۱۳۹۲/۰۷/۱۷

پادزهر

احساس غربت شدیدی دارم. نمی خواهم مردم سرزمینم را قضاوت کنم . نمی خواهم بگویم خوبند یا بد . نمی خواهم رفتارشان را تحلیل کنم. فقط یک چیز می دانم در جمع هایشان احساس غربت شدیدی دارم. در جوارشان نا آرامم . به همه بی اعتمادم . و این بی اعتمادی عذابم می دهد. گاهی حس می کنم به اندازه یک دختر بچه کوچک می ترسم . از همه می ترسم . آنقدر می ترسم که حتی مهربانی ها هم اذیتم می کنند . در یک دور باطل کابوس وار افتاده ام. سیکل معیوب حالم را کشف کرده ام اول به دلیلی پر از احساس می شوم بعد می ترسم احساسم را خفه کنند پس خودم دست به کار می شوم برای خفه کردنش پادزهری تولید می کنم پادزهری که چنان بی حسم می کند که به این روز می افتم. فکر می کردم دلم عشق می خواهد اما نه دلم اعتماد می خواهد آدمی که اعتماد به آدمها را به من بازگرداند . چه آورده اند بر سر اعتماد من این آدمها......

تراوشات این لحظه

 ای بابا . چقدر به هم ریخته ام من . اون از غم صبح و این از دلشوره شب  . 
هوا کمی خنک شده . جای امیدواریست برای من که از گرما بیزارم. 
همه چیز سطحی است یا عمق لحظه ای دارد . از یک لحظه عمیق به لحظات بینهایت سطحی و طولانی می روم . لحظه های عمیق مثل یک شیشه شکسته روانم را خراش می دهند در عمق . و دوباره سطحی میشود همه چیز حتی دردو غم ها . همه احساسات و روابط و حرفها و مراودات و خنده ها و گریه ها و باز دوباره یک نقطه عمیق و برنده دیگر .
بدجوری گم شده ام. هیچ چیزی سرجایش نیست . 
احساس می کنم دور قلبم را گچ گرفته اند .
شاید هم مرده و هنوز باور نمی کنم.
دلم حس می خواهد .
حس داغ شدن .
می دانم که اینجور نمی ماند همانطور که آنجور هم نماند و نمی ماند.
کاش دور این مغز را گچ می گرفتند.
مغزم مثل یک مته سرم را سوراخ می کند و صدایش دیوانه ام می کند. مغزم می چرخد . 
قلبم اما ایستاده .
موزیک هم نمی توانم گوش کنم . صدایش نه به مغزم  میرسد و نه به قلبم . 
چقدر محیط بیرون آرامش دارد و ساکت است . ولی سرم پر از صداست. پر از تصویر . کاش می شد خالی اش کرد. 
 حالم خوش نیست .....

 

سرخورده


با اینکه دیشب دیر خوابیدم . صبح خیلی زود بیدار شدم ولی چه بیدار شدنی . انگار درون خالیم را با یک غم مبهم پر کرده باشند . خواستم از تخت پایین بروم حس کردم غم از انگشتان پاهایم چکه می کند. با خودم گفتم نمی شود نباید اینجوری بیرون رفت به هیچ دردی نمی خورد با این حس سر کار رفتن. دوباره دراز کشیدم و سعی کردم فکر کنم . دوره کردم هر آنچه در مورد پوچی این زندگی می دانستم را . رفتم بالا آنقدر بالا که کره زمین را یک توپ گرد خاکستری می دیدم. چقدر از بالا زمین هیچی نبود چه رسد به آدمها و حرص و طمعهاشان و روابطشان و قضاوتهایشان و حتی مهربانیهایشان و عشق هایشان و خنده ها و گریه هایشان. نه نگرانی می دیدم نه شادی . دلم می خواست با پا بزنم زیر این توپ . بچرخد و تکان بدهد مردمانش را. واقعا چه حصاریست این زمین . اگر می شد همین امروز از زمین می رفتم . من از هر حصاری و از هر بندی بیزارم. کاش زمین گرد نبود. کاش لااقل جاذبه نداشت و می شد خودم را پرتاب کنم به بیرون . باید بنشینم و کشف کنم چگونه می شود بر این جاذبه غلبه کرد و یک روز پر کشید و رفت. یکی از همین صبحهای غمگین بروم باید . 

خودم می فهمم که بدتر شده ام. دیگر به عشق و مهربانی هم اعتقادی ندارم. شدم مثل مترسک ترانه مازیار فلاحی همون حس .
چقدر سرخورده ام . فهمیدم این حس ، همان سرخوردگیست ولی معمولا آ دمها از یک چیز سرخورده می شوند ولی من امروز به این نتیجه رسیده ام که از همه چیز سر خورده ام . این غم عمیق هم از همانجا ناشی می شود.
ولی با این عمق از سرخوردگی چه می شود کرد؟ نمی دانم....