۱۳۸۹/۱۲/۰۹

عجب قصاب خانه ایست دنیا

احمد شاملو:
زمان سلطان محمود می‌کشتند که شیعه است زمان شاه سلیمان می‌کشتند که سنی است زمان ناصرالدین شاه می‌کشتند که بابی است زمان محمد علی شاه می‌کشتند که مشروطه طلب است زمان رضا خان می‌کشتند که مخالف سلطنت مشروطه است امروز توی دهن‌اش می‌زنند که منافق است و فردا وارونه بر خرش می‌نشانند و شمع‌آجین‌اش می‌کنند که لا مذهب است. اگر اسم و اتهامش را در نظر نگیریم چیزی عوض نمی شود : می‌کشند و می‌کشند و می‌کشند و چه قصاب خانه‌یی است این دنیای بشریت .

لعنت بر ضحاکها، لعنت بر قصابها لعنت بر خون ریز ها ، لعنت بر همه شکنجه گرهای دنیا.
لعنت بر شعبون بی مخ ها که همه نام انسان را به کثافت و لجن کشیده اند.

لعنت...

فریاد های خاموشی

دريا ، - صبور و سنگين –
مي خواند و مي نوشت :
« .... من خواب نيستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نيستم !
روزي كه برخروشم و زنجير بگسلم ؛
روشن شود كه آتشم و آب نيستم ! »


شعر از فریدون مشیری

تاریخ

تاریخ پر از کثافت است. چون آنهایی که تاریخ را ساختند کثیف بودند . چون آدمها کثیفند. جوانتر که بودم دوست داشتم تاریخ را بخوانم می گفتند تاریخ شیرین است. می گفتند باید از تاریخ عبرت گرفت. می گفتند تاریخ تکرار می شود. و بزرگتر که شدم دیدم تاریخ همین زندگی فعلی است . انسانها در یک دور باطل گیر کرده اند. نقشهایی هست که بازی می کنند . نقشها را زندگی به آنها داده . همیشه در تاریخ دیکتاتور بوده . آزاده بوده . مظلوم بوده ظالم بوده، شهید بوده همیشه در تاریخ من بودم تو بودی . همیشه یکسری آدمهای مجسمه بوده اند و خلاصه تاریخ بدجوری تکراریست.

دلم می خواهد از این دور باطلی که انسانها برای خود ساخته اند خارج شوم. سرگیجه گرفته ام از این دوران زندگی.

زندگی به من تهوع می دهد.

کجایی کافکا؟ کجایی صادق هدایت ؟ کجائید ؟ من زیادی تنها هستم.
....

۱۳۸۹/۱۲/۰۸

یک احساس قاطی پاطی

شب عیده . همه جا شلوغه . شلوغی به دلایل مختلف . کار هست . خانه تکانی هست . خرید عید هست . چهارشنبه سوری هست . آخرین سه شنبه های سال . بارانی می بارد . کسی در بند است . عشق گم است و مبهم. بی حسم. تکلیف خورشید معلوم نیست می خواهد بتابد یا نتابد خودش هم نمی داند.
تکلیف هیچ چیز معلوم نیست . تکلیف هیچ کس معلوم نیست . خودمان هم نمی دانیم که چه می خواهیم . فقط می دانیم که وضعیت فعلی مان را نمی خواهیم.

"بیش از این دگر مرا نزن گر زنی بزن سخن بزن "

این یه قسمت از یکی از ترانه های فرهاد دریا خواننده افغانیست . تو وبلاگ شادی بهش اشاره شده بود پیداش کردم گوشش کردم با این بی حسی اشکم رو در آورد.

نمی فهمم . نمی فهمم . نمی فهمم . زندگی رو نمی فهمم اصلا نمی فهممش . خیلی چیزارو نمی فهمم .

...

۱۳۸۹/۱۲/۰۳

بوی عید

امروز همه می گفتن بوی عید می یاد . نمی تونم تصور کنم کسی تو این شرایط به عید فکر کنه .
از اول زندگیم از عید نوروز بدم می اومد. چراشو نمی دونم ولی همیشه بدم می اومد. همیشه از عیدی گرفتن خجالت می کشیدم. از تکراری بودن مهمونیها بدم می اومد. از لباس نو متنفر بودم. همیشه از عید بدم می اومد. حتی وقتی مادربزرگم زنده بود. تو خونه ما هیچکس اصرار نمی کرد که حتما لحظه سال تحویل سر سفره هفت سین باشیم. من اکثر سال تحویل های زندگیم رو خواب بودم.

از بیم و امید عشق رنجورم
آرامش جاودانه می خواهم
بر حسرت دل دگر نیفزایم
آسایش بیکرانه می خواهم

.....

۱۳۸۹/۱۱/۲۹

زندگی

گاهی واقعا نمی دونی با زندگی چیکار کنی؟ درست مثل الان من . 24 ساعت بی وقفه خوابیدم . فقط وسطش بسیار خواب آلوده جواب تلفن چند نفر رو دادم که نگرانم بودند.
بعدش که بیدار شدم . بالاخره کتاب نگران نباش نوشته مهسا محب علی رو تموم کردم .کتاب 147 صفحه است ولی به اندازه یک کتاب 147000 صفحه ای وقتم رو گرفت آخرش نفهمیدم چرا برنده جایزه شده و چرا چاپ هفتمشه . دق کردم تا تموم شد اصلا هم حال نکردم باهاش . بعدش فیلم توریست رو دیدم که آنجلینا جولی با جانی دپ بازی کرده و بعدش یه فیلم به زبان فرانسه و روسی دیدم مال دوران استالین و دوباره غصه هام شروع شدند. کی فکر می کرد یه روزی حکومت استالینی تموم بشه؟
ولی شد.
می شه .
همه چی یه پایانی داره .
این شو های ماهواره مخصوصا خارجیاشو که نگاه می کنم می بینم که چقدر می شه خوش بود. ولی ما بلد نیستیم. دل خوش داشتن راحتی خیال می خواد که ما نداریم. همیشه کلی مسئله واسه فکر کردن داریم.
زندگی ما هم اینه دیگه . اینه که همش باید فکر کنیم و فکر کنیم و فکر کنیم به هزار و یک چیزی که دغدغه همه ماهاست که تو کشورهایی مثل ایران زندگی می کنیم . من که می دونم هیچ فرقی نمی کنه کجا باشم این دغدغه ها برای همیشه با منه .

سرگیجه مغزی گرفتم.
فقط می خوام به زندگی یه چیزی بگم . "یه کم انصاف داشته باش فقط یه کم"
....

۱۳۸۹/۱۱/۲۸

آکواریوم

هر بار که می رم کلاس فرانسه باید سوژه هایی داشته باشم که حرف بزنم. کلاس خصوصیه و من باید تلاش کنم که حرف بزنم . یکی از سوژه های همیشگی فیلمی است فرانسوی که دفعه قبل معلمم به من داده تا برای دفعه بعد نگاه کنم و تعریف کنم.
اوایل اصلا نمی تونستم حرف بزنم . حتی اگر فارسی هم می خواستم حرف بزنم سوژه ای نداشتم . من کلا سخت حرف می زنم. شاید حوصله ندارم . شاید از در و دیوار حرف زدن برام سخته نمی دونم کلا نمی شه به من گفت آدم پر حرف ، جز با بعضی ها .

بعد از مدتی تصمیم گرفتم همیشه از قبل یه چند تا سوژه یا خاطره رو انتخاب کنم تا سر کلاس تعریف کنم. در زندگی فعلی که اتفاقی نمی افتد.

امروز داشتم برای معلمم از تصادفی که دقیقا یادم نیست شاید 8 سال پیش بود می گفتم.
داستان تصادف من طولانیه و الان نمی خوام بگم . چون اون تصادف منجر شد به رفتن به بازداشتگاه و آشنا شدن با 15 نفر آدمی که خلافهای مختلفی کرده بودند و بعضی ها ماهها بود در انتظار حکمشان در آن بازداشتگاه بودند. منو بردن به قسمت مفاسد زنان در میدان حر.

داستان درازیست ولی از آن به بعد من فهمیدم در آکواریومی زندگی می کنم. از آن زمان معنای خیلی کلمات برای من عوض شد. درکم از آدمها از زندگی عوض شد. از آدم شریف ، آدم محترم ، زن بدکاره ، دختر فراری ، قاچاقچی ، دزد تا زندانبان و نگهبان و همه و همه در ذهن من فرو ریختند و من از آن به بعد عوض شدم. من از آن به بعد فهمیدم که زندگی لبه تیغی بیش نیست. فهمیدم که هیچی نیستم جز نقشی تعیین شده . فهمیدم که زندگی می توانست از من هر چیزی بسازد . انتخاب را تا حدی قبول دارم ولی باید داستان زندگی آدمهای بازداشتگاهی که من در آنجا بودم را برایتان بازگو کنم تا بدانید که هر کدام از ما به راحتی می توانستیم جای هر کدام از آنها باشیم . به خود نمی بالم ، افتخاری نمی کنم من هیچم هیچ. آدمی که باز به آکواریومش برگشت . آدمی که درد می کشد.

هیچ چیز بیش از عجز و ناتوانی نمی تواند یک انسان را نابود کند.

این روزها وقتی در ماشینم تنها هستم داد می زنم . فریاد می زنم از ته دل هیچ جای دیگری برای فریاد زدن ندارم. فریاد می زنم و زجر می کشم از این رها شدگی .

وارد خیابان انقلاب که شدم از ازدحام جمعیت اشکهایم سرازیر شد.

امروز می خواهم فیلمی در مورد دوران استالین ببینم.

این روزها پر از اشک نریخته ام. و خواب تنها گریزگاه من است تا جایی که می توانم می خوابم.

..........

۱۳۸۹/۱۱/۲۷

آدمها

خیلی خرابم این روزها از دوشنبه تا الان پر از بغض و خشم و نفرتم.
من خیلی چیزها دیدم.
و به یاد جوان ایرانی ای که گفت

خدایا ایستاده مردن را نصیبم کن که از نشسته زیستن در ذلت خسته ام

و همان روز دعایش مستجاب شد.


.......

۱۳۸۹/۱۱/۲۵

عجب حالی دارم

من حس های عجیبی دارم . من از فضا سیگنالهایی دریافت می کنم که عجیبن .
دیشب خواب جنگ می دیدم . خواب تیر باران . ولی خوشحال بودیم . مشکلی نداشتیم از این که به رگبار بسته بودنمان.
بعضی آدمها چقدر بزرگند . بزرگ و تاثیر گذار . بعضی آدمها چنان احساست را تکان می دهند که می توانی پرواز کنی.

در جوار بعضی آدمها خوبیهایت بزرگ می شوند . لازم نیست بشناسیش ، لازم نیست دیده باشیش ، لازم نیست با او حرف زده باشی لازم نیست حتی اسمش را بدانی کافیست خبری از او بشنوی خبری که تیتر روز سایتی مثل بالاترین باشد .

در جوار خبرش نه خودش چنان تکانی می خوری که در زندگی ات نظیر نداشته است.

امروز روز عجیبیست .
امروز همه متفاوتند.

...

۱۳۸۹/۱۱/۲۴

این روزها

نمی دونم چرا وبلاگم فیلتر شده . مسخره تر از این دیگه وجود نداره .
کتاب نامه های غلامحسین ساعدی به طاهره رو خوندم. الان در موقعیت مناسبی برای قضاوت در مورد عشق نیستم.ولی نامه ها به شدت عاشقانه هستند و متاسفانه عشق ساعدی به نظر می رسد که ثمری نداشته. هر چند که در نقاشی یکی از نامه ها امیدوارانه سبدی از درخت لختی آویزان کرده و زیر آن نوشته که درخت من سیب خواهد داد.

شاید سبدش را اشتباهی روی آن درخت آویزان کرده بود. شاید چشمانش را باز نکرده بود و درختهای دیگر را ندیده بود. هر چند که گاهی درختی چنان مسحورت می کند که نمی توانی چشم از آن برگیری و برایت هیچ اهمیتی ندارد که هزاران هزار درخت دیگر هم هستند .

دلم می خواست قصه عشقشان را کامل می دانستم. جایی نوشته بود که ساعدی تا 46 سالگی تنها بوده و بعد از آن به دلیل سیاسی بودن از ایران خارج می شود و در آنجا با خانمی به نام بدری ازدواج می کند و در سال 64 در سن 50 سالگی از دنیا می رود.

غلامحسین ساعدی ای که در نامه ها می دیدی یک مرد عاشق بود. یک مرد خیلی عاشق . یک مرد زیادی عاشق .

و انسان به امید زنده است حتی اگر سبدش برای همیشه خالی بماند.

و شاید خالی بودن سبد بهتر از پر بودنش از سیب های کرم خورده و گندیده باشد .

.....

۱۳۸۹/۱۱/۲۱

یکشنبه طولانی نامزدی

اسم یه فیلم فرانسوی بسیار تامل برانگیز در مورد جنگه.وقتی فیلم های در مورد جنگ می بینم از آدمها بیزار می شم در عین حال که دلم براشون خیلی می سوزه.
بدجوری یاد ندا و سهراب و بقیه هستم این روزا .
هر چند من دل خوشی از زندگی ندارم و با مرگ مانوس ترم ولی مطمئنم خیلی از اینها دلشون می خواسته که زندگی کنن. آدم یقه کی و بگیره؟؟!! فریادش رو سر کی بکشه ؟
هیچ قدرتی هیچ دینی هیچ عقیده ای در دنیا ارزش اینو نداره که جون آدمهای نازنینی مثل خیلی ها که اگه بخوام اسم ببرم ساعت ها باید بنویسم رو بگیره .
و تاریخ چقدر کثیفه . تاریخ پر از جنایته . تاریخ دور و نزدیک فرقی نمی کنه .
انگار انسانها اومدن که یا جنایت کنند یا قربانی جنایت بشن.
تو دلم پر از فریاده پر از بغضه و متاسفانه پر از کینه و خشم و نفرت از زشتیها از همه زشتیها .

نمی تونم خودم رو گول بزنم نمی تونم نمی تونم.

فقط دلم می خواد داد بزنم تا خالی بشم انقدر داد بزنم تا جونی برام نمونه .

کاش می شد فقط به خودمون فکر کنیم . ولی نمی شه چون انسانیم چون یه چیزی ته وجودمونه که اسمش وجدانه شاید.

مدتهاست که وجدانم بدجوری دردش گرفته .

بدجوری

.......

۱۳۸۹/۱۱/۱۹

چراغها و زندگی ها

شب بود . بر بام شهر ایستاده بودم و به سوسوی چراغها می نگریستم. با خود فکر می کردم زیر هر چراغی داستانی است. اتفاقی است ، انسانی است ، حرکتی است ، شادی ایست ، غمی است ، گریه ایست و خنده ایست . آرامشی است ، دوست داشتنیست و نفرتیست ، عشقیست و خشمی است .
زیر هر چراغی منی هست و توئی هست . زیر هر چراغی داستانی است.

رفت و آمدم به دانشگاه همیشه با اتوبوس بود . بعضی شبها که تا دیروقت کلاس داشتیم اتوبوس آخر شب خلوت بود و من ولو می شدم روی صندلیهای سفت و از پنجره به خانه ها و آدمها و خیابان ها و فواره ها نگاه می کردم .
خیلی از شبها دلم می خواست هرگز به ایستگاه آخر نرسم . دوست داشتم اتوبوس تا ابد می رفت. راننده ها را خوب می شناختم و همیشه آرزو می کردم مسافر تندروترینها باشم.

اتوبوس هر شب از روی پل بلندی رد می شد. خانه ای در سمت چپ بود. خانه که نه ، یک اتاق زیر شیروانی . خانه در جای بلندی بود . خانه پنجره ای داشت بی پرده . و دری که روبروی پنجره بود و به پشت بام خانه باز می شد. خانه بی پرده چراغی داشت . هر شب که اتوبوس از روی پل رد می شد من فقط به داخل این خانه نگاه می کردم . هیچوقت نفهمیدم سمت راست پل چه بود . همیشه در خانه سه نفر بودند دو مرد و یک زن. خانه کوچک بود به کوچکی یک اتاق .
هر شب یک صحنه می دیدم 3 نفر در حال تماشای تلویزیون . یکی از مردها همیشه تسبیحی به دست داشت . این صحنه شبهای زیادی تکرار شد . صحنه هر شب زندگی این سه نفر . یک شب از دیدن دوباره این تکرار خشمگین شدم و در دلم داد زدم خسته نشدید از این زندگی ؟ من از دیدن تکرار شما خسته شدم.
و شاید روزی آنها نوشتند هر شب دختری در اتوبوسی از روی پل کنار خانه ما می گذشت .

سالها بعد شبی که با ماشین خودم از روی آن پل می گذشتم در جستجوی پنجره به چپ نگریستم . پنجره پرده داشت و من برای خودم بافتم داستان زیبایی از آدمهای آن خانه زیر چراغ روشن پشت پرده آبی.

و گاهی بعضی چراغها یادآور خاطراتی می شوند خاطرات شاد یا غمگین .

یکی از سرگرمی های به یاد ماندنی ما ایستادن بر بام شهر بود و حدس زدن مکانهای آشنا.

امشب دلم اتوبوسی می خواهد تاریک ، اتوبوسی که با سرعت می رود و هرگز به انتها نمی رسد.

.....

بوف کور

فیلم بوف کور رو دیدم

قسمتهایی از کتاب رو در زیر می یارم . چه حس نزدیکی دارم به صادق هدایت.

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی به‌وسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تأثیر این گونه داروها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.

.....

تنها چیزی که از من دلجویی می‌کرد امید نیستی پس از مرگ بود. فکر زندگی دوباره مرا می‌ترسانید و خسته می‌کرد. من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی می‌کردم انس نگرفته بودم، دنیای دیگر به چه درد من می‌خورد؟ حس می‌کردم که این دنیا برای من نبود، برای یک دسته آدمهای بی حیا، پررو، گدامنش، معلومات فروش چاروادار و چشم و دل گرسنه بود برای کسانی که به فراخور دنیا آفریده شده بودند و از زورمندان زمین و آسمان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که برای یک تکه لثه دم میجنبانید گدایی می‌کردند و تملق می‌گفتند.

.....

عشق چیست؟ برای همهٔ رجاله‌ها یک هرزگی، یک ولنگاری موقتی است. عشق رجاله‌ها را باید در تصنیفهای هرزه و فحشا و اصطلاحات رکیک که در عالم مستی و هشیاری تکرار می‌کنند پیدا کرد. مثل: دست خر تو لجن زدن و خاک تو سری کردن. ولی عشق نسبت به او برای من چیز دیگر بود.
آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک، یک متل باور نکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصه خودم را نمی‌نویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهائی که بان نرسیده‌اند. آرزوهائی که هر مَتَل‌سازی مطابق روحیه محدود و موروثی خودش تصور کرده‌است.


.....

۱۳۸۹/۱۱/۱۷

پینوکیو

نگرانم نگران صداهای توی گوشم . فکرهای توی مغزم. بی حسی های قلبم. وضعیت غیر عادیم.
بچه که بودیم یکی از کارتونهای دلخواه من و شاید همه هم سن و سالهای من پینوکیو بود. یادمه صحنه هایی از کارتون پینوکیو رو که نشون می داد که تو شهر بود تو بازار بود همه آدمها ثابت بودند و فقط پینوکیو راه می رفت و صدای پیکاپیکای کفش چوبیش گوشهامو نوازش می کرد و همیشه من به این فکر می کردم چرا آدمهای دیگه تکون نمی خورن؟ مثل نقاشی بودن . الان شدم مثل پینوکیوانگار همه چیز و همه کس در اطرافم ثابتن . فقط صدای پاهای خودم رو می شنوم . و متاسفانه صدای راه رفتنم اصلا گوشنواز نیست.
چقدر این پینوکیو به من استرس وارد می کرد . چقدر غمگین می شدم وقتی گول می خورد . و چقدر فرشته مهربون که پیداش می شد من ذوق می کردم چه احساس امنیتی می کردم . خیالم راحت می شد حالم خوب می شد استرسم از بین می رفت. ای کاش همه آدمها یه فرشته مهربون داشتن یا لااقل همه بچه ها.
تو یه خیابون درازی که اصلا تاکسی خور نیست داشتم رانندگی می کردم . به شدت سرد بود و برف کمی می بارید . پسر جوونی که معلوم بود خیلی سردش بود دست بلند کرد و با حالت چهره اش تقریبا التماس کرد که سوارش کنم . ولی من سوارش نکردم فقط با یه حالت ناراحتی عذرخواهی کردم. این جامعه چه بر سر آدمی مثل من آورده ، من که پیش فرضم همیشه اعتماد به آدمهاست .
از همه بدتر اینکه من نترسیدم که اون آدم بدی باشه ولی باز سوارش نکردم و دقیقا در انتهای خیابون مثل سگ پشیمون شدم . چقدر کار دیگه هست که من هر روز چون عرف نیست انجامش نمی دم. چند روزی از اون روز می گذره و هنوز قیافه اون پسر جوون جلو چشمامه و از خودم بدم می یاد . اون سردش بود .
من خانمهای زیادی رو در مسیر رفت و آمدم جایی که تاکسی نباشه سوار می کنم . پسره خیلی سردش بود .
احساس می کنم خراب شدم ، پوسیدم ، گندیدم . دلم می خواد خودم باشم . نیستم.
خودم نیستم. چقدر باید مراقب خود واقعیمون باشیم.
پینوکیو کجایی؟ صدای راه رفتنت رو می خوام با اون کفشهای چوبی.
.......

ای کاش من هم یک خواننده بودم

اینروزا به هزارو یک دلیل حالم بده .با آدما هم اصلا حال نمی کنم . یادمه دبیرستان که بودم یه کتابی می خوندم . داستان یه گارسون رستوران بود که آدم خیلی آرومی بود و رئیسش خیلی دوستش داشت کارش رو خیلی خوب انجام می داد . ولی اون از مردم بیزار بود . همیشه تو دلش به همه مشتریها فحش می داد . بعد از یه مدتی یواش یواش شروع کرد زیر لبی فحش دادن بعد هی صداش بلند تر شدو بلند تر شد تا عملا بلند بلند فحش می داد . مثلا غذا رو می ذاشت جلوی مشتری و بهش می گفت کوفت بخوری شکم گنده بی ریخت . یا یه نوشیدنی برای خانومه می ریخت و می گفت چه سبیلای پر پشتی داری فکر کردی زردشون کردی معلوم نیستن؟ یا می گفت با اون خال بیریخت گنده ات چه عشوه شتری هم می یای . خلاصه بالاخره اینقدر بلند بلند فحش داد تا بعد از چند بار دعوا راه افتادن رئیسش اخراجش کرد . تازه گیها منم بدجوری تو دلم به زمین و زمان فحش می دم و همش می ترسم مثل اون آقاهه بشم. یه بیزاری یه خشم یه نفرت بدی دارم .
دیشب خیلی سرد بود سرحال نبودم رفتم خونه می خواستم بخوابم ولی باید یه سر می رفتم بیرون نیم ساعت باقیمانده رو فقط می تونستم موزیک گوش کنم . تلویزیون رو روشن کردم کانال pmc داشت یه کلیپ پخش می کرد . فقط لبهای خواننده به صورت سایه دیده می شد .
همین که می نویسم و به واژه می کشم تو رو
دوباره بار غم می شینه روی شونه های من
همین که میشکفی مثه یه گل میون دفترم
دوباره گرمی لبات دوباره گونه های من
همینکه می ری از دلم قرار آخرم می شی
دوباره زخم می خورم دوباره باورم می شی
همیشه کم می یارمت همیشه کم می یارمت نمیشه که نبارمت
......
وای که چقدر این آهنگ به من چسبید . مهرنوش بود خواننده اش. انقدر بهم حال داد که یه دفعه دلم خواست خواننده بودم و به مردم با صدام با خوندنم با کلماتم حال می دادم. همین مردمی که تا دو دقیقه قبل بیزار بودم از همشون. فحشها برای مدت کوتاهی قطع شد .
گریه فقط کار منه تو اشکاتو حروم نکن
به واژه ای نمی رسی اینجوری پرس و جو نکن
فاصله ها مال منن
....
همیشه کم می یارمت
همیشه کم می یارمت.
......
مغزم خراب شده کلمات تو کله ام انعکاس پیدا می کنند .
سرم پر از کلمه است .
.....

۱۳۸۹/۱۱/۱۶

توهم

چقدر خسته ام. و دنیا و آدمها برایم توهمی بیش نیستند. هیچ درک واقعی بودنی از اطراف و اطرافیانم ندارم. گوشم پر از صداست . صداهای مهربان ، صداهای نا مهربان و صداهای خنثی . در توهم مطلق زندگی می کنم. سایه ای با من است که برایش حرف می زنم.
سایه بیرون من نیست . سایه در درون من است . خم شده روی مغزم پیچیده دور قلبم.
درونم پر از سایه است .
کلبه ایست در کوهستانی . کنار پرتگاهی . پایین دره رودی است پر آب با صدایی وهمناک. سرد است . همه جا به شدت سرد است . آتشی نیست . جنگلی می بینم پر از شاخه . شاخه های لخت و تیز. صدای آب دیوانه ام می کند . آب وحشی است . کلبه خاکستری است.
صدای پرنده ای نیست . جغدی هم بر شاخه های این درختان لانه نکرده است. کلاغی هم بر این باغ نمی خواند.
پچ پچ هایی می شنوم .درختان لختند . کسی نیست . نجواها درهم است و نا مفهوم . گاهی کلماتی را به وضوح می شنوم. مرگ ، هیچ ، مجنون ، مرگ ، عشق ، تابوت ، مرگ ، مرگ ، مرگ ، مرگ ....
تکرار مداوم مرگ در ذهنم ،در دالان گوشم ،دیگر همه پچ پچه ها تبدیل شده اند به مرگ .درختان لختند ، آب می کوبد بر سنگها و وحشیانه راه را بر خود باز می کند. همه جا سرد است ، کلبه خاکستریست صدای مرگ می آید .
از کنار کلبه به ته دره پرتاب می شوم.چه سبک بودم من. چه بی وزن. صدای مرگ گوشم را می نوازد . با صدای مرگ به خواب می روم.
به سنگ سردی کنار رودخانه تبدیل شده ام.
.......

۱۳۸۹/۱۱/۱۵

به بیرحمی یک ببر

سالها پیش بود . یک روز تو اتوبوس انقلاب - امیرآباد از اون اتوبوس هایی که همیشه کلی دود از وسطش می زد بیرون و من همیشه بعد از اتوبوس سواری دلم می خواست در جا برم حمام روبروی من نشسته بود. به من گفت تو مثل یک ببر بیرحمی . بهم گفت تو تا یه جاهایی خیلی مهربونی ولی از یه جایی به بعد می تونی به اندازه یک ببر بیرحم باشی. اونروزا حرفش رو جدی نگرفتم . یه خنده گذری کردم و رسیدیم به ایستگاه و پیاده شدیم . عادت داشت همه چیزو موشکافی کنه ولی من اجازه ندادم و گذشت . و سالها بعد من همان بیرحمی را در خودم کشف کردم . تعداد دفعات بیرحم بودنم خیلی خیلی کم بوده ولی بیرحمیهایم به شدت عمیقند.
همانطور که می توانم بینهایت مهربان باشم . توانایی بینهایت بیرحم بودن هم بدجوری در اعماق وجودم نهفته است.
و بیرحمیهایم همیشه در انتهای مهربانیهایم بروز می کند.
چقدر بیرحمم من امشب
......

۱۳۸۹/۱۱/۱۲

برنامه 90

امروز باید ساعت 5 می اومدیم سر کار و مسخره بازی های نصب نرم افزار همیشگی رو داشتیم. از طرفی بعد از مدتها برنامه 90 رو می خواست بذاره و بعد از اون شکست مفتضح تیم ایران خوب حتما بسیار دیدنی می بود.
علیرغم خستگی نشستم پای مصاحبه فردوسی پور و کفاشیان . کفاشیان مصداق بارز سنگ پای قزوینه . از خنده ها و لوده گریهای بسیار لوس و بی مزه این رئیس فدراسیون بیزارم. هر بار که 90 رو می بینم کلی حرص می خورم. و دیشب عجب مصاحبه هایی پخش کرد. عاشق حرفهای دادکانم . رئیس اسبق فدراسیون فوتبال. چقدر رک و بی پرده حرف می زنه . جای کفاشیان بودم دلم می خواست زمین دهن باز کنه و ببلعتم ولی گفتم که رو که نیست سنگ پای قزوینه . گه زدن به همه چی .
ولی از همه چی با حالتر صحبتهای حاج رضائی در مورد افشین قطبی بود. گفت فردای باخت ایران قطبی گفته که تاریخ منو قضاوت خواهد کرد آقای قطبی شما ناپلئون نیستید که تاریخ در موردتون قضاوت کنه و اینو به یاد داشته باشید که تاریخ آدمهای کوچیک رو خیلی زود از یاد می بره . من حاج رضائی رو خیلی دوست دارم . ولی عجب چیزی به قطبی گفت.
خلاصه اینکه من دیشب مثل همه دوشنبه شب ها کم خوابیدم و صبح زود اومدم سر کار ، هوا تاریک بود و شهر خیس. رفتگر جارو می کرد و من شیشه ماشین رو پایین کشیده بودم و صدای موزیک رو تا ته زیاد کرده بودم . دلم می خواست این مقنعه لعنتی و مزاحم رو در می آوردم و باد می رفت تو موهام . احساس سبکی می کنم وقتی موهامو باد می بره .
و زندگی در گذر است .
....