۱۳۸۹/۱۱/۱۶

توهم

چقدر خسته ام. و دنیا و آدمها برایم توهمی بیش نیستند. هیچ درک واقعی بودنی از اطراف و اطرافیانم ندارم. گوشم پر از صداست . صداهای مهربان ، صداهای نا مهربان و صداهای خنثی . در توهم مطلق زندگی می کنم. سایه ای با من است که برایش حرف می زنم.
سایه بیرون من نیست . سایه در درون من است . خم شده روی مغزم پیچیده دور قلبم.
درونم پر از سایه است .
کلبه ایست در کوهستانی . کنار پرتگاهی . پایین دره رودی است پر آب با صدایی وهمناک. سرد است . همه جا به شدت سرد است . آتشی نیست . جنگلی می بینم پر از شاخه . شاخه های لخت و تیز. صدای آب دیوانه ام می کند . آب وحشی است . کلبه خاکستری است.
صدای پرنده ای نیست . جغدی هم بر شاخه های این درختان لانه نکرده است. کلاغی هم بر این باغ نمی خواند.
پچ پچ هایی می شنوم .درختان لختند . کسی نیست . نجواها درهم است و نا مفهوم . گاهی کلماتی را به وضوح می شنوم. مرگ ، هیچ ، مجنون ، مرگ ، عشق ، تابوت ، مرگ ، مرگ ، مرگ ، مرگ ....
تکرار مداوم مرگ در ذهنم ،در دالان گوشم ،دیگر همه پچ پچه ها تبدیل شده اند به مرگ .درختان لختند ، آب می کوبد بر سنگها و وحشیانه راه را بر خود باز می کند. همه جا سرد است ، کلبه خاکستریست صدای مرگ می آید .
از کنار کلبه به ته دره پرتاب می شوم.چه سبک بودم من. چه بی وزن. صدای مرگ گوشم را می نوازد . با صدای مرگ به خواب می روم.
به سنگ سردی کنار رودخانه تبدیل شده ام.
.......