دسته جمعی به شکل عجیبی مد شده . مسئولین گفتن خانوما حجابشون رو رعایت نمی کنن حقشونه بهشون تجاوز کنن فرداش دسته جمعی به یه پسر 17 ساله تجاوز کردن تو شهریار تا ایشاالله از این به بعد آقایون هم چادر سرشون کنن شاید جامعه اصلاح شد.
معتادهای عجیب و غریب هم که تا دلت بخواد پیدا می کنی .
دزدی هم که بیداد می کند . هر روز خبر جدیدی می شنوی و گویا مردم گرسنه تر که می شوند خشن تر و بی رحم تر و دزد تر و فاسد تر و قاتل تر هم می شوند.

آماری داده بودند که یک سوم مردم ایران بیمار روانی هستند .
و معلوم نیست چه درصدی هم معتاد .
و وضع از این بهتر نمی شود.
بگذار بگویند همه چیز خوب است و ملالی نیست . بوی تعفنش را چه می کنند؟

چقدر دلم پر است .
و چقدر نمی شود نوشت حتی ....
.....

۱۳۹۰/۰۴/۲۸

مغز گیجه

مغز گیجه گرفتم.
خیلی خسته ام. سماور رو ساعت 5 خاموش می کنن اونوقت انتظار دارن ما تا ساعت n شب کار کنیم . منم با کتری برقی و تی بگ یه چایی درست کردم. الانم دارم نوش جان می کنم . شکر خدا قهوه مون روز شنبه که اومدیم ناپدید شده بود و امروز قهوه نخوردم و یه کم از مغز گیجه ام مال همونه و یه کمم مال فیلم irreversible و اون فیلمبرداری وحشتناکشه که احساس می کنی ته یه کشتی خوابیدی و تو یه دریای طوفانی کشتی بالا و پایین می ره و برای هزارمین بار داری بالا می یاری. (البته فقط یه کمشو دیدم حالم بد شد خوابیدم) یه کمشم مال جلسه صبحه که ماجراشو می ذارم برای اون رمانی که قراره راجع به بازار کار ایران بنویسم. یه کم دیگه از مغز گیجه ام مال گرماییه که موقع برگشت از جلسه خوردم و حرصی که راننده تاکسی بهم داد . یه کم دیگه اش هم مال ترافیک اتوبان صدر بود که نیست که اوضاعش خیلی خوب بود تصمیم گرفتن دو طبقه اش کنن و الان وضعیتش افتضاح شده و آقایون تو روزنامه نوشتن که تهرانی ها از اتوبان صدر تردد نکنن چون می خوایم وصلش کنیم به نیایش و از این به بعد شلوغه و از این مزخرفات . ما هم از امروز به بعد باید پرواز کنیم بریم خونه .

خلاصه اینکه یک عالمه چیز تو مغزمه که دلم می خواد بریزمشون بیرون . از کتاب هم فراتر رفتم و دلم می خواد فیلم بسازم.
مغزم گیج می ره .

نمی تونم به فکر کردنم ادامه بدم.



.....

۱۳۹۰/۰۴/۲۷

گل و بچه

خونه پر از گل بود . احساس می کردی وسط باغچه نشستی و داری فیلم می بینی . حس عجیبی داشتم . انگار وسط یه شوره زار ، وسط یه کویر داغ دقیقا از بین ترک های زمین یک عالمه گل شاداب و سرزنده زده باشه بیرون . گلهایی که واقعا حس می کردی دارن بهت لبخند می زنن . مخصوصا گلهای رز مینیاتوری قرمز . حس یک عالمه بچه شاداب و سرزنده و تپل مپل بهت می دادن . حتی گاهی صدای قهقهه شونو می شنیدم. حالا وسط این حس یه فیلم هم گذاشته بودم و می دیدم به اسم change of plan . داستان زن و شوهری بود که بی خیال و سرخوش زندگی می کردن خانمه خواننده بود وآقاهه هم مهندس پرواز و خلبان . زندگی راحت و بی دردسر و بی مسئولیتی داشتند تا یه روز که می خواستن برن سفر تلفن خونه شون زنگ خورد و از بهزیستی بهشون خبر دادن که ...
خانومه یه دوستی داشت که خودش یه بچه داشت و بعدش 3 تا بچه دیگه هم adopt کرده بود (مثل آنجلینا جولی و برد پیت) و حالا تو یه تصادف با شوهرش کشته شده بودن و وصیت کرده بودن که این خانوم از بچه هاشون مراقبت کنه . یه دفعه 4 تا بچه از 5 تا 16 سال وارد زندگی این خانوم و آقا می شن و ادامه ماجرا ... .

سرم گیج می رفت از اون همه بچه و اون همه گل.

کاش می شد همه بچه های بی سرپرست رو یه جورایی تو خونواده ها جا داد. کاش هیچ بچه ای خارج از خونواده زندگی نمی کرد. کاش آدمها اونقدر دلشون بزرگ بود که براشون مهم نبود بچه حتما مال خودشون باشه .

کاش همه بچه ها (لااقل فقط بچه ها ) زندگی خوبی داشته باشن.

اینقدر انرژی دارم که دلم می خواد 10 تا بچه adopt کنم از 2 ساله تا 16 ساله .
یه خونه بزرگ حیاط دار هم داشته باشم که پر از گل باشه .
با یه حوض.

......

۱۳۹۰/۰۴/۲۵

احساسم

احساس می کنم کثیف شده ام. حقیر شده ام . کوچک شده ام . محیطم به من این حس را می دهد.
باید فرار کرد از محیطی که اینگونه تو را لجن مال می کند.
.....

من کجا و مروارید کجا....

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد

...

دلم نمی خواهد وقتی دلم گرفته بنویسم . ولی می بینم که آنوقت باید هیچوقت ننویسم. همیشه بالاخره یک گوشه ای از دلم گرفته . همیشه خراشی است روی صورت احساس.
و لعنت به این خراشها . گاهی صبح که بیدار می شوم مهربان بیدار می شوم. گاهی عصبانی ، گاهی ناراحت ، گاهی خوشحال . نمی دانم به چه چیزی ربط دارد خودم بیشتر اعتقاد به شیمی دارم . شیمی جسم که کل روانت را به بازی می گیرد.


امروز مهربان نیستم .خوشحال هم نیستم . راستش روحم و ذهنم و روانم نازک شده است . یک تلنگر برای پکیدنم کافیست. خودم می دانم وضعیتم را . ولی بقیه نمی دانند. بقیه نمی فهمند برای همین هم درکم نخواهند کرد احتمالا در دلشان به من فحش خواهند داد . خواهند گفت دیوانه عقده ای. یا شاید هم چند تا فحش بدتر . اشکالی ندارد بگذار فکر کنند عقده ای و بداخلاق و دیوانه هستم.
دوباره فیلم Rouge (قرمز) را دیدم. از سری فیلمهای جاودانه آبی سفید قرمز اثر کیشلوفسکی.
جنبه ندارم کاملا قاطی می کنم با دیدن یک فیلم عمیق.
یک قسمت فیلم قاضی بازنشسته می گفت من راجع به آدمهایی قضاوت می کردم که اگر در شرایط آنها بودم دقیقا همان کار آنها را می کردم . اگر جای آن قاتل بودم قتل می کردم و اگر جای آن دزد، دزدی .

فیلم NO String attached با بازی ناتالی پورتمن و اشتون کوچر رو هم دیدم . فیلم خوبی بود . احساس می کردی چقدر راحتند.

من امروز بدجوری دارم با همه دعوا می کنم .
.............

۱۳۹۰/۰۴/۲۲

غربت کجاست

من گاهی یکدفعه عصبانی می شوم. بعد پشیمان می شوم . چون وقتی عصبانی می شوی تو ضرر کرده ای نه کسی که تو را عصبانی کرده است .
دلم می خواهد آرامش داشته باشم. ولی نمی شود. در این جایی که من هستم نمی شود. همه چیز دست به دست هم می دهد تا تو منفجر شوی از خشم از نفرت .
متاسفانه آنقدر نخبه ها رفتند و رفتند که بازار کار ایران پر شده از آدمهایی که واقعا بی سوادند. و من که لنگه کفش کهنه ای در این بیابان هستم و امثال من روز به روز کارمان سختتر می شود . باید ببینید با چه کسانی باید سر و کله زد. ای کاش می نشستند گوشه ای و دخالتی در کار نمی کردند و n برابر ما هم حقوق می گرفتند. دلمان نمی سوخت . می گفتیم همین است دیگر .
ولی وقتی پایشان را از گلیم شان بیرونتر می گذارند و می خواهند دخالت محض در کارهای فنی داشته باشند دیگر صبر من یکی که تمام می شود.
نمی گذارند مثل بچه آدم کارمان را بکنیم .
من حتما یک کتاب در مورد بازار کار ایران خواهم نوشت . در حیطه کار خودم . حتما در مورد تجربیاتم در این سالهایی که کار کرده ام و جان کنده ام خواهم نوشت.
باید آنها که اینجا نیستند بفهمند امثال من چه زجری کشیده ایم .
ولی دیگر خسته شده ام. آنها که سالهاست در خارجند بیایند و تازه نفس کاری برای مملکتشان بکنند . یا جوانترها .
ما که پیر شدیم در این وادی . دیوانه امان کردند . دلم می خواهد در یک آسایشگاه روانی بستری شوم و روزها و شبهایم را فقط بخوابم.
انگار بین دو سنگ آسیاب گیر کرده ام و چرخش سنگها اعصاب و روان و تمام وجودم را می ساید.
اینجا جای من نیست . به این نتیجه رسیده ام که این مملکت محال است درست شود.
محال است روزی اینجا دلخواه امثال من شود.
دلم برای خودم می سوزد.
با چه انگیزه ای در این سالها کار کرده ام.
با انگیزه ساختن جایی که در آن هستم . هیچوقت دلم نخواست که فرار کنم . به خودم می گفتم اگر واقعا آدم حسابی هستی باید بمانی و اینجا را بسازی . اگر همه فرار کنند پس چه کسی بسازد ؟
و شابد اگر از روز اول همه نمی رفتند ما هم در اقلیت نبودیم . شاید می شد اینجا را واقعا ساخت . ولی متاسفانه همه رفتند و ما تنها ماندیم و یکدست صدا ندارد.
من هم خواهم رفت به جایی که آدمهایش شبیه خودم باشند.
احساس می کنی تنهایی .
احساس می کنی در اقلیت مطلقی.
و احساس می کنی که بریدی.
دیگر توانی برایم نمانده .
بیزارم از خیلی چیزها....
باید در کتابم بنویسم که چه بلایی سر یک جوان پر انگیزه ، پر انرژی آوردند.
و من یک نمونه بسیار کوچک هستم.
یک نمونه کوچک که علیرغم همه سختی ها باز توانسته کارهایی بکنید البته با هزار بدبختی و شکنجه .
و آدمهایی که با هم توانسته بودیم در این غربت دور هم جمع شویم و کارهای مفیدی انجام دهیم همه یا رفتند و یا در حال رفتن هستند .
و مطمئنم در هر سرزمین غریبه دیگری غربتم از اینجا بیشتر نخواهد بود.
باید رفت.
.....

۱۳۹۰/۰۴/۲۰

گذار زندگی

زمان می گذرد . ساعتها دیگر تیک تاک صدا نمی دهند . ساعتها که تیک تاک صدا می دادند ، هر ثانیه برای خودش چیزی بود و کسی بود. هر یکساعت که می گذشت ساعت خانه امان به تعداد ساعات گذشته از شبانه روز دلینگ و دلینگ سر می داد و من همیشه می شمردم ساعتها را حتی وقتی که خواب بودم . و هیچوقت نمی شد که نفهمم و ساعتها گذشته باشند.
این روزها اما همه چیز عوض شده . حواست نیست و می گذرد .زمان می گذرد . روزها و شبها میگذرند . تو ایستاده ای و پیر می شوی و همه چیز می گذرد. در آینه نگاه می کنی . کنار چشمهایت چروک شده اند. چند تار موی سفید می بینی . همین دیروز بود که جوان بودی و شاداب . همین دیروز بود که می خواستی مثل بقیه نباشی . می خواستی کارهای بزرگ انجام دهی . می خواستی بزرگ باشی و متغیر . چه شد که تبدیل شدی به یک ثابت مطلق . همین دیروز بود که ناممکن برایت معنایی نداشت و چه شد که الان کول باری از ناممکن ها داری که نمی دانی با آنها چه بکنی ؟ چه شد که فهمیدی نمی توانی دنیا را تغییر دهی . چه شد که نتوانستن را یاد گرفتی؟
و زمان می گذرد . و تو نمی فهمی.
ساعتها را خفه کرده اند . می خواهند در بی خبری باشی .
ساعتها می خوابی و بیدار که می شوی فقط می بینی که زمان گذشته است .
ساعتها کار می کنی و خسته که می شوی می بینی که زمان گذشته است .
ساعتها می رقصی و وقتی می ایستی می بینی که زمان گذشته است .
و همیشه زمان می گذرد .
زمان می گذرد.
آدمها می گذرند.
تو ایستاده ای اما.
ایستاده ای و به گذشتنها می نگری.
روزی تو هم می گذری برای آن دیگری که ایستاده است و می نگرد تو را .
و زندگی در گذر است

..............

۱۳۹۰/۰۴/۱۸

من در یک روز

چه شنبه کسل کننده ای . چه روزهای خشک و بی احساسی. چه زندگی خسته کننده ای.
الان دلم می خواست پاهایم را در آن رودخانه ای می گذاشتم که آبش یخ بود. و چشمهایم را می بستم و می خوابیدم. چقدر صبح سخت از خواب بیدار شدم. و مثل همیشه دیر شد.
دیشب و پریشب کلی خواب دیدم . بهتر است بگویم کلی خواب بد دیدم . خوابهای بدی که بعضی ها به گذشته بر می گشت و بعضی احتمالا به آینده.
در خواب گریه می کردم ضجه می زدم.
انگار خوابهایم گلچینی بود از بدترین اتفاقات گذشته و آینده.
من همیشه خوابهایم بر خلاف بیداریهایم هستند . وقتی حالم خوب است این ضمیر نا خودآگاه لعنتی بدیها را به خاطرم می آورد و وقتی حالم بد است همیشه با خوابهای خوب به سراغم می آید .

جلسه ای طولانی داشتم . مفید بود . ولی نه برای من . من دلم رودخانه می خواست و هوای خوب و فکرهای رمانتیک . اینجا همه چیز خفه بود و دنیا مجازی بود و فکر ها ماشینی.

من از این صفر و یک های به هم پیوسته خسته شده ام. تا چشم کار می کند صفر و یک می بینی .
صفرهایی که فقط باید صفر باشند و یک هایی که فقط باید یک باشند . هر صفری که اشتباهی یک شود و هر یکی که اشتباهی صفر شود همه چیز به هم خواهد ریخت.

حواسم که نباشد عاشق کارم هستم.
ولی وای از وقتی که حواسم باشد. تفاوت آنچه که هستم با کارم زمین تا آسمان است. شاید برای همین است که فرار می کنم و می آیم اینجا تا کمی بنویسم . تا کمی خودم بشوم. کمی اعتراف کنم . اعتراف به اینکه امروز یک روز کاری درخشان بود و یک روز وحشتناک برای شخص خودم.
کمی به کارم فکر می کنم و خوشحالم از پیشرفت امروز کارم و خیالم راحت تر است و به خودم خسته نباشی دخترم می گویم .
و کمی به خودم فکر می کنم و به چیزهایی که می خواهم و به گذشتن یک روز دیگر بدون نزدیک شدن به خواسته های شخصیم .

دلم می خواهد از اینجا بروم بیرون و هوایی بخورم . فردا هم روز سختی است .

.....

۱۳۹۰/۰۴/۱۴

پایان خط انسانیت

دوستم گفت دیگر چیزی برایمان نمانده ، همین قدر که به دیگری ظلم می کنند و ما تماشا می کنیم و ساکتیم یعنی به پایان خط رسیده ایم.
یکی از دو مهمان خارجیم مشکل مهره گردن پیدا کرده ، نمی تواند به سفری که از 5 ماه قبل با دو چرخه شروع کرده ادامه بدهد. دیروز مجبور شد پیش دکتر ارتوپد برود .
پول کمی داشتند . پیاده شان کردم دم مطب و خودم رفتم سر کلاس تمام مدت فکر می کردم به اینکه پول زیادی نداشتند . وقتی دوباره دم مطب سوارشان کردم پرسیدم پولتان کافی بود ؟ گفت به پزشک گفتیم که پول کمی همراهمان است و پزشک مهربان ویزیت نگرفت . برایشان MRI نوشته بود و راهنمائیشان کرده بود که به یک بیمارستان جدیدالتاسیس دولتی بروند که کسی نمی شناسد و خلوت است و هزینه MRI بسیار ارزان. موضوع را برای برادرم گفتم ، گفت اگر ایرانی بودند و پول نداشتند حتما در بیابان رهایشان می کردند.
همین موضوع را به علاوه اینکه دختر خارجی می گفت ایرانی ها بسیار زیاد friendly هستند و مهمان نواز برای دوستم می گفتم . دوستم گفت می گفتی هر چه بدبختی داریم از همین خارجی پرستیمان است . کمی فکر کردم . خود من اگر دو ایرانی که نمی شناختمشان از طریق همین سایت CS اگر درخواست آمدن به خانه ام را داشتند . محال بود بپذیرم و به این راحتی کلید خانه ام را در اختیار دو ایرانی که نمی شناسمشان بگذارم و خودم بیایم سر کار و تا شب هم بر نگردم.
کاری کرده اند که اعتماد به هموطنت از بین رفته ، احساس می کنی همه دروغگویند همه در کمینت هستند همه می خواهند تقلب کنند ، همه می خواهند بلایی سرت بیاورند.
اگر ما با خودمان همینقدر مهربان بودیم و به خودمان همینقدر محبت می کردیم شاید خیلی چیزها درست می شد. ولی الان از هر هموطن غریبه ای می ترسی . حتی ممکن است سرت را ببرد . ممکن است به تو تجاوز کند . اموالت را بدزدد یا جاسوس باشد . خیلی چیزها را حتی از کسی که سالهاست خانه ات را تمیز می کند پنهان می کنی . راحت نیستی و در یک کلام خودت نیستی.
چقدر با خارجیها راحتتر خودمان هستیم . نیازی به نقش بازی کردن نیست . نگران لباس و سرو وضعت نیستی . نگران قضاوتشان در مورد غذا و خانه ات نیستی . نگران فضولیشان در زندگیت نیستی . نگران هیچی نیستی. پذیرایی هم نمی کنی . خودشان از خودشان پذیرایی می کنند . سالها می توانی در یک خانه با آنها زندگی کنی. به حقوقت احترام می گذارند و به هم احترام می گذارید و خلاصه نگرانی نداری.
دلیل من برای رفت و آمد با آنها چیزی جز این نیست که پیش فرضی از من ندارند . خود واقعی الانم را با همه کاستی ها و زیادی ها می پذیرند . حقوقم را رعایت می کنند و از همه مهمتر قابل اعتمادند .
انگار استانداردی در دنیا برای آدمها و روابط وجود دارد برای تعاملات با هم و ما هر دو طرف طبق آن استاندارد عمل می کنیم .
اما با یک هموطن هر قدر سعی می کنی استانداردی برای روابطت داشته باشی به هیچ وجه امکانپذیر نیست .
بحثم در مورد اکثریت بود وگرنه که عزیزترین و بهترین آدمهایی که می شناسم ایرانیند.
چیزی که مرا به وحشت می اندازد اینست که نمی توانم با یک غریبه هموطن مهربان باشم چون غریبه هموطن به هیچ وجه با من مهربان نیست . غریبه هموطن به هیچ وجه به من اعتماد نمی کند . غریبه هموطن به هیچ وجه به من احترام نمی گذارد . آنقدر از غریبه هموطن می ترسم که ترس غالب نمی گذارد درست فکر کنم.
می خواستم بنویسم از هزاران باری که سرم کلاه رفته است توسط یک هموطن غریبه و یا خودی ولی دیدم هدفم از نوشتن این پست تزریق عدم اعتماد نیست . هدفم اینست که شرمندگی و خجالت و ناراحتی خودم را از وضعیت کنونی بگویم از اینکه بدون اینکه بخواهم این شده ام . آدمی که به یک غریبه خارجی 1000 برابر یک غریبه ایرانی اعتماد دارد.
می خواهم کمی اصلاح کنم خودم را و حسم را .
می خواهم اعتماد را دوباره وام بدهم .
به تک تک آدمها.
.......

زنان محرک مردان

داشتم از یه جلسه 4 ساعته خیلی سنگین بر می گشتم . هوا خیلی خیلی گرم بود . احساس خفگی می کردم. گوشه تاکسی نشسته بودم و راننده به بهانه نداشتن بنزین کولر را روشن نمی کرد. از این همه بدبختی از این مقنعه از این مانتو از این زندگی بیزار بودم . از اینکه توی این گرما باید این مقنعه مسخره خفقان آور را بپوشم و دم نزنم بیزار بودم. از خودم و از این همه تحقیر بیزار بودم. گرما مرا دیوانه می کند . در اتوبان صدر ترافیک بدی بود . من کلافه و خسته به زمین و زمان فحش می دادم . یکدفعه سر و کله چند مرد زشت کلاه کج به سر پیدا شد . دیدم جلوی ماشین چند خانم را گرفته بودند به خاطر حجابشان بود که مجبور بودند بایستند و تذکرات چند مرد بدهیبت را بشنوند و نمی دانم در ادامه چه بلایی سرشان می آمد .
اینهم دیگر مد جدید است وسط اتوبان می ایستند خانمهای بدبختی را که در این مملکت با زور نصف یک مرد محسوب می شوند را وادار می کنند از خط سرعت به خط کنار بروند بعد در بهترین حالت مجبورت می کنند روسریت را جلو بکشی یا آستینت را پایین بیاوری یا آرایشت را پاک کنی .
گاهی هم همانجا ماشینت را توقیف می کنند و اینست حال و روز امروز ما.
دیشب در جایی مهمان بودیم . تلویزیون روشن بود و خبر دادند که از امروز ورود خانمها به جاهایی که قلیون سرو می کنند ممنوع است.
چند مهمان خارجی هم آنجا بودند من خبر را برایشان ترجمه کردم . یک خانم اسکاتلندی در جمع بود گفت اینها بیمارند ، مریضند دیوانه اند . گفت شاید کمی درک کنم که چرا نمی گذارند شما دوچرخه سوار شوید به خاطر نمایش بدنتان ولی واقعا قلیان کشیدن که تحریک کننده نیست. و من جوابی جز یک خنده تلخ نداشتم.
وای بر این مملکت با این آدمهای مریض ، فکرهای بیمار و احمقانه و وای بر ما که می نشینیم تا تحقیر شویم . اجازه می دهیم راجع به همه چیزمان نظر بدهند. در مورد خصوصی ترین قسمتهای زندگیمان نظر می دهند و ما خسته و بی حوصله از جنگ و دعوا و دردسر آسته می ریم و آسته می یایم تا کسی به خودش اجازه ندهد شاخمان بزند.
سرم گیج می رود.
.....

۱۳۹۰/۰۴/۱۱

جاده

از اون گاه گاههایی است که دلم بدجوری گرفته . اتفاق بدی نیفتاده . همه چیز مثل قبل و شاید هم کمی بهتر از قبل است .
کار همچنان زیاد است و من حوصله ندارم. یعنی دیگر حوصله این تیپ کارها را ندارم.
دلم یک تغییر اساسی می خواهد. یک تغییر از بیخ و بن.
عادت دارم تا کمی ریشه می دهم جابجا شوم. از ریشه دادن بدم می آید .
آخر هفته آنقدر همه جا سبز بود که چشمانم هنوز سبزی و درخت و جنگل می بیند.
از طبیعت که به شهر بر می گردم به جای آنکه تازه شده باشم حالم بدتر می شود. تازه می فهمم چه چیزهایی را در شهر از دست می دهیم.
صدای جنگل . صدای رود . صدای دریا .
هوای عالی .
آدمهای ساده تر ، طبیعی تر .
باز باران با ترانه با گهرهای فراوان

توی جنگلهای گیلان

خوش به حال شمالیها .

دلم نمی خواست جاده تمام شود.

اما هر جاده ای انتهایی دارد . جاده های قشنگ جاده های نا قشنگ . همه بالاخره به انتها می رسند. آنچه که همیشه با توست خودت هستی و خودت . خودت و جاده بی پایان مغزت.

............