۱۳۹۲/۰۷/۱۷

سرخورده


با اینکه دیشب دیر خوابیدم . صبح خیلی زود بیدار شدم ولی چه بیدار شدنی . انگار درون خالیم را با یک غم مبهم پر کرده باشند . خواستم از تخت پایین بروم حس کردم غم از انگشتان پاهایم چکه می کند. با خودم گفتم نمی شود نباید اینجوری بیرون رفت به هیچ دردی نمی خورد با این حس سر کار رفتن. دوباره دراز کشیدم و سعی کردم فکر کنم . دوره کردم هر آنچه در مورد پوچی این زندگی می دانستم را . رفتم بالا آنقدر بالا که کره زمین را یک توپ گرد خاکستری می دیدم. چقدر از بالا زمین هیچی نبود چه رسد به آدمها و حرص و طمعهاشان و روابطشان و قضاوتهایشان و حتی مهربانیهایشان و عشق هایشان و خنده ها و گریه هایشان. نه نگرانی می دیدم نه شادی . دلم می خواست با پا بزنم زیر این توپ . بچرخد و تکان بدهد مردمانش را. واقعا چه حصاریست این زمین . اگر می شد همین امروز از زمین می رفتم . من از هر حصاری و از هر بندی بیزارم. کاش زمین گرد نبود. کاش لااقل جاذبه نداشت و می شد خودم را پرتاب کنم به بیرون . باید بنشینم و کشف کنم چگونه می شود بر این جاذبه غلبه کرد و یک روز پر کشید و رفت. یکی از همین صبحهای غمگین بروم باید . 

خودم می فهمم که بدتر شده ام. دیگر به عشق و مهربانی هم اعتقادی ندارم. شدم مثل مترسک ترانه مازیار فلاحی همون حس .
چقدر سرخورده ام . فهمیدم این حس ، همان سرخوردگیست ولی معمولا آ دمها از یک چیز سرخورده می شوند ولی من امروز به این نتیجه رسیده ام که از همه چیز سر خورده ام . این غم عمیق هم از همانجا ناشی می شود.
ولی با این عمق از سرخوردگی چه می شود کرد؟ نمی دانم....

۱ نظر:

ناشناس گفت...

يعني تابلو ديشب کنسرت مازيار بودي هاااا