۱۳۹۲/۰۷/۱۷

پادزهر

احساس غربت شدیدی دارم. نمی خواهم مردم سرزمینم را قضاوت کنم . نمی خواهم بگویم خوبند یا بد . نمی خواهم رفتارشان را تحلیل کنم. فقط یک چیز می دانم در جمع هایشان احساس غربت شدیدی دارم. در جوارشان نا آرامم . به همه بی اعتمادم . و این بی اعتمادی عذابم می دهد. گاهی حس می کنم به اندازه یک دختر بچه کوچک می ترسم . از همه می ترسم . آنقدر می ترسم که حتی مهربانی ها هم اذیتم می کنند . در یک دور باطل کابوس وار افتاده ام. سیکل معیوب حالم را کشف کرده ام اول به دلیلی پر از احساس می شوم بعد می ترسم احساسم را خفه کنند پس خودم دست به کار می شوم برای خفه کردنش پادزهری تولید می کنم پادزهری که چنان بی حسم می کند که به این روز می افتم. فکر می کردم دلم عشق می خواهد اما نه دلم اعتماد می خواهد آدمی که اعتماد به آدمها را به من بازگرداند . چه آورده اند بر سر اعتماد من این آدمها......

۱ نظر:

ناشناس گفت...

اين متنت خوشحال کنندست, بالاخره فهميدي چي مي خواي! اعتماد...
ولي وقتي مهربوني آدمهارو هم پس بزني ديگه فرصتي براي اعتماد کردن به خودت نمي دي, در حقيقت آزمون نگرفته مردودشون مي کني!