۱۳۹۲/۰۷/۱۷

تراوشات این لحظه

 ای بابا . چقدر به هم ریخته ام من . اون از غم صبح و این از دلشوره شب  . 
هوا کمی خنک شده . جای امیدواریست برای من که از گرما بیزارم. 
همه چیز سطحی است یا عمق لحظه ای دارد . از یک لحظه عمیق به لحظات بینهایت سطحی و طولانی می روم . لحظه های عمیق مثل یک شیشه شکسته روانم را خراش می دهند در عمق . و دوباره سطحی میشود همه چیز حتی دردو غم ها . همه احساسات و روابط و حرفها و مراودات و خنده ها و گریه ها و باز دوباره یک نقطه عمیق و برنده دیگر .
بدجوری گم شده ام. هیچ چیزی سرجایش نیست . 
احساس می کنم دور قلبم را گچ گرفته اند .
شاید هم مرده و هنوز باور نمی کنم.
دلم حس می خواهد .
حس داغ شدن .
می دانم که اینجور نمی ماند همانطور که آنجور هم نماند و نمی ماند.
کاش دور این مغز را گچ می گرفتند.
مغزم مثل یک مته سرم را سوراخ می کند و صدایش دیوانه ام می کند. مغزم می چرخد . 
قلبم اما ایستاده .
موزیک هم نمی توانم گوش کنم . صدایش نه به مغزم  میرسد و نه به قلبم . 
چقدر محیط بیرون آرامش دارد و ساکت است . ولی سرم پر از صداست. پر از تصویر . کاش می شد خالی اش کرد. 
 حالم خوش نیست .....

 

هیچ نظری موجود نیست: