۱۳۸۹/۰۹/۲۹

دعوا در خیابان

سر کار بودم و پشت کامپیوترم که یک دفعه احساس کردم عرق سرد کردم و دست و پام یخ کرد . یه کم هم حالت تهوع گرفته بودم با عجله اومدم بیرون سوار ماشینم شدم تا زودتر خودم رو برسونم به خونه . دو تا ماشین جلوی من به موازات هم می رفتند و حرف می زدند هر چی صبر کردم تا بس کنند ولکن نبودند و آخرش دستم رو گذاشتم رو بوق . یکی از ماشینها که یه آقای جوون توش بود دستش رو آورد بیرون و یه فحش بد با دستش داد . منم حسابی عصبانی شدم . بوق زدم و دنبالش کردم و کوبیدم پشت ماشینش با عصبانیت پیاده شد که بیاد منو بزنه خوبه در ماشین قفل بود اومد بازش کنه وقتی دید قفله با پاش چند بار کوبید به در ماشین .
منم هی می گفتم بزن کنار تا بیام نشونت بدم مرتیکه عوضی . بعدش یارو داد زد که فکر کردم مردی که اینطوری رانندگی می کنی . بعدش احساس کردم خجالت کشید نمی دونم ولی سرعتشو کلی کم کرد تا من رد بشم و برم.
نمی دونم چرا این اتفاق افتاد نمی دونم چرا اینقدر از اون حرکتش عصبانی شدم . نمی دونم ...
به هر حال اینم یه اتفاق بود واسه خودش من خیلی حالم بد بود و فشارم پایین بود وگرنه حتما مجبورش می کردم وایسه باهاش راجع به کار زشتش حرف بزنم.
الان هیچ احساس خاصی ندارم نه عصبانیم و نه ناراحت فقط دستام یخ کرده سرم هم درد می کنه ....

شادی

شادی اسم یه خانمه که من امروز باهاش آشنا شدم . یعنی امروز وبلاگشو دیدم . ماندانا آدرسشو بهم داد http://measer-pear.blogspot.com/
خیلی خوب می نویسه . تو کانادا زندگی می کنه . به نظرم از اون آدماست که همیشه احساس می کنی یه غم عمیق داره .
پیشنهاد می کنم حتما سربزنید به نوشته هاش .
خیلی به دلم نشست . احساس می کنم آدم خیلی خیلی صادقیه .
من عاشق آدمهای صادق و روراست و راحتم.
چند تا از پست های اخیرشو خوندم . خیلی خوب می نویسه . دلم آرامش می خواد واسه نوشتن .
باز این غم لعنتی اومده سراغم . باز انگار یکی قلبم رو چنگ می زنه .
امروز کلاسم کنسل شد . خیلی خسته ام . ولی عاشق کلاس مکالمه ام . گپ زدن با یه معلم باحال به فرانسه .
بعضی وقتا اینقدر بحث جالب میشه که لغتهایی که بلدم ته می کشه و یه دفعه شروع می کنم تند و تند بحث رو به فارسی ادامه دادن.
چه غروب زشتیه این غروب.
....

نا خود آگاه

یکی از روزهایی که می خواستم برم تو وبلاگم اشتباهی به جای blogspot زدم blogfa و وارد وبلاگ یه نفر دیگه شدم که به نظر می رسه ایشون درمانگر هستند و وبلاگ جالبی دارند که پیشنهاد می کنم حتما به وبلاگشون سر بزنید .
دیروز ایشون لطف کرده بودند و یک comment روی post ی که راجع به فیلم inception نوشته بودم گذاشتن و پیشنهاد کردن که من از نا خود آگاهم بیشتر بنویسم تا خود آگاهم .
نمی دونم شاید برای ایشون که رشته شون مرتبطه تشخیص بین خودآگاه و ناخودآگاه راحت باشه . ولی من با توجه به رشته تحصیلی و کاریم که کامپیوتره خیلی سخته که بتونم بفهمم ناخود آگاهم چی می گه چه برسه که بتونم ازش بنویسم.
فکر می کنم شاید ناخود آگاهم اونچیزایی باشه که به دلایل مختلف بهش اجازه ابراز وجود نمی دم . شاید اون تیکه سانسور شده وجودم باشه . نمی دونم سخته.
با اینکه خیلی دلم می خواد بنویسم ولی اینروزا کمتر وقت دارم که بتونم با فراق بال بنشینم و بنویسم.
....