۱۳۸۸/۰۸/۱۵

تهران اواخر دهه 80

امروز هوا بوی هیچ می داد .
هیچ حسی نداشت ، یا شاید من هیچ حسی نداشتم . بی حس بودم . بی تفاوت .
و روزهای بی تفاوتی ، شبهای سختی را به دنبال دارد .شبهایی که سردند . شبهایی که حتما باید آتش روشن کنی وگرنه از سرما یخ می بندی و سفت می شوی مثل سنگ .

کتاب خوندن رو از سر گرفتم البته هنوز هم تمرکز ندارم ولی خوب اشکالی نداره اگه یه پاراگراف رو تا 5 بار مجبور بشم بخونم . سرعتم کم می شه ولی بهتر از اون وضعیت بدیه که بعد از انتخابات به روزمون اومد . مگه می شه من راحت کتاب بخونم و بقیه ... .

نمی دونم نمی دونم ...

نه من واقعا نمی تونستم کاری بکنم . الان هم کاری نمی کنم ، آیا به راستی زندگی شستن یک بشقاب است؟؟؟
نه من هیچوقت نمی تونم مثل سهراب فکر کنم . و شاید دوره سهراب با دوره ما خیلی متفاوت بود و شاید چون سهراب اهل کاشان است و من اهل تهران آنهم تهران در اواخر دهه 80 .

و در دهه 80 هم تهران را دوست دارم تهرانه پر از خشونت پر از بی رحمی ولی با همه این حرفها پر از زندگی.

و راستش رو بخواهید به هزار و یک دلیل نمی خوام به دهه نود برسم .

1 سال و چند ماه بیشتر نمونده .

به نظرم شبها عجیبتر از روز ها هستن.
من کلا هر چیز در ابهامی رو بیشتر دوست دارم

....