۱۳۸۹/۱۰/۱۹

برف

داره برف می یاد . راستش اصلا باورم نمی شه . صبح با سردرد و گلو درد بدی بیدار شدم. احساس کردم هوا ابریه . رفتم کنار پنجره باورم نمی شد چه برف قشنگی . چقدر یه برف می تونه زندگی رو راحتتر کنه زندگی رو قشنگتر کنه.
منم اینو نمی دونستم بعد از مدتها برف و بارون ندیدن فهمیدم .
پنجره کمی بازه . یه خنکی خوبی به صورتم می خوره . برف می باره و من در گذشته های دور دنبال خاطرات خنده دارم می گردم . راستش یا یادم نمی یاد یا اونایی که یادم می یاد الان به نظرم خیلی بی مزه اند. باید تا شب فکر کنم . باید برف همه جارو سفید کنه . باید برگردم به اون روزا...
روزایی که به راحتی از ته دل می خندیدیم.
......