۱۳۹۰/۰۴/۰۷

پوست انداختن آدمیزاد

جوان که بودم تمام فکر و انرژیم صرف پیدا کردن فلسفه زندگی می شد. سالهایی که اکثر همسن و سالهایم در آن فضای خفقان آور پی خوشی های پنهانی بودند. من کتاب می خواندم . در کتابخانه مرکزی دانشگاه ، یا در کتابخانه ادبیات یا در اتوبوس و یا در اتاقم در خانه .
مغزم پر بود از حرف و کلمه ، از ایده ها و نتیجه گیریهایی در مورد زندگی و آدمها از چیزهایی که هیچکدام مال خودم نبودند. کلمات را نشخوار می کردم و در حماقت محض لذت می بردم از این نشخوار ...
و چنان نغز بازی کند روزگار که بنشاندت نزد آموزگار
روزی با آدمی برخورد کردم . آدمی که در کتاب خواندن به گرد پایش هم نمی رسیدم . دهانش را که باز می کرد کلمات قشنگ و بی نظیری فضا را پر می کرد. مجذوب کلماتش شدم. برایم کتابخانه ای گویا و بی پایان بود. روزها گذشت و من کم کم از منگی اولیه خارج شدم . چشمانم بهتر می دید. ناهمگونی مطلق کلمات ، حرفها ، ایده ها و نظرها با رفتار این شخص. از کلمات زیبا بیزار شده بودم.

این شخص درسی به من داد که محال بود هزاران هزار جلد کتاب بتواند اینگونه به من بیاموزد.
خواندن ایده ها و نظرهای دیگران و حتی تجربیاتشان بسیار خوب است ولی اگر به آنچه که خوانده ای فکر نکرده باشی و اگر نتیجه گیری نکرده باشی و اگر فقط وفقط بازگو کننده افکار بقیه باشی به هیچ دردی نمی خوری . ناهمگونی حرف و عمل یکی از زشتترین مقولات دنیا است .
بعد از آن یادم است که یکسال تمام هیچ کتابی نخواندم . ساعتها پیاده راه می رفتم و فکر می کردم. در اتاقم دراز می کشیدم و ساعتها به سقف خیره می شدم و آنقدر فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم تا یک روز پوست انداختن خودم را به چشم دیدم. و پوست انداختن چه سخت است و من درد زیادی کشیدم .چقدر در اشتباه بودم. چه احمقی بودم من . هنوز هم حماقت در من بیداد می کند ولی لااقل خودم هستم نه شکل مبهمی از عقاید و افکار دیگران. افکار و نظرات و عقایدی دارم که به بعضی ها شبیه تر و از بعضی ها دورتر است . فقط می دانم که آنچه می گویم یا می نویسم تراوش شده از ذهن خراب یا درست خودم است .
و نیاز دارم دوباره پوست بیندازم. فقط پیر شده ام و طاقت درد شدید را ندارم. ممکن است بمیرم از درد پوست انداختن دوباره ....
.....