۱۳۹۰/۰۱/۰۷

این مغز خط خطی من

آره عیده . اولین روز کاری من بعد از تعطیلات . تو سرم پر از فریاده . پر از چیزای جور و واجور . از جدال جدائی نادر از سیمین با اخراجی های 3 . از دیدارها و تلاشهای مذبوحانه برای آگاهتر کردن دور و بریها . از ژاپن و نیروگاهها تا شلوغی سوریه و کهریزک لیبی . از عکسهای پدر و مادر ندا در نصف شب سال تحویل بر سر مزار دخترشان از نوشته های برادر محمد مختاری از کار و بدبختی های شخصی خودم .
احساس می کنم مغزم همین روزها منفجر خواهد شد.
چقدر کلافه ام از آدمها ، چقدر تلاش می کنم دوستشان داشته باشم . چقدر تلاش می کنم رابطه برقرار کنم و هر چه بیشتر تلاش می کنم خسته تر و نا امید تر می شوم. دورم دور . خیلی خیلی دور . من حتی با نزدیکان خودم هم غریبه ام. احساس غربت گلویم را بدجوری می فشارد .
خط خطی های مغزم روز به روز عمیقتر می شوند .
کاش مغزم از کار بیفتد . قلبم که خیلی وقت پیش از اینها مرده است.
......

....

نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد،

نمیخواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم

چه خواهد ساخت،

ولی بسیار مشتاقم

که از خاک گلویم سوتکی سازد،

گلویم سوتکی باشد

به دست کودکی گستاخ و بازیگوش،

و او یکریز و پی در پی

دم خویش را بر گلویم سخت بفشارد

و خواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد.

بدین سان بشکند در من

سکوت مرگبارم را…