۱۳۸۹/۱۱/۱۵

به بیرحمی یک ببر

سالها پیش بود . یک روز تو اتوبوس انقلاب - امیرآباد از اون اتوبوس هایی که همیشه کلی دود از وسطش می زد بیرون و من همیشه بعد از اتوبوس سواری دلم می خواست در جا برم حمام روبروی من نشسته بود. به من گفت تو مثل یک ببر بیرحمی . بهم گفت تو تا یه جاهایی خیلی مهربونی ولی از یه جایی به بعد می تونی به اندازه یک ببر بیرحم باشی. اونروزا حرفش رو جدی نگرفتم . یه خنده گذری کردم و رسیدیم به ایستگاه و پیاده شدیم . عادت داشت همه چیزو موشکافی کنه ولی من اجازه ندادم و گذشت . و سالها بعد من همان بیرحمی را در خودم کشف کردم . تعداد دفعات بیرحم بودنم خیلی خیلی کم بوده ولی بیرحمیهایم به شدت عمیقند.
همانطور که می توانم بینهایت مهربان باشم . توانایی بینهایت بیرحم بودن هم بدجوری در اعماق وجودم نهفته است.
و بیرحمیهایم همیشه در انتهای مهربانیهایم بروز می کند.
چقدر بیرحمم من امشب
......