۱۳۹۰/۰۷/۰۶

....

امروز همه چی کار بود و کار و کار. هنوز سر کار هستم . می خوام فقط یه دو ساعتی برم خونه و برگردم. 2 ساعت هم که مقنعه دور سر و گردنت نباشه خودش نعمتی است .
امروز از اون روزهایی است که درست حس یک ماشین را دارم . منظورم حس یک روبات . یعنی در واقع حسی ندارم. و بی حسیم را هم نمی فهمم. انگار سالها ربات بوده ام. همیشه وقتی کار جدی می شود من همین می شوم.
امشب تا صبح باید بنشینیم و صفر و یک های رد و بدل شده در شبکه را نظاره کنیم . مبادا یکی صفر شده باشد و یا صفری یک.

کمی اغراق می کنم . کارم کمی قشنگتر از این حرف هاست . در قالب یک کارشناس که می روم از همه چیز لذت می برم. حتی از بهبود مصرف CPU یا دیسک.
می دانم احمقانه است .

اینجور وقتها بسیار زیاد خشن می شوم.
زمخت می شوم.
آمدم اینجا کمی بنویسم . تا کمی نرمتر شوم . کمی لطیف تر.

......

۱۳۹۰/۰۷/۰۵

دیگر فکر نخواهم کرد

تازگی ها فهمیده ام که فکر نمی کنم.
البته در مورد کارم مجبورم که فکر کنم ولی آنرا هم درست انجام نمی دهم. صورت مسئله را می گویم برای کس دیگری و ازش می خواهم که فکر کند و راه حل بدهد. خودم اما فکر نمی کنم. یا از فکر کردن می گریزم. یا در مورد یک مسئله کلان فکر می کنم و بقیه اش را تحویل می دهم به نفر بعدی.

روزنامه و خبر نمی خوانم تا فکر نکنم.
شبها به خانه که می آیم. مثل خوره سریال friends رو می بینم البته که قبلا هم دیده بودم. و بیشتر از قبل لذت می برم. چرا که فکرم را به هیچ وجه درگیر نمی کند و فقط می خندم. همراه با جماعتی که در فیلم کرکر می خندند. می توانم ساعتهای خیلی طولانی این سریال را ببینم و و اینروزها تمام مثالهای کاریم هم مدل friends شده . مثلا یکی می یاره یه چیزی امضا کنم می گم ا درست مثل فیبی یا راس یا مانیکا یا ...هی ازشون خاطره تعریف می کنم. همش دلم میخواد مغزم رو فراری بدم تا فکر نکنه .

خودم می فهمم مغزم حالش خوب نیست . یعنی خودم حالم خوب نیست مثل آتش زیر خاکسترم و آرامش قبل از طوفان را دارم. اگر بگذارم مغزم به شرایطم فکر کند حتما پودر خواهم شد.

و شرایط شرایط بیرونی نیست. همه چیز در وجودم است در درونم . در تک تک سلولهایم.

بی رویایی ، نخواستن ، بی اهمیت بودن هر آنچه که فکرش را بکنید . بی خط و مرزی .
و سعی می کنم رفت و آمدی نداشته باشم و هیچ حرف جدی با کسی نزنم.

سعی می کنم از در و دیوار بگویم. می خواهم برای مدتی به شدت آشپزی کنم و ظرفهایش را هم خودم بشویم آرامم می کند پختن غذای جدید از روی کتاب یا دستوری که از اینترنت گرفتم.

خانه تمیز کردن هم خیلی خوب است و با بچه ها بازی کردن.

مغزم کارهای ساده مثل گاز زدن یک سیب می خواهد.

مغزم می خواهد به زندگیم با گاز زدن یک سیب با پوست معنا ببخشد.
می خواهم بروم بادبادک هوا کنم.
می خواهم بروم روی چمنها مچاله شوم و بغلطم.
فقط می خواهم فکر نکنم.
می خواهم با یک قوطی یا سنگ تا ته دنیا راه بروم . بکوبم زیرش و راه بروم دوباره که به هم رسیدیم بزنم زیرش دورتر و دورتر برود.ای کاش من هم سنگ یا قوطی زیر پای کسی بودم و پرتابم می کردو با ز به من می رسید و تا ته دنیا منو می برد. اینقدر لگد بهم می زد تا ماهیتم عوض می شد . شکلم عوض می شد .
می خواهم بعد از شب کاری خسته کننده و پر استرس فردا شب تمام پنج شنبه را بخوابم و
تمام جمعه را راه بروم.
شاید هم تمام جمعه را رانندگی کنم.
می خواهم کارهای بیهوده کوچک و کم دردسر بکنم. نه کارهای بیهوده بزرگ و پر دردسری که استهلاک مغزی می آورد .
می خواهم کسی را نبینم.
می خواهم حرف نزنم. کتاب نخوانم فکر نکنم.
می خواهم به هیچ انسانی فکر نکنم.
به هیچ رابطه ای فکر نکنم .

چقدر می ترسم از فکر کردن.

......

۱۳۹۰/۰۷/۰۴

...

این کافی نیست که در هنگام ترک کردن این جهان ادم خوبی باشید بلکه باید بکوشید تا دنیای خوبی را ترک کنید.


برتولت برشت.

افسانه سیزیف

چقدر عوض می شویم.
چقدر عوض شده ام.
باورم نمی شود روزی روزگاری عشق کوهنوردی داشتم و به اصرار دوستم صخره نوردی هم می رفتیم .
باورم نمی شود که صبح زود در برف و باران ، با هر شرایطی کوهمان را می رفتیم.
این روزها آخر هفته ها دلم می خواهد فقط ولو باشم. ولو باشم روی کاناپه روی تخت . فقط لم بدم و فیلم ببینم . یا کتاب بخونم یا بخوابم. یا فکر کنم .

گاهی که مجبور می شم جایی برم کلی به خودم غر می زنم و تا جایی که بشه جمعه ها دلم می خواد جم نخورم.

دلم می خواد دیر وقت بیدار شم. صبحانه بخورم بعد دوباره بخوابم . خواب بعد از صبحانه خیلی باصفاست .

راستش دیگه جمعه شب ها دلم نمی گیره (شاید بیشتر از آن گرفتگی دائمی اش نمی گیرد). قبل ترها جمعه ها مخصوصا عصر جمعه ها خیلی غمگین بود.

دیگه لباسامو می دم خشکشویی . قبل تر ها جمعه ها عصر ، وقت اطو کردن لباسها بود مخصوصا مدرسه یا دانشگاه که می رفتیم.

قبل تر ها حوصله آدمها رو زیادی داشتم. این روزها آدم گریز شده ام بدجور.

قبل تر ها شب که می شد روشنایی چراغ خانه ها را دوست داشتم . زندگیها برایم جالب و پر از رمز و راز بود.
این روزها چراغ خانه ها را که می بینم برایم نشانه تکراری بیهوده اند . زندگی ها و آدمها زیادی تکراریند.

یاد کتاب "افسانه سیزیف " آلبر کامو افتادم :

"خدایان سیزف را محکوم کرده بودند که سنگی را هرروز به بالای کوهی بغلطاند و در اخر نظاره گر فرو غلتیدن سنگ به پایین کوه باشد . و این کار را تا ابد انجام دهد . او می گوید که خدایان به حق دریافته اند انجام کار بیهوده دهشتناکتر از هر کفر و شکنجه ای است."

احساس بیهودگی می کنم ولی نمی توانم مانند قهرمان داستان با عشق سنگ را به بالای کوه ببرم و با لذت و آرامش به پایین بغلطانمش.

من مانند قهرمان قصه وفادار به هستی نیستم.
من اجازه داده ام خدایان شکنجه ام کنند با بیهودگی.

اگر کامو جهان را پوچ می انگارد و نه انسان را ، من امروز فکر می کنم که انسان پوچترین قسمت جهان است .

چقدر عوض شده ام .
وحشت می کنم.

من از خیلی سال پیش پوچ گرا شدم. از وقتی به خودم آمدم.

ولی هیچوقت تا به این اندازه اعتقادم را به انسان از دست نداده بودم

انسانها هیچوقت تا این اندازه نا امیدم نکرده بودند.

باید این روزها سری به کوه بزنم . به جایی خلوت . تنها برای داد زدن ....
.....

۱۳۹۰/۰۷/۰۳

عطر و موسیقی

نشستم اینجا دارم آهنگ جدید شادمهر رو گوش می کنم:
از اولین جمله ات فهمیده بودم زود عشقای قبل از تو سوء تفاهم بود ...
حالم عوض می شه حرف تو که باشه ....

و دارم فکر می کنم چرا کاری انتخاب کردم که کل احساسم رو به صفر و یک تبدیل می کنه .
منم باید یه کاری انتخاب میکردم که احساسم رو تبدیل به موسیقی و شعر و آهنگ می کرد .
یا تبدیل به یه عطر زنونه یا مردونه.
خلاصه که عشق رو ببره تو خونه ها.احساس ببخشه به قلبهای یخ زده ..

من که خودم با بوی عطر یا با یه موسیقی خوب بدجوری یخم باز می شه.

حالا طبق عادت همیشگی یه آهنگ رو اینقدر گوش می دم تا دیگه نتونم گوشش کنم . بعدش می ره بایگانی می شه تا یه روزی یه جایی دوباره به گوشم بخوره و یه حس نوستالژیک ، من امروز رو به یادم بیاره دقیقا با همین حس الانم .

سعی می کنم خاطرات خوبم رو با موزیک و عطر به خاطر بسپرم . حیف موزیک و عطر خوب که حروم یه خاطره بد و غم انگیز بشن.

از آدمهایی که ممکنه منو غمگین کنن به شدت پرهیز می کنم.
زمان زیادی نمونده .
باید خوش بود حتی اگر فقط با عطر و موسیقی و خاطرات.....

من و کارم

ساعت نزدیک به 8 شبه و من همچنان نشستم اینجا پشت میز کارم و نمی خوام برم خونه.
شب شده . چراغ خونه ها روشن شده .
می دونم که خسته ام . می دونم مغزم کار نمی کنه . می دونم فردا هم یه روز دیگه است .
اما همچنان نشسته ام . الان دیگه کار هم نمی کنم ولی نمی دونم چرا پاهام کمکم نمی کنن تا برم خونه .
کاش می شد از کارم بگم و کسی به غیر از همکارام بفهمه که چی می گم. آخه این چه کاریه که نمی شه دو کلمه راجع بهش حرف زد.

دلم به شدت یک کار 100 در 100 متفاوت می خواد.

در فضایی متفاوت. با آدمهایی متفاوت.

...............

دوباره پاییز

پاییزه . هوا خنک شده . شب که می شه دوست داری تو اتوبانای همین تهرون خودمون رانندگی کنی . شیشه ماشین و بدی پایین تا باد به صورتت بخوره . صدای موزیک رو تا ته زیاد کنی و پاتم تا ته بذاری رو گاز و بری . اونقدر بری تا صبح بشه .

یا شایدم اونقدر بری تا هیچوقت دیگه صبح نشه.

به قول دوستان خارجی long weekend داشتیم و دو تا سینما رفتیم . فیلم ندارها و فیلم آلزایمر.

اول ندارها رو دیدیم.چند نفر که می خواستن رابین هود شهرشون بشن. از داراها بدزدن و بدن به ندارها . حسشون رو درک می کردم حس کمک به آدمای محتاج...

منکه هنوز نمی فهمم چرا عده ای از گرسنگی می میرند. به نظرم تو دنیا به اندازه همه غذا هست . اگر عده ای زیاده خواه نباشند. عده ای که چه عرض کنم . همه ما زیاده خواهیم.

چقدر کلیشه ای زندگی می کنیم. چقدر خودخواهیم.

فقط به خودمان و خانواده مان فکر می کنیم و دیگر هیچ....


و فیلم دوم آلزایمر. سانس ساعت 4 عصر جمعه واقعا سانس خوبی نیست ولی چون بعدش به دلیل عزاداری سینما تا فردا شبش تعطیل بود مجبور شدیم این سانس رو بریم. شنیده بودم که فیلم خوبیه خودم اما هیچ نقدی در موردش نخونده بودم. ولی به نظرم فیلم خوبی نبود و نمی دونم منظور کارگردان یا نویسنده دقیقا چی می تونست باشه. به هر حال اصلا با سلیقه من جور نبود.


خیلی بی حسم

یه بی حسی مشکوک

چند پاییز دیگر را خواهم دید؟؟؟!!!

.......

۱۳۹۰/۰۶/۳۱

مردم اینجا

با همکارم نشسته بودیم تقریبا یه جلسه دو نفره کاری بود . پنجره باز بود و یه دفعه صدای یه دعوای وحشتناک بین چند نفر می یومد و جاتون نه خالی که چه فحش های رکیک و زشتی به هم می دادن . لحظات سختی بود . ولی اینبار دیگه خجالت نکشیدم . چه ربطی به من داره که اونا اینقدر بی ادبن ؟؟؟!!! تنها عکس العملم بستن پنجره بود و بعد ادامه کار....

.....

از خونه تا شرکت راهی نیست ولی من تنبل که همیشه دیرم شده با ماشین می یام . ترافیک بدی بود و من گفتم بذار تحلیل کنم که واسه چی اینقدر شلوغه . توی همین یک تیکه راه نزدیک به صد خلاف دیدم. از پارک در جای نا مناسب گرفته تا دور زدن در جای ممنوع . سوار کردن مسافر در وسط خیابون و رد کردن چراغ قرمز و عبور دیوانه وار عابرها و ................

مغزم درد گرفت.

.....

توی هواپیما خانم هموطنی که کنار من نشسته بود سرش توی مانیتور من بود و من بی خیال دیدن فیلمم شدم.

......

مردم دیروز صبح زود بیدار شدند تا اعدام ها را تماشا کنند.

......

در پارکینگ خانه چراغ ماشینم را خرد کرده اند . به روی مبارکشان نمی آورند .

......

خسته از کار و اعصاب خردیهایش در صف خرید لبنیات محلی ایستاده ام . آقایی می آید و من را کنار می زند و سفارشش را می دهد. می گویم آقا نوبت من است . می گوید ا شما به نظر خسته می یایید اول شما بخرید . فقط گفتم خسته نیستم نوبت من است شما نمی خواد لطف کنید .(البته تو دلم گفتم)

.....

در مجتمعی که مادرم تازه به آنجا رفته خانم بسیار شیک و پیکی در می زند و می گوید همسایه بالایی شما هستیم . بچه ام مریض است شوهرم نیست لطفا 50000 تومان به من قرض بدهید شب به شما پس می دهم . بعدا کاشف به عمل می آید که ایشان معلوم نیست چه کسی بوده اند و چطور وارد ساختمان شده بودند.

.....


خیلی نمونه های دیگر هست .
نمی خواهم غر بزنم.
اینها در عرض یکهفته رخ داده برای من .
تقریبا 10 مورد دیگر است که چون زیادی شخصی است نمی توانم تعریف کنم .

.....................

۱۳۹۰/۰۶/۳۰

تراوشات یک ذهن بی خواب

انتظاری مرگبار برای صبحی دیگر.
آدم وقتی خوابش نمی بره فکرای احمقانه زیادی به سرش می زنه.
همشم نگران صبحه که باید بره سر کار و عصرش که باید خونه تمیز کنه و شبش که مهمون داره.
بعد هی فلاش بک می کنه به گذشته های دور و نزدیک و گاهی هم سر می زنه به آینده ای که هنوز نیومده ولی حتما می یاد.
بعدش آدم یواش یواش قاطی می کنه اعصابش خرد می شه تشنه اش می شه می ره آب بخوره یواشکی نصفه بعدی قرص خواب دیشب رو هم می خوره.
بعدش می یاد یه کم بنویسه تا قرص لعنتی اثر کنه . احتمالا دوباره فردا دیر می رسم سر کار.
از اون شباس که دلم می خواد دستم رو فرو کنم تو کله ام و مغزم رو در بیارم و در حال چلوندن پرتش کنم رو پشت بوم همسایه تا یه گربه بیاد بخوردش. بیچاره گربه ای که مغز منو بخوره تو دلش طوفان می شه.فکر کنم یا اسهال بگیره یا استفراغ یا هر دو.
و اما من با یه کله خالی چه حالی بکنم.
نه فکری ، نه خاطره ای و به دنبالش نه زجری و نه عذابی.

.......

۱۳۹۰/۰۶/۲۹

گفتم غم تو دارم

مدتها بود هوس شعر حافظ نداشتم . فال هم نگرفتم فقط خود به خود یاد این شعر افتادم

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتا ز خوب رویان این کار کم تر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتا که شبروست او از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتا خنک نسیمی کز بوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتا تو بندگی کن کاو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سرآمد
گفتا خموش «حافظ» کاین غصه هم سرآید

۱۳۹۰/۰۶/۲۸

امشب با اجازه حضار محترم یه نصفه قرص خواب خوردم تا زودتر خوابم ببره و اینقدر هر روز با تاخیر سر کار نرسم. خوبه بغل گوشمه محل کارم.
و سفرم بیشتر به روز رسانی رابطه هایی بود که می ترسیدم تاریخ انقضایشان گذشته باشد و می ترسیدم حسهای خوب قبلی را از بین ببرد. گاهی در این زندگی پر از روزمره گی فقط با یاد بعضی حس ها می توان ادامه داد. و امید به حس کردن دوباره شان. و رابطه بین هر دو نفری منحصر به فرد است . و رابطه بین دو دوست گاهی بسیار زیاد منحصر به فرد است.

بعد از مدتها کمی شک می کنی به همه چیز و ساکت تماشا می کنی تا بفهمی چه برخوردی باید داشته باشی.
مغزت که درد می گیرد کمی مست می شوی تا راحتتر تصمیم بگیری و وقتی مست شدی تازه می فهمی آنهمه فکر کردن احمقانه بوده و آن چیزی می شوی که هستی و آنوقت راحت می شوی و احساس سبکی می کنی.

و گاهی دلت می خواهد برگردی به یک لحظه از آن با هم بودن و کارهایی را که همیشه دلت می خواست برایش انجام دهی و در آن حالت گیجی نتوانستی ، دوباره انجام دهی.

دلم می خواست بیشتر حرف می زدم.

آهنگ گوش می کردیم و می رقصیدیم.

قدم می زدیم.

باشد برای دفعه بعد که امیدوارم زیاد طولانی نباشد.

.....

شب های بی خوابی

و بی خوابی های شبانه من داستانی بس دراز دارد.
گیج و منگ خوابم و هر کاری که می کنم خوابم نمی برد . کتاب می خوانم "درخت من دلشوره دارد". دلشوره ام می گیرد و خواب از سرم می پراند. لپ تاپ را باز می کنم و دنبال یک فیلم خوب می گردم . Love actualy که قبلا دیدمش . قسمت هایی از فیلم که مرتبط به عروسی اون دخترست و فیلم عروسی که اون پسره گرفته و فیلم فقط پر از close up از دخترست. بعدش فیلم Red رو میبینم خوشم نمی یاد . بعد فیلم nine song که پر از سکسه و من حوصله شو ندارم. تازه می فهمم بهترین فیلمهای دنیا رو هم الان نمی تونستم ببینم. ایمیلمو چک می کنم . خبری نیست . البته که منتظر کسی هم نیستم. چراغهای رابطه فعلا خاموش است.
عکس نمی توانم ببینم. خبر نمی توانم بخوانم. فکر نمی خواهم بکنم. شاید فقط می توان کمی نوشت.
می دانم که چند ساعت دیگر صبح می شود و من باید یک روز کاری دیگر را شروع کنم. می دانم مغزم باید استراحتی کند و نمی توانم مجبورش کنم . نمی خواهد.
می دانم باید الان بعد از یک مسافرت طولانی fresh باشم و از همان توالت فرودگاه امام تمام fresh بودنم پرید.

دلم اما نمی خواهد که غر بزنم.

دلم اما می خواهد که خوابم ببرد . و خواب بد نبینم.

دلم ضمنا می خواهد که صبح که بیدار می شوم سر حال سر حال باشم.

دلم می خواهد الکی حالم خوب باشد.
....

۱۳۹۰/۰۶/۲۷

؟!

همیشه در زندگی یه وقتایی پیش می یاد که واقعا نمی دونی چی می خوای .
یعنی اینقدر چیزی نمی خوای که نمی دونی با چه انگیزه ای ادامه بدی .
همه چیز به نظرت خنده دار و احمقانه می رسه.
همه چیز به معنای واقعی کلمه.
جرات هم نداری به کسی چیزی بگی.
همه می گن ناشکری. جای فلانی بودی چی می گفتی . اگه مریض بودی. اگه پول نداشتی . و هزار اگر و امای دیگر.
ولی کی می دونه که خوشبختی و حس خوشحالی چیه؟
چه کسی رو می شه اونقدر به درونت راه بدی تا دقیقا لمس کنه حست رو.
و چقدر بیشتر از هر وقت دیگه ای حس می کنم که خوشبختی درون آدمه . وقتی حالت خوب نیست وسط شادترین شهر دنیا هم که بذارنت حالت خوب نمی شه .

تهران - عصر یک روز نزدیک به پاییز

چرا دلم هیچ چیزی نمی خواد . حتی هوس بارون هم ندارم. حتی دلم نمی خواد تلفنم زنگ بخوره. یا به کسی زنگ بزنم. دلم موزیک نمی خواد . دلم شراب نمی خواد . دلم رقص نمی خواد . دلم عشق نمی خواد.
دلم اما نمرده . فقط چیزی نمی خواد . نه پیغامی از کسی . نه دست گرمی . نه کلمات مهربانی . نه خنده ای و نه حتی گریه ای.

خواب دیدم که مرده ام. تبدیل به روحی شده بودم که کسی نمی دیدش ولی صدایم را می شنیدند. حضورم را حس می کردند.
صدای نفس های این روح . صدای پاهای این روح را همه می شنیدند اما خودش را نمی دیدند.
عده ای به دنبالم بودند تا روحم را در بند کنند . می خواستند شلاقم بزنند .
من فرار می کردم و آنها از روی صدای پایم دنبالم می کردند. نفس نفس می زدم و صدای نفسهایم را می شنیدند. یکی از آنها خیلی به من نزدیک بود.نفس نمی کشیدم تا صدایم را نشنود. کنج دیواری بودم. می گفت حضورت را حس می کنم. تو وزن داری و من از روی وزنت خواهم فهمید که اینجایی تو از روی صدا و وزنت قابل تشخیصی. ترازوی دیجیتالی آورد. عدد صفر گنده ای به رنگ سبز روی صفحه نمایش ترازو دیده می شد. ترازو را گذاشت دقیقا جایی که بودم. عدد 54 را می دیدم ... . طناب را آوردند . آنقدر ترسیده بودم که از خواب پریدم.

کابوس عجیبی بود...

نمی دونم چرا یاد این شعر افتادم :

.....

آری، آری، زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست

گر بیفروزیش

رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست

زندگی را شعله باید برفروزنده

شعله ها را هیمه سوزنده

جنگلی هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده آزاده

آفتاب و باد و باران بر سرت افشان

جان تو خدمتگر آتش...

سربلند و سبزباش، ای جنگل انسان

زندگانی شعله می خواهد


......

زندگانی شعله می خواهد ؟؟؟؟!!!!!

مغزم کار نمی کنه
.....

۱۳۹۰/۰۶/۲۶

بغض

به تمام احساسات دیشب چیز دیگری اضافه شده . یک بغض دردناک. احساس می کنم توپ زندگی در گلویم گیر کرده است.
دلم برای چی؟ دلم برای کی ؟ دلم برای کدام لحظه اینقدر تنگ شده است . دلم گرفته کدام حس شده است؟
نمی توانم با خودم روراست باشم. نمی خواهم واقعیت ها را به روی خودم بیاورم.
قیافه تک تک آدمهای سر در گم و خسته و تنها برایم کابوس شده است .
دلم اما برای خودم بیشتر می گیرد.
دارم کم می یاورم.
......

من/اینجا/گیج

الان که اینجا نشستم . و بعد از مدتها می خوام که دوباره بنویسم باید بگم که پر از تناقضم. پر از احساسات مبهم در همه مقولات زندگی. یک شک مطلقم. یک ابهام مطلق در مورد تمام زوایای زندگی سر تا پایم را در بر گرفته است.
نه می دانم چه چیزی درست است و نه می دانم چه چیزی غلط است. نه می توانم بگویم چه چیزی خوب است و نه اینکه چه چیزی بد است . هیچ تعریفی از هیچ چیزی ، از هیچ آدمی از هیچ کاری ندارم. دنیا برایم یک توپ گرد بدون خط است و آدمها هر یک توپهایی کوچکتر و مطلقا بدون خط .
تنها چیزی که می تواند فکرم را مشغول خود کند لحظه ایست که در آن هستم و دیگر هیچ.
لحظه ای که با تمام وجودم سعی دارم از آن لذت ببرم. هر لحظه ای می تواند لحظه جاودانه ای برایم باشد . دیگر گذر لحظه ها مهم نیست.
یادم است در جوانی در کتابی می خواندم که گاهی می شود از لحظه ای از زندگی سالها نوشت.
گاهی سالها زندگی می کنی و کلش خلاصه می شود در یک جمله و گاهی از لحظه ای از زندگیت سالها می توانی بگویی و فکر می کنم آن لحظه لحظه ایست که خودت هستی . خود خود خودت . بدون هیچ پرده ای . بدون هیچ خط قرمز و سیاهی بدون هیچ پیش فرض و تعریفی . رها می کنی خودت را می گذاری سلولهایت در هوا پخش شوند . می گذاری متلاشی شوی . دیگر شکل جامد منقبض نداری. به نوعی از ماده تبدیل می شوی که فقط خودت می شناسی اش.

حال بسیار زیاد عجیبی دارم.
چقدر تغییر کرده ام.

دنیا زیادی کوچک است و زمین زیادی گرد .

و زندگی مثل یک بازیست . بازی ای که تو را در موقعیت های سختی قرارت می دهد و بیرحمانه می خواهد که مسیرت را انتخاب کنی.
و تو هیچوقت نخواهی فهمید که انتخابت درست بوده یا غلط.

زیادی گیجم .
فردا بعد از یک وقفه که برای من معتاد به کار کمی زیادی بوده ، اولین روز کاریست .
میخوام بخوبم اگر خوابم ببرد. و اگر کابوسهایی که چند شب است به سراغم آمده اند رهایم کنند .

......

........