۱۳۸۸/۰۸/۰۶

رنگ

گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل به هیچ دلبندی سعدیا دور نیکنامی رفت نوبت عاشقی است یک چندی
عشق ها را چه می شود ، یک شب عشقند و صد شب درد . ولی آنچه وحشتناک است و مخرب بدون عشق زیستن است و زیستن بدون عشق مانند زیستن در یک دنیای بدون رنگ است . و عشق بی صدا میاید چنان بی صدا می اید که غافلگیرت می کند ، به خود می آیی و ناگهان رنگ زندگی به چشمهایت هجوم می آورد . و تو شاید ناخواسته ، ناگهانی و غیر منتظره به دنیای رنگها دعوت می شوی .
شاید سالها زندگیت بدون عشق باشد ، ولی وقتی پتانسیل عاشق شدن را داری عشق به سراغت می آید و وجودت همچون زمینی حاصلخیز آماده پرورش احساست می شود .
عشق ها هم متفاوتند ، بعضی ها آرام و بعضی طوفانی . همیشه بعد ازطوفان آرامشی عجیب فضا را پر می کند و همیشه قبل از طوفان نیز آرامشی ترسناک هست .
چقدر گفتن از عشق سخت و سنگین است . همیشه وقتی می خواهم از غم بنویسم چنان قلمم روان می نویسد و چنان کلمات ساده می شوند که می توانم بدون وقفه بنویسم . ولی از عشق نوشتن از شادی نوشتن از رنگ نوشتن اصطکاک زیادی دارد شاید اصطکاک با وجودی که عادت به شادی ندارد .عادت به رنگ ندارد .

شاید باید باور کرد که زندگی مطابق خواسته تو پیش می رود.
.....................