گفته بودم چو بیایی
غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
....
این شعر رو از خیلی خیلی خیلی وقت پیشها حفظم .
خیلی هم زیاد دوستش دارم.
نه اینکه کسی اومده باشه و غم از دل من رفته باشه . نه اینکه کسی باشه که وقتی بیاد غم از دل من بره . نه نه نه . این مال خیلی وقت پیشه . اونموقعی که جوون بودم . که نمی فهمیدم.
ولی به هر حال من عاشق این شعرم ، عاشق حس شاعرم وقتی که غماش از دلش می ره.
امروز صبح با صدای شر شر بارون بیدار شدم. انگشتهای بارون گوشم رو نوازش میداد . هوا خنک بود و من پر از انرژی.
از فکر خیسی شهر قلقلکم می اومد. چقدر من بارون رو دوست دارم. تا دوش بگیرم و راه بیفتم بیام سر کار بارون قطع شده بود. ولی بوی بارون هنوز تو کوچه پر بود. اگر آدمها تو خودشون بودند و لبخندشون رو از تو دریغ می کردند و یا اینقدر درگیر افکارشون بودند که یه نگاه هم به تو نمی انداختند درختها شسته و تمیز به من لبخند می زدند. منم به درختها لبخند زدم. بهشون صبح به خیر گفتم .
امروز صبح که بیدار شدم دیگه تهوع نداشتم.
امروز کلی کار کردم ولی اصلا خسته نیستم.
امروز خبرهای بد زیادی تو بالاترین بود مخصوصا دو گزارش از زندان رجایی شهر و زندان قرچک زنان که واقعا دردآور بود.
بعضی روزها دردها قابل تحمل ترند.
یا شاید بعضی روزها من قوی ترم.
بعضی روزها غم ها می روند ته . ته نشین می شوند. مثل امروز...
.......